۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

سفر . . .

با سلام . .



باید امشب بروم

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

دختر بالغ همسایه

پای کمیابترین نارون روی زمین

فقه می خواند
. . .
( سهراب)

همانگونه که خیلی ها برای تصمیمی یه حاقظ متوسل میشوند و شعری از این پیر فرزانه را به فال نیک میگیرند برای من هم شعر بالا که برق آسا به ذهنم راه یافت همان عمل را انجام داد و موجب شد راهی گردم .مقصدم معلوم بود شهری که نا چند سال پیش ساکنش بودم شهری در دل باغهای انگور شهری همواره خاطرات شیرینش بیشنر از تلخش بود و شاید اصلا هم نداشت شهری که خیلی از چیز هایی راکه آرزو یش را داشتم در آنجا بدست آوردم.اری من راهی شهری بودم که چون معشوق بیوفایی چنان ترکش کردم که سالها نه گذری به آن داشتم ونه یادی از او کرده بودم و نه ازاو سخنی یرزبان رانده بودم . یکشنبه بود شهر گویی خالی از سکنه شده بود و آسمان هم چون دل من گرفته بود که گاهی با غرشش و گاهی با اشکهایش دل خود تهی میکرد و من در ایسنگاه راه آهن که آنهم حال و روز خوشی همچون روزهای دگرش نداشت با چند مساقر در انتظار ترن بودم ترنی که مرا به گمشده ام که خودم بودم برساند وقتی سوار شدم قطار را همچون موجی دیدم و خویش را زورقی رها و بی سکان که عتان خودرا به دست موج سپرده باشد تا به ساحلی براند اما با این تفاوت که من این ساحل را نه که میشناختم بلکه خود نیز آنرا تایین کرده بودم و عجیب اینکه هرچه پبش میرفتیم از ابرها کاسته میشد و آسمان بازتر میشد و من نیز آرام تر .حال عجیبی داشتم بویژه زمانی که برای آخرین یار قطار م را عوض کردم و سوار ترن بین شهری شدم که حال دیگر در چند قدمی مقصدم خود یودم ,و من بارها وبارها آنرا در گذشته طی کرده بودم و همین امر باعث میشد که تمامی خاطرات به ذهنم هجوم بیاورند و من گذشت زمان را ندانم و حتی صدای بلند گو را که خبر از ورود به شهر را تشنیده بودم که توقف قطار و جابجایی مساقران موجب شدند که به خود بیایم و سریع کوله پشتی خودرا برداشته پیاده شدم بجز تغییر مختصری در گوشه ایستگاه دگر گونی چشم گیری یه چشم نمیخورد و تمامی آنچه که بود همانی بود که من میشناختم از ساعت ایستگاه تا تابلوها و . . . از پله های پایین آمده از راهرویی که به سالن ایستگاه عبور کرده خود را به آنجا رساندم دیدم هنوز دو مغازه موجود در این ایستگاه کوچک بر قرارند روزنامه فروشی که در سالهای نبود اینتر نت روزنامه ایرانی خود را از آنجا و دیگری هم دکان سیگار و . . که توتون وکاغذ سیگارم را میخریدم .از ایستگاه بیرون آمدم ووارد میدانک جلوی آن شدم و با کنجکاوی این سوی و آنسویش را نگاه میکردم بجز کلبسای شهر که همانی بود که بود اما مغاذه ها و . . . عوض شده بودند و نامهای تازه ایی یافته بودند و باز هم احساس عجیبی داشتم یک شادی مضاعف تو گویی مانند آدمی که بعد از سالها در زندان بودن حال بعد آزادی خود به زادگاهش و خانه اش باز میگردد و حالاخورشید با زیبایی خود میدرخشید و تمامی شهر را در بر گرفته بود و گرمای دلچسبی که دراین آخرین ماه بهاری میداد . از این حال و هوا که حال باعث آرامشم میشد نمیتوانستم دل بکنم اما باید میرفتم که میزبانم انتظارم را میکشید و در طول راه به این فکر میکردم فردا با چه رویی با دوستان و یاران سالهایم یا با همین شهرو . . . ظاهر خواهم شد و با کدامین دلیل عمل خویش را توجیه خواهم کرد ؟
و این حکایت ادامه دارد . . .

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

این خانه همچنان . . .



ابن خانه همچنان اسیر درگل و لای وسنگ

صاحبخانه برای یکایک شما یاران دلتنگ

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

مرخصى اجبارى

متاسفانه به اطلاع دوستان بايد برسانم بعلت ناملايمتيهاي تكنيكي كامپيوتر تا مدتي بروز نخواهم بود اما به يكايك شما سر خواهم زد و سعي خواهم كرد هرچه زودتر با دستانى پر وحكاياتي ديگر باز گردم .تا حظوري ديگر براي يكايك شما اهالي اميريه تندرستي و شادي آرزومندم .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

دیوار


برای شما دوستان تصویر بالا, یک تکه دیوار است و نام کوچه بن بستی مانند امثال آن که در طول زندگی خود بارها و بارها ّبا آن روبروشده اید, اما برای من بعد از چهل سال هنور یاد آور خاطرات شیرینی میباشد . این دیوار, یادگاری مانده از دبستان منحل شده مولوی میباشد. مکانی که شش سال در آن و با آن زندگی کردم و در ست پشت این دیوار کلاس چهارم قرار داشت که ما پروانه ها که به جبر دگر دیسی , آخرین تارهای پیله خود را میشکافتیم تا با دنیای پیرامون خویش آشنا گردیم, دستان مهربانی برگهای توت را که حاوی علم و دانش و آگاهی بودند , با رافت و مهربانی برای تغذیه در اختیار ما میگذاشت و صاحب این دستان خانم جوانی بود بنام بهبهانی که گل سر سبد تمام آموزگاران خوبی که در طول زندگی تحصیلی خود داشتم بود . خانم بهبهانی تنها معلم دوران دبستانم بود که در طول نه ماه نه با خط کش خود و نه باقلمش هیچکدام از ما را توبیخ نکرد و باز تنها معلمی بود که روز نخست از هیچکس شغل پدرش را نپرسید تا حسابی باز کند و مهرش را ناعادلانه تقسیم کند. یادش گرامی باد!
ردیف اول نفر دوم از سمت چپ بنده که با کلیک روی تصویر میتوانید بزرگ کنید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

عمو کت و شلواری

دوستعلی مبصر کلاس بود. دبیرستان مبصر بخاطر درسش انتخاب نمیشد, بلکه برای هیکلش و دوستعلی هم برای همین دبیر ها انتخابش کرده بودند, بچه پای خط بود هم هیکلش از دبیرها بزرگتر بود و هم ریش و سبیلش بیشتر آز آنها شاید خود دبیرها , از ترسشان اورا انتخاب کرده بودند هرچه بود بچه بدی نبود کاری داشتی با پنج زار غیبت رد نمیکرد و خوبی دیگرش نسیه هم میپذیرفت منکه جز مشتری های دایمش بودم و خوش حساب اگرهم خبر نمیدادم حواسش بود برای همین هم سه روز غیبت کردم و روز چهارم که به مدرسه میرفتم یک تومن برایش کنار گذاشتم , گفتم مشتری خوبش بودم برای همین به من تخفیف هم میداد. خلاصه وارد مدرسه شدم زنگ خورد رفتیم سر کلاس دوستعلی نبود فکر کردم شاید خواب مونده یا اتوبوس نبوده در این افکار اسمم خوانده شد معاون مبصر بود, که اینکار را میکرد که از بغل دستی سراغ دوستعلی را گرفتم بمن گفت از همان روزی که من نیامده ام دوستعلی مریض شده و این پسره پر رو که با هم دوست نبودیم , هر روز غیبت منو به دفتر داده است . زنگ تفریح به دفتر خوانده شدم آقای محسنی ناظم مدرسه علت غیبتم را جویا شد گفتم مریض بودم گواهی پزشکی خواست نداشتم گفت فردا باید با یزرگترت بیایی , گفتم آقا شما که میدانید مادربزرگ فارسی بلد نیست هر چه اصرار کردم آقا بخدا مریض بودیم پس چرا دکتر نرفتی آقا مادر بزرگ با دواهای خونگی خوبم کرد هرچه من میگفتم مرغ یک پا داشت و یک پا. فردا باید یکی را باید بیاری تا غیبتت را موجه کنم آفا حرفم را برید بچه دایی عمو . . که داری .
مادر بزرگ به مدرسه خیلی حساس بود نمیتوانستم بگویم تازه این از محسنی هم بدتر بود که سه روز را کجا بودی و چه . . تمام روز کلافه بودم کاش میگفتم گواهی دکتر یادم رفته مادر برایم از دکتر حفیظی میگرفت یاخودم از دکتر جاوید میگرفتم با بدبختی انروز شب شد مادر بزرگ بخوبی روحیه مرا میشناخت وقتی هم برای بازی بیرون نرفتم شک هم کرد چیه پسرنمره بد گرفتی ؟ بله برای اولین بار سرزنش نکرد دلداری هم داد خب دفعه بعد تلافی میکنی امتحان که نبوده. بالاخره صبح شد باید میرفتم غیبت هم نمیشد کرد میدانستم آقای محسنی ولم نخواهد کرد پاهام نا نداشتند فدم هام سنگین شده بودند در فکر این بودم جی بگم نقشه بود که میکشیدم وارد خیابان ظفر الدوله شدم مدرسه رضوان را پشت سر گذاشتم مدرسه ما سر پل امیر بهادر بود مغاذه مسیو را هم رد شدم سر کوچه بابل صدایی بگوشم رسید از تو کوچه بود کت شلوار میخریم که توام با لهجه ترکی فکری برق آسا به دهنم رسید خودم را سریع به رساندم مردی میانه سال ترکه ایی کلاه شاپو نیمداری بر سرش دو سه تا دندان طلا که دیده میشد سلام دادم بنده خدا فکر کرد از خانه ایی فرستادند باهمان لهجه ترکی چیه یکجوری حالیش کردم بیاد به اسم عموی من یک امضا بده , نه نمیشه از کار و کاسبی عقب میفتم اونهم یک جوری حالیم کردبی مایه فطیره. خب چقدر میشه دوتومان ای بی انصاف از کجا فهمیدی من دوتومان بیشتر ندارم یک تومان نه نمیشه در حین چانه ما زنگ هم خورد حالا مجبورم یک جوری راضیش کنم باشه لاافل پانزده زار که پنجزار هم خودم داشته باشم پذیرفت دنبال من راه افتاد. دور که نیست نه بابا چند قدمه تازه یاد لباس کهنه هاش که روی دوشش بود افتادم فقط همین مانده بچه ها عموی کت شلواری منو ببینند و تا اخر سال بشم سوژه , برگشتم گفتم با این لباسها نمیشه فهر کرد اصلا نمیام نه تورابخدا , چسبیده به مدرسه ظروف کرایه ابو الصدق بود نمیدانم شاگردش بود یا صاحبش آقا میشه چند دقیقه این وسایل عموی من اینجا باشه نه, خب برای چی گقتم نمیخوام بچه ها بدونن دلش سوخت و قبول کرد بنده خدا عمو توبره همراهش و با لباسهارا گوشه ایی گذاشت و وارد مدرسه شدیم توراه اسم و فامیلم گفته بودم یا دبگیره و چند بار هم تکرار کرده بودم همانطور که فکر کرده بودم ,زنگ خورده بودباهم از پله ها بالا رفته وارد دفتر شدیم سلام سلام آقا عموم را آوردم ناظم دوسه تا گلایه کرد کاغذی را جلوی عمو کت شلواری گذاشت بیچاره خواست کارش را بنحو احسن انجام دهد همانطور که امضا میکرد رو به من با آن لهجه پسر چرا درس نمیخوانی آبروی خانواده را میبری میخوای مثل من کت نگذاشتم حرقش بپایان برسد عموجان مریض بودم قول میدم . که دوسه تا سرکوفت هم از ناظم خوردم تا از دفتر بیرون آمدیم پله ها را که پایین میرفتیم به ترکی بمن گفت اوغلان اون بشقیرانی ورگوراک یعنی (پسر پانزده قران رابده) دوتومانی را کف دستش گذاشتم ,پنچزار بده همینکه پنج ریال را میگفتم آقای محسنی با لبخندی از کنار مان گذشت رنگم پرید و قلبم تند تند میزد فکر کردم شاید بو برده و دیده من پول دادم کت شلواری بنده خدا درجیبش دنبال پول خرد میگشت و صدای آقای محسنی که باخنده به عمو میگفت خیلی کار خوبی کرده شما تشویقش هم میکنید.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

جهت حمایت از حیوانات ایران زمین . . .


ظلمی که به این دوستان چهارپای ما میشود را در اینجا ببینید .....

جهت حمایت از حیوانات ایران زمین امضا کنید

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

تغییرات

اولین بار هست که منهم به یک بازی دعوت میشوم که جای دارد از دوست گرامی دختر همسایه سپاس خودم را بیان کنم. راستش تفییرات برای من واژه نامانوسی نیست که متاسفانه از بدو تولد با آن در تنش بودم و همواره چون بازیچه ایی در دستش , تقیراتی که نه خود میخواستم و نه نقشی داشتم برای مزاح و اثبات , یاد خاطره ایی که مادر بزرگ تعریف میکرد تولذم همزمان بود با زلزله یزرگی که پدر با لرزش زمین منه قنداقی را یغل گرفته وارد جوض خانه میشود آنهم در دیماه سرد ,که حوض وسط حیاط قرار داشت, اگر دیوارها فرورریخت زیر آوار نمانم , شاید این نشانه های الهی بود که با این تغییر طبیعی ازنغییرات بعدی در زندگی من خبر بدهد که همانطور هم شد وبخاطر کثرت تفییرات در حیاتم , از دگرگونی بیزار بودم اما از طرفی برای پویایی و رسیدن به مقصد مطلوب مچبور.که اگر منهم بخواهم تغییرات مثبت و زندگی بخش خودرا بیان کنم مانند خیلی ها با هجرتم میسر شد و در خانه بیگانه, و دور از انصاف هست که از مسببش نامی نبرم و چه فرصت مغتنمیست که به دوستان و یاران وبلاگم گوشزد کنم اگر در مطالبم نام مادر بزرگ بمیان میاید و یادی از او,بر من خرده نگیرید, برای اینکه اگر هستم ویا هرآ نچه دارم از اوست .اوکه زمانی در اقیانوسی از نا ملایمتیها دست وپا میزدم نه تنها ناجی من بود که حتی به ساحل آمال و آرزوهایم نیز رساند و من متاسفانه فرصت جبران را بدست نیاوردم مگر گاهی در اینجا با یادی از این فرشته نجات بگویم فراموشش نکرده ام .او که آخرین ماموریتش راهم با بزرگواری به اتمام رساند و وادار کردن من به همین هجرت بود , آنهم زمانی که بیش از هر زمانی برای دکترش نیاز مند مترجم بود.از بدو ورودم تنها هدفم گرفتن مدرکی بود اما نحوه ورودم و مشکلات ناشی از آن و قوانین مانع میشد که با پافشاری و جابچایی شهر سکونت بالاخره به آن رسیدم و این نقطه آغازی بود برای تحولات بعدی و شیرین ترین خاطرات این دوری از دیار که با 42 سال بازگشتم به تخته سیاه ونیمکت و یاد گیری و. .که بعد از سالها بلاتکلیفی و در برزخ بودن. حال احساس میکردم زنده ام و زندگی میکنم و باعث میشد خیلی ترسهایی که درطول زندگی داشتم فرو بریزند تا انجاییکه عمری از ازدواج وتشکیل خانواده و پذیرش مسولیت با نگرشی به گذشته خود بیزار و گریزان بودم . درست در میانه قراگیری و مدرسه نیمه دیگر زندگی را پیدا کردم که ازدواجم بود و این تغییر بزرگ خود مکمل آن یکی شد و تغییرات بعدی هم که از این دو سرچشمه گرفت باعث شدند که از زتدگی راضی باشم و حتی خود را خوشبخت نیز بدانم. مخصوصا روزی که توانستم اینبار برخلاف سالهای تحصیلی بدون تجدید مدرکم را بگیرم چندین دلیل باعث شادمانیم بود اول تنها بیگانه کلاس بودم بعد الگویی میشدم برای برادر زاده ها و بچه های دیگر که بااین سن وسال توانسته بودم موفق بشم و دلیل مهمترش باز مادر بزرگ که زمانی که مدرسه میرفتم و برخی همکلاسیها را خانواده هایشان روانه خارج برای ادامه تحصیل میکردند تمامی آرزویش این بود که اوهم توانش را داشت مرا روانه میکرد .و من حال آنچه را او دوست داشت را دارم مدرکی از خارج وحتی همسرم هم بیشتر با ایده الهای او نزدیکتراست که هم زیان و . . میباشد و اگر هم گلایه ایی باشد ایکاش چندسالی زودتر پدید میامدند و در خانه پدری دیروز .
تمام دوستانی که میشناسم از طرف دوستان دیگر دعوت شده اند بنا براین من نمیتوانم کسی را دعوت کنم ولی عزیزانی که به اینجا قدم رنجه میکنند نظرات ویا تجرباتشان را بیان کنند خوشحال میشوم .