۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

با سپیده دم تا سپیده دم


بعد از اجرای برنامه و خداحافظی یساری با برادر سر میزمان نشسته بودیم و حرف میزدیم وازهنر مندی بچه محل در این سن وسال تمجید میکردیم تقریبا یکربعی ګذشته بود که پسره جوانی سر میز ما آمد وپرسید شما همکلاس آقای یساری بودید ګفتم همکلاسی نه بچه محلش که از من خواست دنبالش بروم چند قدمی نرفته بودیم که دید روی مبل در وسط سالن جواد آقا تنها نشسته ګویا کسانی که میخواستند با او عکس بیاندازند انداخته بودن و او حالا تنها بود وبمن ګفت میتوانی بیشش بروی از قدیم ګفته اند کور از خدا چه میخواهد . . . من از خدا خواسته رفتم کنار او جا ګرفتم حالا هم من از شوک اولین لحظه رها شده بودم واو هم که برنامه اش را با موفقیت اجرا کرده و خرسند بود رو کرد بمن که یاد می آیی همین حرف او زبانم را باز کرد حالا همراهان من هم بما ملحق شده بودند و چند نفری هم به جمع ما اضافه شدند و روبروی ما جا ګرفتند من از خاطراتم شروع کردم که یه الف بچه که بودم با دوستان همسنم چطور به باشګاه سرک میکشیدیم و اورا اولین بار در دو بنده (لباس کشتی ) دیده بودم ګفت (پولاد را میګی یادش بخیر) بعد در دبستان مولوی کلاس ششم که بودم آمده بود اینجا از مدرسه زود ګذشتم تا یاد پسر جوانمرګش نیفتد و بعد از پخش اولین صفحه او بین کسبه محل که حسین تجریشی تعمیر کار کفش بالای سرش زده بود و افتتاح مغازه اش ګفتم نه تنها او که با ولع حرف های مرا ګوش میکرد بقیه از ذکر بیوګرافی یساری از زبان من لذت میبردند جوی خودمانی و شبیه به میهمانی خصوصی شده بود برادرم از لاله زار و از تاتر های آنجا و کاباره ها که شاهد هنر نمایی او بود ګفت و جواد آقا را به آنجا ها برد اما من در مهدی موش مانده بودم و هر وقت رشته سخن دست من میفتاد ادامه میدادم و از بعد ها ګفتم که بخاطر دګرګونی ها چګونه شاهد بودم او خانه نشین دکانش شده بود چند تا بچه های کتک خور فیلم ها که آنها هم زمین خورده بودند مثل شهاب که حرفم را کامل کرد (حسین شهاب را میګی ) ګفتم بله دور خودش جمع کرده بود تا تسلایشان بدهد و از محله مجازیمان باز ګفتم و اینکه چګونه از چهار ګوشه دنیا جمع شدیم و هر بار عکسی یا نوشته ایی از او میګذاریم چقدړ لایک و کامنت میګیرند جواد آقا رو بمن کرده  ګفت : عمو حسین سلام منم بهشون برسون و بګو برای همګیشان آرزوی سلامت و شادی دارم
 کم کم وقت خداحافظی رسیده بود از او خواستم که برګشت سلام مرا به محل و کسبه اش برساند ګفتم میدونم خدا بیامرز ان ماهرو مهاجر رفته اند اکبر آقا رزاقی ګفت ( ای بابا خیلی وقته اونم رفته حسین کاشی اونم و و و ګفتم پس به آشیخ سلاممو برسون ګفت (بنده خدا چند وقته چراغ دکانش خاموشه و کرکره اش پایین مریضه ) حالا سپیده دم شده بود ووقت رفتن با اینکه حرف های بسیار بود برای ګفتن اما جواد آقا راهی شهری دیګری بود که به هموطنان ساکن آنجا هم مانند ما شبی فراموش نشدنی راهدیه بدهد
اکتبر ۲۰۱۶

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

بخش اول دیدار

امشب انتظار یک ماه و نیمه من به آخر رسید و بالاخره خودم را در کنسرت بچه محل هنرمندم جواد یساری میبینم و خانم مهر ناز رهبر صاحب محل و برګزار کننده برنامه که در همینجا از مساعدت و همکاریشان صمیمانه سپاسګزارم قول دادند که برای دقایقی جواد آقا را تنها ببینم باری وارد سالن شده و در جایی که برایمان رزرو شده مینشینم  درست سه دهه هست که اورا ندیدم و نزدیک چهار دهه هم که صدایش را نشنیدم . من همانطور که در انتظارم با صدای موزیکی که برای ګرمی مجلس و قبل از شروع برنامه در حال پخش است دفتر خاطراتم را ورق میزنم و از اولین باری که اورا دیدم تا  ... با صدای خاتم بزرګوار به خودم میام و دنبال او راه افتاده باهم  وارد اتاق کوچکی در انتهای سالن میشوییم جواد آقا در مبلی نشسته همانطور که همدیګر را در آغوش ګرفته بودیم به او ګفتم از طرف بیش از ۸۰۰۰ بچه محل برایش سلامشان را اوردم و مامورم که بګم دوستت داریم و از اینکه با ترانه هایت لحظه های شادی را بما دادی سپاسګزاریم جواد آقا با شادی  از من خواست پیام اورا که سلامش و مهر متقابلش را به بچه محل ها برسانم . با اینکه از روزها پیش  خود را آماده کرده بودم اما جو چنان مرا ګرفته بود که همه آنچه را که آماده کرده بودم بپرسم را از یاد بردم یا اینکه واژه ها یخ زده بودند با تمام اینها یادی از مغازه اش کردم که برق اسا ګفت ازمن رادیو قسطی خریده بودی که شوکه شدم وقت تنګ بود و دوستداران یساری در سالن انتظارش را میکشیدند با فشردن دست و بوسه از هم جدا شدیم و من حالا در سالن صدایش را بعد از چهل سال میشنیدم و پیر مرد با شور و شادی  وصف ناپذیری با تمام توانی که داشت ترانه هایش را میخواند و عجبا بچه هایی که جای نوادګان او بودند تمامی را بلد بوده و با او میخواندند . . . ادامه دارد 

۱۳۹۵ فروردین ۱, یکشنبه