۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

رویایی دارم I Have a Dream












اعلامیه آزادی بردگان ( Emancipation Proclamation)که آبراهام لینکلن آنرا به تصویب رساند و جان خودرا هم برایش از دست داد این قانون موجب گردید که رنگین پوستان هم چون سفید پوستان از حقوق شهروندی آمریکا بهره مند گردند ولی متاسفانه افکارنژاد پرستانه تا آنجا که توانست مانع اجرای کامل آن شد ولی بلاخره با تلاش مستمر با دادن خونها این درخت میرود که به بار بنشیند و آرزوی مارتین لوتر کینگ بزرگمردی که درست چهل و پنج سال پیش برای ارج نهادن و پاسداشتن یاد بانی این حرکت سخن رانی تاریخیش در واشنگتن روبروی بنای یاد بود لینکن که رویایی دارم در آمریکایی زندگی کنم که شاهد مساوات بین شهروندانش باشم ایراد کرد اینک با انتخاب باراک حسین اوباما بعنوان کاندیدای دموکراتها برای ریاست جمهوری میرود به حقیقت بپیوندد. بنده در ابتدا برای مصلحت سرزمین محبوبم و در ادامه برای مردم ستمدیده سیاه پوست و شادی روان تمامی آنهایی که برای برابری جان خودرا از دست داده اندامیدوارم که او با ما پیروز انتخابات آینده گردد باشد روزیهم رویاهای ما نسبت به میهنمان چه در مساوات بین اقوام شریف هم وطنمان و چه حکومتی اصلح در خور ایرانمان به واقعیت بپیوندد.
تذکر: کسانی که مایل باشند راجع به اوباما وشجره نامه او بیشتر بدانند بچه محل عزیزم مطلب بسیار زیبایی همراه با تصاویر ابا و اجداد وی را در وبلاگش نق نقو درج نموده است.

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

کوچه سعادت


تمام امروزم در کوچه سعادت گذشت واقعا نام کوچه ما همین بود در گذشته  کوچه ها و پسکوچه ها نامهای شاد و پرمعنایی داشتند دلبخواه, دلگشا
صفا. . یا برخی را هم مردم باز از روی شوق وذوق میگذاشتند مانند کوچه آشتی کنان بخاطر باریکی بیش از حد آن یا صد تومنی ها بخاطر
تمول یکی از اهالی کوچه و یا اگر اسم خاصی هم میدادند نام کسی بود که سرش به تنش میارزید مثل فرمانقرما بخاطر مشروب کردن شهر یا مشیر السلطنه که کوچه سعادت ما همجوارش میباشد و این بنده خدا مسجدی ساخته بود وساعتی در آن قرار داده بود سالها وقت را به اهالی نشان میداد
اما کوچه سعادت ما که هر کدام ما ساکنینش از بچه وبزرگ در آن سهیم بودیم یعنی سعادتمند از شمال به مهدی موش(مهدیخانی)که سقاخونه بود
که چند خانه جلوتر یک پیچ به راست و باز دوسه خانه که میگذشت پیچی به چپ و دیگر مستقیم ادامه پیدا میکرد و میرسید به خیابان مولوی همان نزدیک ساعت مشیر السلطنه و تشکیلات پادگان کوچکی مربوط به ژاندارمری که شنیدم از بد حادثه حالا شده اداره آگاهی تهران افسوس.
تمام کودکیم در این کوچه بود از همین جا هم مدرسه رفتم کوچه سعادت تا نیمه اش خانه بود و چند کوچه بن بست یا کوچهایی که دوباره به خودش باز میگشت در نیمه آن که تمام شکوه وزیبایی کوچه به آن بود چهارسو چوبی که تقاطع دو کوچه بود بشکل دایره ایی با طاق گنبدی شکل که در رژیم پیش سعی میکردند حفظش کنند که امیدوارم آن شکلی مانده باشد اینجا چند مغازه ایی بود یک نانوایی سنگک که سالهاست یادگاریش را بدوش میکشم و چقدر هم دوستش میدارم روزی با یکقرانی که سنگها را دور میکردم سنگی داغ از پیراهنم داخل افتاد وسوختگی کوچکی که مانده در ضلع دیگر لبنیاتی بود پیرمرد اخمو صاحبش و در کنارش سبزی فروشی آفا سید با آنکه یکدست داشت با تردستی مانند تمام سبزی فروشها بکارش وارد اما عشق تمام ما بچه هادر ضلع بعدی بود نزدیک دبستان دخترانه باختر دکان آقا اعتماد که پر از حله و هو بود فوتینا,آبنبات کشی ,قره قروت , لواشک,توپ پلاستیکی. . که بعدها دبستان بسته شد و بازار ش کساد شد و پیری هم رسید حوصله خودش را از دست داد گاهی پسرش بود و گاهی خودش و ما هم بزرگ شدیم وجیبهایمان خالی از هسته تمر هندی و کاغذ آدامس خروس که از آقا اعتماد برای بازی میخردیم روحش پیوسته شاد باد.
زمان دهه چهل است و روزهای کوچه چنین میگذشت روز با صدای خروس که هنوز در برخی خونه ها بود و با دنگ دنگ ساعت مشیرا...و اذان مسجد مهدیخان شروع میشد اولین صدا از آن نان فروش دوره گرد بود با لهجه ترکی بربری تازه که در کوچه میپیچید و بچه ها با پیژامه های خود جلوی در برای خرید بعد از آنکه بچه ها به مدرسه و مردان به کارخود راهی میشدند صدای علی آقا بگوش میرسید نفتیه نفتیه که آب حوضی هم به او میپیوست هنوز اینها نرفته کت شلواری میامد و بعد صدای موتور گازی کاسه بشقابی که این از همه وضعش بهتر بود کلی مشتری داشت اگر کسی از سرویس چینی اش میشکست او پیدا میکرد وسرویس عروس که زنها قسطی میخریدند برای جهاز دخترانشان داشته باشند مد روز هم گلسرخی مسعود یا کایزر که با همین روش خیلی ها صاحب خانه و کاشانه ایی میگردیدند یک پیرمردی بود سیب فروش که بر پشت خر خود میاورد وما مشتری دایمی او مادر بزرگم هر وفت خرید میکرد یک سیب به خر پیر مرد میداد طوری خره عادت کرده بود گاهی تا نوبت به ما برسه خره با دندانش چادر مادر بزرگ را میگرفت و او بمن میگفت ببین سیب میخوادو این مایه شادی من بود خلاصه بجز این ها یکسری فروشنده های گاه بیگاه هم بودند مثل سلاخی که در سطل حلبی دل و جگر گوسفند میفروخت یا نزدیک پاییز لحاف دوز و گوجه فرنگی ربی ولیموی آبگیری و آخرین کاسب هر روز هم شیر فروش بود با دوچرخه میامد و صدای بوق او پرونده کاری روزکوچه را میبست و هر کسی را نگاه میکردی رضایتش را از چرخه آنروز میدیدی واگر تابستان بود شادی روزانه اهالی با هنر نمایی گروهی جوان که از جای دیگری گاهی می آمدند با ضرب و فلوت و . . آهنگ میزدند و میخواندند واهالی هم ناز نفسشان پول خوردی میدادند و تقاضای آهنگ درخواستی میکردند همه شاد بودند همه آنچه داشتند از دیگری دریغ نمیکردند از تلفن که کم بود عمومی بود در خدمت همسایه هابود تا تلوزیون که خانه را به سینمای کوچک تبدیل میکرد تا دادن حیاط برای برگزاری عروسی نه تنها در شادی در غمها هم با هم بودند عزا ها به همت و یاری همسایه ها بگونه ایی اجرا میشد صاحب عزا تنها به سوگواری میپرداخت و بقیه آبرومندانه توسط همسایه ها سروته اش هم میامدافسوس و صد افسوس قدر دوران ندانستیم و به این روز افتادیم و انداختندباری متاسفانه امروز هم کوچه و هم مردم با نامش سعادت غریبند ..

تذکر: شاید آنهایی که کوچه سعادت را میشناسند خرده بگیرند از حسینیه مسلمیه ننوشتم باید بگویم این مکان برای خود حکایاتی دارد در رمضان یا محرم حتما خواهم نوشت.

پی نوشت:دوست خوب و بچه محل عزیزم نق نقو در پیام خود برای این نوشته چند نکته را یاد آور شده که بنده از قلم انداخته ام البته چون نوشته طولانی میشد از خیلی چیزها که باید نام میبردم صرف نظر کردم تا جایی حسینیه را هم به نوشته دیگر سپردم .
1 در چهارسو چوبی در کوچه ایی که به خیابان بلور سازی میخورد خانفاه دراویش بود که تولد حضرت علی و عید غدیر جشن میگرفتند و بجز میهمان های دعوتی که برخی از سران رژیم پیشین نیز بودند ودراویش کسی را راه نمیدادند .
2 یدی پسری بود که اختلال حواس داشت و بقول بچه محل نخ های تار و پود کتش را میکشید و جوانی بی آزار بود.
3 گاهگاهی زنی بود به اسم عصمت خونجگر که ته لهجه اصفهانی داشت و بیچاره اونهم مثل یدی مقداری کم داشت زن زیبایی بود چشمان سبز موهای قهوه ایی روشن و بسیار پاک و نجیب که کوچه بکوچه میرفت دست میزد گاهی یک قری میداد وهمیشه هم ترانه سر پل خواجو یارو وایستا ده . . . را میخواند و بعدها هم کسی نفهمید چه شد و کجا رفت من خیلی دوستش داشتم با آنکه دیوانه محسوب میشد اگر در چهره اش عمیق نگاه میکردی یک خانمی خاصی دیده میشد عده ایی میگفتند شوهرش سرش هوو آورده گروهی هم میگفتند بخاطر مردن بچه اش به این روز افتاده یادش گرامی باد.
4 سید علی دیوونه اولا تشابه اسمی تقصیر من نیست این بابا اسمش چنین بود آری نمیدانم این دیگه از کجا پیداش شد دیوانه متقلبی بود یک پاچه شلوارش را پاره میکرد به سرش مقداری گل میمالید اینهم آهنگ خودش را داشت میخوام بادمجون سرخ کنم روغن ندارم که سرخ کنم . . . بلند بلند میخواند و کوچه بکوچه میرفت واز خلق اله پول میگرفت تا جایی که روزی مادرم گفت سید علی ساواکیه ثسم میخورد با خواهرانم در بلوار میرفته اند سید علی را دیده اند با لباس مرتب خودرا به کوری زده و عینک سیاه بچشم که مثل اینکه شماره ماشینها را میگفته از مردم پولی میگرفته که مادرم آشنایی میدهد سید علی تویی و این چه تیپی و . . . که او هم با عصبانیت و نوعی تهدید به کسی نگویی وهمین شد دیگر به محل ما نیامد و همین موجب شد مادرم تا آخر عمرش اصرار به ساواکی بودن او داشت کاش زنده بود میدید سید علی ها همشان یک چیزشان میشه.امیدوارم دوستم رضایتش جلب شده باشد .





۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

وعده ما لندن


بازیهای المپیک در آشیانه پرندگان اسیر (نام استادیوم لانه پرنده) در حالی بپایان رسید که میتوان روسیاهان این دوره بجز ورزشکاران متقلب کمیته المپیک که بازیها را به چین سپرد بود خود کشور چین که با سانسور و کنترل عرصه را به همه بویژه خبرنگاران تنگ نمود آدمهای حیوان صفتی که حیوانات زبانبسته را برای ارضا امیال پلید خود با داروهای آزار دهنده که گاهی باعث پارگی پوست حیوان میشود آزردند و در پایان روسیاه تر از همه دارو دسته علی آبادیها و ولی آبادیها بودند که هم وزرشکاران را وهم ملتی را رنجاندند و بدترین ره آورد المپیک را بهمراه آوردند امروزه متاسفانه کسانی بر مسند قدرتند و زمام امور و ورزش را بر عهده دارند که سابقه ورزشی آنها و علم و داناییشان بر میگردد به شیر یا خط بیخ دیواری ویا لیس پس لیس و الک و دولک و بازیهای تیغی دیگر که این چنین امروزه نیز در حال تیغ زدن به دارایی این امت مظلوم جه مادی وجه معنوی هستند .
المپیک رفتن مانند مکه رفتن در قدیم میباشد که امروز هرچه مکه رفتن راحتر شده که بروند و بر گردند و با توسل به آن راحت تر سر خلق اله کلاه بگذارند در مقابل اجازه حضور در المپیک هر روز سخت تر نیز میگردد چرا که در سالهای گذشته نه تعداد کشورها ایتقدر بود و نه توان مالی کشورهای موجود آنزمان اجازه میداد ورزشکارانشان را راهی کنند که خوشبختانه ما از پاهای ثابت بودیم
کافی بود کشورها راست یا دروغ رکورد ورزشکاران خودرا به کمیته المپیک بدهند و دعوت بشوند اما امروزه چهار سال وزرشکار چه با تمرین و چه با شرکت در مسابقات مختلف از همه چیز خود بگذرد تا به حد نصابهایی که داده شده برسد تا بتواند اقتخار شرکت در بزرکترین رویداد ورزشی را داشته باشد برای همین هم است مثلا در دو صد متر مثل قدیمها نیست دو یا سه نفر زیر ده ثانیه بتوانند دوند بلکه خیل زیادی هستند توانش را دارند برای همین است که دلم برای یکایک ورزشکاران میهنم که با این سختی رسیدند و چنین سر افکنده برمیگردند میسوزد این بیچاره ها بجز اینکه مانند ورزشکاران دیگر کشورها زیر نظر مامورین کشور میزبان بودند زیر نظر مامورین بنام همراه و غیره نیز و همینطور آقا امام زمان و ایادیش وقتی ورزشکاران در دهکده المپیک بدون در نظر گرفتن سیاست کشورهایشان باهم به جشن وشادی میپردازند بچه های ما در لانه زنبور به برگزاری ایام مهدیه یا کمیل که جای شکرش باقیست بازیها با محرم یا رمضان مقارن نبودوادارمیشوند بانوی عزیزی که برای خالی نبودن عریضه پرچمدار تیم است در مشهد روضه خوانی در نماز جمعه به انتقاد میپردازد و حظور سه زن را هم زیادی میداند چه انتظار مدالی. آری دلم برای این عزیزان که در جهنمی که بچه های نه و دوازده ساله اش معتاد هستند به ورزش روی آورده اند از هفت خوانها گذشته اند آنقدر روحیه انها خورد کرده بودند تو گویی که برای باخت آمده بودند میسوزد به آنچه که میخواستند و لیاقتش را داشتند نرسیدند از روحیه گفتم برای آنهایی که باور ندارند باید بگویم خانم ژیمناست کاری که اهل یکی از جمهوریهای روسیه سابق میباشد و در المپیک بارسلونا برای شوروی طلا آورده بود از بد روزگار فرزندش سرطان خون میگیرد که مادر از ورزش جدا میفتد و بناچار برای مداوا به آلمان مهاجرت میکند که شکر خدا کودک معالجه میشود و مادر روحیه خویش را بدست میاورد در سن سی و سه سالگی برای آلمان مدال نقره آورد در نهایت جای دارد ما بجای
انتقاد از ورزشکاران یا به پیشواز این عزیزان برویم و چون قهرمانان به آغوش کشیم اگر چه مدال نیاودند اما صدای مظلومیت ما را به جهانیان رساندند بویژه زنان ورزشکار ما که پیام برابری را. وعده ما اگر عمری بود المپیک لندن المپیکی در دیاری آزاد با ایرانی آزاد.

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

تورج نگهبا ن

ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهرا
ای عشق سوزان ، ای شیرین ترین رویای من ، تو بمان ، در دل و جان
ای ایران ایران ، گلزار سبزت دور از تاراج خزان ، جور زمان
ای مهر رخشان ، ای روشنگر دنیای من به جهان ، تو

این چند بیت بالا از ترانه ای ایران که محمد نوری با استادی اجرا کرده میباشد سروده ترانه سرای متوفی تورج نگهبان یکی از بزرگترین ترانه سراهای معاصر ما که متاسفانه از نزد ما رفت از محسنات کارهای او این بود که متنوع بودند هم برای جوانان ترانه داشت هم برای پیشکسوتان هم برای موسیقی سنتی هم برای جاز وپاپ تا برای سیتار روانشاد مهر پویا اصولا ترانه سرایی با شعر گفتن تفاوت دارد وترانه سرا با شاعر با این تفاوت که ترانه سرا میتواند شاعر هم باشد اما شاعر نمیتواند ترانه سر باشد بنظر من کار شاعر راحتر نیز میباشد زیرا او شعر را برای خویش میسراید و هواداران ویزه خودرا نیز دارد اما ترانه سرا باید جامعه خویش را خوب بشناسد زمان را در نظر بگیرد یعنی بروز باشد مثلا اگرچه هنوز هم زیباست ترانه سرای امروز در عصر حاضر ماشین مشدی ممدلی را باید با اینترنت عوضش کند در صورتی باز کار شاعر راحتتر میباشد و نام کلاسیک برخود نهد و راجع به لیلی و مجنون ویا
غیره غزلسرایی نماید تورج نگهبان همانگونه که اشاره شد از معدود ترانه سراهایی بود که همواره در حال میزیست و به حال ترانه میسرود در این گفتگو خودش بیشتر در این مورد توضیح میدهد در نهایت ترانه سراها صنفی هستند مظلوم که چه بر گردن خواننده ها که موجب شهرتشان میشوند و چه جامعه که باعث شادیشان میگردند حق دارند که متاسفانه حقشان هم آنگونه سزاوارشان میباشد ادا نمیگردد تورج نگهبان که بیش از هفتصد ترانه سروده و تقریبا تمامی خواننده های نام آشنای ما آنها را خوانده اند بجرات میتوانم بگویم که هر کدام از ما با هر سلیقه ایی حتما چندتایی را دوست داشته وداریم و از برخی شاید خاطره ایی که امروز پی برده ایم خالقش کسی جزء تورج نگهبان نبوده روان او وتمامی کسانی بویژه هنرمندانی که تنها بجرم شاد کردن مردم از خانه خویش آواره گشتند و غربت نشین و دور از یار و دیار رخت بربستند شادباد و یادشان پیوسته گرامی.
در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فتد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد
ازترانه ای ایران گوش کنید
نگهبان و چهرهای قدیمی
عکسهایی دیگر با ترانه ایی از مرضیه



۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

داستان غم انگیز قوی ترین مرد روی زمین

همراه های تیم به دنبال کوله پشتی او میگشتند چرا که عکسی را که او در این یکسال همواره همراهش بود در آن قرار دارد و میخواهد در این لحظه پر شکوه نیز همراهیش کند وقتی مدال را برگردنش آویختند و دسته گل سرخ را بدستش دادند او با خلوص نیت و دنیایی از عشق و وفاداری در یکدست مدال وگلهای اهدایی و در دست دیگر عکس سوزانش را گرفت و به جهانیان نشان داد آنهایی که داستان زندگی زناشویی کوتاه اورا میدانستند از روی شوق وهم تاثر اشک ریختند و انهایی هم نمیدانستند بادیدن عکس تحسینش کردند
اشتاینر آلمانی در غیبت رضازاده و ابوالفضلش در المپیک امسال بعنوان قوی ترین مرد جهان مدال طلا گرفت این ورزشکار بیست و پنج ساله مدال خودرا به همسر جوان خود که بیست ودو سال بیشتر نداشت سال گذشته در یک تصادف رانندگی جان باخت اهدا کرد
در اولین مصاحبه بعد از پیروزی او گفت من امیدوارم و یقین دارم که او از همه چیز باخبر باشد من بااینکه آدم خرافاتی نیستم اما آرزو میکنم که چنین باشد در جایی دیگر ماتیاس میگوید هر بار که روی سکوی وزنه برداری میروم به او فکر میکنم و میگویم عزیزم کمکم کن. در پاسخ این پرسش که الان برنامه ات چیست میگوید زمانی که برگردم اولین جایی که بروم سر خاک سوزان است با آنکه هرگز نمیتوانم طولانی بمانم چون باتمام وجودم احساس درد میکنم آخه سوزان بزرگترین عشق زندگی من بود و هست.

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

در ادامه : آن مرحوم ابوی این بزرگوار بود


بعد از نوشته قبلی این بزرگوار را یافتم وهمین طور یادم افتاد اون قدیمها ظریفی تعریف میکرد اتوبوسی به قم میرفت و پراز زوار بود پسر بچه خوش بر و رویی سوار میشود همانطور که ایستاده بود چند نفری که از جمله یکی هم آخوند بود دعوت میکنند بر روی زانوانشان بنشیند راه دور است و خسته نشود پسرک از میان آنها مرد روحانی را که مرد دین وایمان است را میپذیرد که هنوز راهی طی نشده متوجه حرکات و رفتار غیر مترقبه وی میگردد میخواهد بلند شود که ملا میگوید مترس منم قم میرم تو نم قم میری اینم قم . . .نمیدانم آیا اینرا هم میگوید که اگر برای طلبگی میروی تازه این اول ریاضت کشیدن است بگذریم در همین افکار قم و زیارت و . . . بودم و اینکه بنا بگفته ها و شنیده ها امروزه زیارتگاه ها بزرگترین مرکز خوشگذرانی و الواطی و غیره شده یا د ترانه ایی افتادم که در نزد اعوام کوچه بازاری ما جوانها آهنگهای اتوبوسی مینامیدیم افتادم جای انکارنیست در انجا میچسبید و گویی بدون آن معنی نداشت دنبال ترانه
زیارت که گشتم متاسفانه اجرای اسلامی آن را یافتم که جایی که مه رویان خواننده را همراهی میکردند در اینجا سبیل بر رو ها همراه خواننده اند من که بنا بر سن وسال متاسفانه اینگونه موزیک را دوست نمیداشتم اما حال لذت میبرم و به ناشکری خویش حال چه به اهنگهای کوچه بازاری و یا هر آنچه داشتیم و نق میزدم خود را لعن ونفرین میکنم وباز بیاد میاورم وقتی در کوچه و برزن شعار میدادیم و به جسارت خویش نیز میبالیدیم مادر بزرگ در نظر آنروز ما ساده مینمود پیوسته برحذر میداشت و با زبان ترکی شیرین خود ضرب المثلی را میگفت که ترجمه اش هرگز جای بد خوب نیامده و امروز میبینم حق با او بود نه در میهن من بلکه در همه جا نیز چنین بوده بگذریم من به اعتقادات عقلانی خلق اله نه کاری داشته و نه دارم چه بسا احترام نیز میگذارم حال هر دین و آیینی باشد.

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

آن مرحوم ابوی این بزرگوار بود


نماينده مردم شادگان از توابع استان خوزستان در مجلس شوراي اسلامي گفت: کمبود شديد فضاهاي آموزشي در شهرستان شادگان موجب شده برخي دانش آموزان اين شهرستان در آغل گوسفندان ادامه تحصيل دهند وفتی این خبر را خواندم تو گویی تمام دنیا را کوبیدند بر سر من در استانی زر خیز که خرج مملکتی را میدهد بچه های نازنینش مدرسه ای نداشته باشند در مقابل در اینجا و آنجا میخوانی در لبنان مدرسه میسازند با پول همین بچه ها به فلان مملکت قرض ال پس نده سی سال هست میدهند و . . . همین موقع مساجد و تکیه و حسینیه ها و امامزاده ها و الخ که کم هم نیستند طبق‌ آماري‌ كه‌ به‌ وسيله‌ سازمان‌ اوقاف‌ تهيه‌ شد و به‌ سال‌ 1352ش‌ در روزنامه‌ كيهان‌ انتشار يافت‌، در سراسر ايران‌ حدود 1059 امامزاده‌ شمارش شده‌ است‌ كه‌ استان‌ مركزي‌ از اين‌ لحاظ‌ مقام‌ نخست‌ را دارد. در تنها استاني‌ كه‌ امامزاده‌ ديده‌ نشد، استان‌ سيستان‌ و بلوچستان‌ است‌. جلو چشمم آمد که چگونه زنده ها را رها کرده به مرده ها چسبیده اند آنهم بچه ها که سرمایه های هر کشوری هستند یاد حکایتی افتادم راجع به امامراده ها بنویسم ننویسم با خود در کلنجار بودم که گویی خدا میخواست بنویسم که این خبر را دیدم.
آنموقع ها که نوجوان بودم و دوران کودکی را پشت سر گذاشته بودم نگاهم به محیط دور برم عوض شده بود و کنجکاویها که در آن سن وسال طبیعی میباشد بسراغم هجوم آورده بودند هر چه میدیدم یا میشنیدم بدنبال علت آن بودم و بیچاره مادر بزرگ که نزد او بودم انگاری کتاب معلومات عمومیست که گاهی کلافه اش میکردم مثلا روزی که میهمانی هم داشتیم پرسیدم که چرا اینهمه امامزاده داریم بیچاره جوابی داد باز پرسیدم چطور اینهمه پخش وپلایند در هر شهری چند تایی از رشت تا قزوین . .تا سر کوه و هر ده کوره ایی
میهمان ما دید چانه زدن من تمامی نداردو خواست مادر بزرگ را از مخمصه ا یی که گیر افتاده راحتش کند وقتی مادر بزرگ برای کاری از اتاق بیرون رفت برایم این حکایت یا داستان راگفت .
در زمانهای قدیم امامزاده ایی بود در یک روستایی که بازارش رونقی داشت بیچاره دهاتی ها هر مشکلی که داشتند نذری میکردند به شخصی که خادم بود میدادند این خادم شاگردی داشت که مثل سگ از خادم میترسید و حساب میبرد روزی شاگرد دید اوستا خلق وخوی شادی داره از او اجازه خواست به دیدن خانواده اش برود او هم اجازه داد شاگرد از خادم که الاغش را که تنها وسیله نقلیه او بود وآنرا خیلی دوست میداشت از او خواست آن را به وی قرض بدهد خادم پذیرفت اما بشرطی که یک مو از سر خر کم نشود وگرنه هرچه دیدی. . . . شاگرد بینوا هم پذیرفت وراهی شد از بخت بدش الاغ در راه بیمار شد و مرد شاگرد نگون بخت خر را چال کرد و نشست بالای سر قبر تو سر خود میکوبید و زار زار گریه میکرد که چگونه بدون خر برگردد و چه جوابی به خادم بدهد در همین حال وهوا و شیون عده ایی دهاتی آز آنجامیگذشتند دلشان برای جوان میسوزد جلو میایند میپرسند مگر آنکه مرحوم شده کیست او اینطور زار میزند میگوید شما نمیدانید چه بزرگواری این زیر خوابیده که زندگی من در گرو او . . .دهاتی های ساده فکر میکنند این بزرگوارهم که شاگرد میگوید از دیگر بزرگواران هست مقبره ایی درست میکنند وشاگرد را هم خادم آنجا میکنند و بازار نذر و نیاز بکار میفتد چندتایی اجابت که هر روز به شکوه بارگاه افزوده وآوازه اش به دیگر نقاط میرسد طوری که بازار امامزاده کساد میگردد وکسی چیزی نمی آورد خادم وضع را که چنین میبیند پرس وجو میکند و به او میگویند در فلان جا امامزاده ایی پیدا شده که تمام حاجتها را بر آورده میسازد و چنان و چنین است خادم که اینهمه تعریف را میشنود کنجکاو شده راهی میگردد تا امامزاده تازه را ببیند وقتی آنجا میرسد شاگرد را میبیند که جاه و مقامی والاتر از او پیدا کرده وقتی خلوت میشود سراغ او میرود و داستان را جویا میگردد که فلان فلان شده اینرا از کجا پیدا کردی شاگرد هم راست حسینی تمام هر آنچه بوده را تعریف میکند و از خادم میخواهد که بماند و باهم شریک گردند واز خادم میپرسد اوستا تو امازاده ات را چطوری پیدا کردی خادم میگوید صداش را در نیاور آن مرحوم ابوی این بزرگوار بود.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

ادامه گلایه ها

طبق عادت هر روزه بعداز مروری بر اخبارایران مطالب وبلاگها را میخوانم اول از دوستان آغاز میکنم ودر ادامه مطالب لینک شده به بلاگ نیوز را گاهی هم اتفاثی به بلاگهایی نیز برمیخورم که نگاهی هم به آنها میاندازم اما این چند روزه گذشته بعد از اتفاق ناگوار اعدام هم وطن بلوچ و یا اعدامهای گروهی سی نفره و منتظرین اعدام و. . . با حساسیت خاصی مطالب وبلاگها را دنبال کردم البته نه اینکه انتظار داشتم همه یک چیز بنویسند چون دوستان آنهایی که خود را موظف میدانستند سنگ تمام گذاشتند منظور من همان جمله ماهی سیاه کوچولو و تاثیر مرگش در زندگی دیگران میباشد که متاسفانه به چیزهای برخوردم که تنها میتوانم ابراز تاسف کنم از اینکه هنوز هم خیلی ها در باغ نیستند ناگفته نماند برخی دچار عصیانی زود گذر و برای زخمه زدن به دردش مثل بابایی که در تاثیر اعدام آخر از خواننده خود نظر خواهی کرده بود راجع به جدایی طلبی که اگر مخالفی چنانی و اگر موافقی چنینی که دوست هم میداشت موافق باشی یکی دیگر از حکایت ریش فوتبالیستها فرصت را غنیمت شمرده و از آب گل الود ماهی میگیرد وآتش بس چند ماهه را شکسته گریبان علی دایی راچسبیده بقول قدیمی ها زورش به خر نمیرسه به پالان خر میزنه که فراوان بود وهست از این نوشته ها عقده گشاییها تو گویی در مملکت همه چیز حل شده و تنها مشکل ما اینهاست البته این چیزها اگر چاق نکند لاغر هم نمیکند مشکل دو گروهی هستند که تصویر بالا برای همین هم انتخاب شده که در یکی از مطالبی که لینک داده شده بود آنرا دیدم نگاه کردم ببینم چه کسی آنرا لینک داده دیدم معلوم الحالی مانند نویسنده مطلب .وقتی عنوان مطلب را دیدم فریبنده بود و باعث کنجکاوی که از این قرار بود
کنسرت های پرسش برانگیز و عملکرد مسئولان وقتی وارد سایت شدم اول عکس دهشتناک موجود که بازوی آدمی بود که باندی سفید رنگ علامتی شبیه اس اس ها به نوشته که نگاه کردم درشت بالای آن خبر از تهاجم فرهنگی که اهل فن میدانند در گذشته ها کمونیستهااستفاده میکردند بعد هم وردزبان حزب الهی ها یا ایادی حکومت که چکیده مطلب اینکه در کنسرت ترکی استانبولی در تبریز خواننده ترکی استانبولی فقط خوانده و با مردم نیز استانبولی حرف زده اول فکر کردم طرف یاد امل ساین افتاده و یاد گل سنگم اما در ادامه دیدم گیر داده به رحیم شهریاری به او اجازه دادهاند و به فلان گروه نه و خواننده از زبان مادری خود تعریف کرده من خودم در چند پست قبلی این آهنگ شهریاری را گذاشتم این همان نفاق است اشاره کرده بودم که معتوم هست از کجا آب میخورد یک عده سر سپرده بیرونی که در خواب ورویای گذشته هستند و یک گروه آتش بیار معرکه درونی بنامهای گوناگون که همگی سر در یک آخور دارند باعث میگردند تا به بهانه های مختلف و برچسبها این چنین مردم آذربایجان دسته دسته دستگیر و روانه زندانها گردند زیرا همانگونه که همه میدانند ازیکپارچگی مردم غیور آذربایجان همواره در طول تاریخ حاکمین وحشت داشته اند که هرکسی میداند چرا
از بابک که با حاکمین تازی در افتاد تا مجاهدین مشروطه خواه و تا همین انقلاب که باعث حرکتش تبریز بود و . . .
بارها خوانده یا جایی شنیده ام که شاه سابق هم آذربایجان وتبریز را دوست نداشت این نویسنده مطلب که پایین آن عکس یاد شده از پان ایرانیست و معجزاتش نوشته بود زیر نوشته را با نام آذربایجانیهای میهن پرست امضا نموده که من بنوبه چه به پان ... بودنش وچه آذری شک دارم با تمام این دوخط برای این مطلب کامنتی نوشتم دوست عزیز در حال حاضر مشکلات فراوانی میهن دارد که در اولویتند و شما که سنگ آذری بودن به سینه میزنی کاری کن تا اسرای زندانی آذربایجانی به سرنوشت یعثوب مهر نهاد دچار نگردند
خلاصه با چنین تفکراتی ویارگیریها و بی تفاوتیها سی سال را از دست دادیم هیچ سی سالهای دیگری نیز از دست خواهیم داد .

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

گلا یه ها


در دوران جوانی قبل از انقلاب آشنایی مجموعه مجلاتی را که داشت نشانم داد که دوره کامل مجله بامشاد و سالنامه وهفته نامه فکاهی توفیق و کلی هم بخود میبالید که حتی شماره های ممنوغ وجمع آوری شده آنهارا هم دارد و جلدی از توفیق را که اجازه انتشار نداده بودند را نشانم داد که مربوط میشد به درگذشت شادروان غلامرضا تختی که برای اولین بار توفیق به احترام وی بصورت سیاه سفید چاپ شده بود روی تمامی جلدش هم مربوط به فوت وی کاریکاتور جماعتی در حال گریه بودتد و در آسمان تختی در حال پرواز برسر این مردم در کنار تصویر خلق در مربعی از قول جراید نوشته بود مردم در مرگ تختی گریستند ودر کنار صورت تختی هم نوشته ایی از زبان وی که برای من نمیخواهد گریه کنید به حال خودتان گریه کنید وهمین جمله باعث توقیف توفیق شده بود اکنون بعداز گذشت سالها اگر کشته شدگان میهن و این آخری که امید است آخرین نیز باشد روانشادمهرنهاد هم میتوانستند به ما میگفتند برویم به حال وروزخودمان گریه کنیم که مارا به این روز انداختند و افتادیم.چند روزی هست میخواهم بنویسم نمیتوانم از شادی بنویسم کدام شادی از شادیها وروزگاران قشنگ گذشته چگونه وبا جه دلخوشی وقتی تصویر ماه این دختر غمگین در سمت چپ اینجا که پدرش را ازاو گرفتند وحال او با این سن کم به سوگش نشسته میشود از شادی نوشت یا در اخبار میبینی کودکان سرزمینت با گاوها و گوسفندان برای درس خواندن در طویله سهیم شده اند بخاطر نبود مدرسه در مقابل هر مدرسه ایی که بسته میشود امامزاده ایی کشف ومیشود بارگاهی ساخته میشود یا تکیه ومسجدوچاهی با کدام دلخوشی وقتی همان اماکن به اصطلاح متبرک غرق نور هستند در بیمارستانها بیماران به خاطر نبود برق جان خودرا از دست میدهند وقتی میخوانی در ورق پاره های خودشان از زندگی پسران گلفروش و دختران خودفروش مینویسند با کدام دلخوشی وقتی شاهد برباد رفتن آرزوهای جوانی که عمر خودرا تلاش کرده به بزرگترین رویداد ورزشی راه پیدا کند اما بخاطر حماقتهای گروهی ضد ورزش و فرهنگ وبشر به باد میرود به کدامین دلخوشی که از ما بهتران در سفرهای فرنگ خود بدنبال قرص ویاگرا و. . .سرگردان همین زمان در میهن بعلت تحریمها که از بلند پروازی اینها سرچشمه گرفته بیمارن کلیه و قلب و و و در خطر مرگ بخاطر کمبود دارو وآری خطرمرگ و ترس از جنگی دیگرکه امیدوارم که هرگز پیش نیاید.
که موانع دلخوشی ها را هرچه هم بنویسی پایانی نخواهد داشت پس به همین حد بسنده کرده و مشکل بزرگتری اشاره میکنم که آنهم این است این ناکسان بشیوه اربابانشان بین مردم توانسته اند تفرقه بیاندازند که آسوده تر حکومت کنند وآن همبستگی گره گشا را گسسثه اند ومردم هم متاسفانه آگاهانه ویا ناآگاهانه در این چاه هم افتاده اندکه نشانه آنهم بیتفاوتی هاو هر کسی گروهی وقومی تنها بفکر خویش و تنها مشکلات خود که دلیل همین بنده خدا ی بلوچ نه در جایی نامی از وی بود نه امضایی برای رهاییش جمع شد ونه کمپینی به راه افتاد حال وضع بگونه ایی شده کردها را کردها آذریها را ترک زبانان حمایت میکنند وگروه های کوچک هم به امان خدا رهامیشوند مانند معتقدین ادیان دیگر بویژه هموطنان بهایی که سوزانده میشوند زندانی میگردند . . .چراکه همه از ترس برچسبهایی که به این گروه ها خورده میخواهندخودرا درگیر نسازند حال به چه حسابی خود بهتر میدانند این بی تفاوتیها برای مدت کوتاهی زمانی فرو میریزد که سری بالای دار میرود اینجاست که ترافیک مطلب ایجاد میشود ومرثیه سراییها و دعوتهای گوناگون برای همبستگی واتحاد و. . . در یک کلام همان مرده پرستی ما ایرانیها و بعد از چند روز هم فراموشی و روز از نوو . . .
اینجا دعایی را که آنروزها بجای اله اکبرگفتن بایدمیکردم میکنم از پروردگار میخواهم ما را از بدتر از بد در امانمان بدارد وخود حافظ این دوست داشتنی ترین گربه روی زمین باشد که وطن ماست

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

دلتنگیها

وقتی سایت دوستان بلاگ نیوز میداف تقویم تبعید آینه زنانه ها و . . . فیلتر میشوند و هر چه تلاش می کنی فیلتر شکنی پیدا نمی کنی و نه فنجان قهوه کمک میکند ونه ترانه ایی آذری که دوست داری و شکوه از تنهایی ها میکند نمیتوانند کمکت کنند چاره ایی دیگر نداری بخوابی و رویای دنیایی را ببینی نه از دیوارها خبریست از هر نوعش نه از فیلتر ها و نه از این جماعت وبلاگ هراس دستار بند تازی انسان و حیوان آزار از خواب میپری و میبینی دنیا هنوز به کام نامردمان میچرخد نگاهت به تقویم میفتد نزدیک سالروز مشروطیت یاد تبریز میفتی شهری که از همه شهرهای دنیا بیشتر دوستش داری و بیش از بیست سال دیدنش آرزویت که اینبار جرقه امیدی در دلت اگر بازهم تغییری پیش آید مثل همیشه از تبریز خواهد بود واین ترانه راگوش میکنم ومیروم فیشر آباد و سوار اتوبوس تی بی تی میشم و میرم تبریز . . .