۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

علی کوچیکه , خاوران . . .


در این چند روزه گذشته خبرهای ناگوار بیشماری را هم چون تمام روزهای سی سال گذشته شاهدش بودیم و که بیشتر آنها هم زیر پا گذاشته شدن حقوق بشر یا حق شهروندی میباشد آنهم به هر عنوان ووسیله ایی که میتوان یکی آز آنها را همین ویران کردن خاوران نامید در این مدت در سایتها و وبلاگها و . . مطالب زیادی را خواندم و تلاش وبلاگ نویسها با آن توان ناچیزشان در حفظ خاوران و یا افشاگریهایشان ستودنی بود اما در همین گشت وگذار وبلاگی بود که با فرزند یکی از این خفتگان بیدار آشنا شدم و تمام مطالبش را از آغاز وبلاگش خواندم و برخی نوشته هایش که مربوط به پدرش بود جگرم را آتش زد خواستم چیزی بنویسم دیدم او بهتر از من نوشته اسمش آنطور که زیر نوشته هایش میباشد علی کوچیکه میباشه که دوسال پیش خاوران را چنین معرفی کرده :
خاوران
جمعه صبح رفتم خاوران سر خاک بابام اونجا روزایی که خلوت خیلی دلگیر خیلی غریبه

می دونی خاوران کجاست؟
سند غیر قابل انکار کشتار انسانها بخاطر عقایدشون
نمی دونم کی وقتش میرسه اما می دونم یه روز نوبت به خاوران می رسه که
قصه ی خودش و انسان هایی که تو خودش جا داده رو بگه
قصه مادرها و پدر هایی که سوختن تو داغ فرزنداشون
قصه ی بچه هایی که با داغ مادر و پدراشون بزرگ شدن
قصه ی همسران تنها مانده
قصه ی عشق های بی پایان
ما تا جایی که می تونیم باید سعی کنیم خاوران رو به دیگران بشناسونیم و قصه اش رو بگیم واسه بقیه آخه ما خودمون تو قصه ایم
همین جوری تو فکرای عجیب غریب خودم بودم که نگاهم افتاد به جای همیشگی مادر بزرگم که واسه خودش اون پائین خاوران یه جا درست کرده بود به تصور اینکه قبر پسراش اونجاست هر چند می دونست قبر دسته جمعیه اما می شست اونجا و گریه میکرد
یهو دلم گرفت . .
.
امروز حتما علی کوچیکه شاد هستش که میبینه خاوران را او وتمام همرنجانش نه اینکه زنده کردند و زنده اش هم نگاهداشته اند بلکه همه هم آنجا را میشناسند وهمین هم باعث شد که برای نابودیش به جانش بیفتند که کاریست عبث وبیهوده چرا که خاوران میرا نیست ریشه در تاریخ این سرزمین دوانده و در برگ برگهایش ثبت شده ایکاش علی کوچیکه را میدیدم میگفتم سی سال پیش که پدرت و دوستانش بر در ودیوار این شهر مرگ برشاه و . . مینوشتند من که سرباز بودم با ماموران روی اینوشته هارا با رنگ میپوشاندیم فردا زیر نوشته پدرت وهم رزمانش مینوشتند ننگ با رنگ پاک نمیشود دوست من ننگ که با رنگ پاک نمیشود بدان با بولدوزر و لودر و . . نیز پاک نخواهد شد سرزمین من وتو از این زمستانها در طی قرون بسیار داشته که اماهمیشه بهاری هم بدنبال داشته که رو سیاهی را از آن ذغال کند .علی کوچیکه دوست من در نامه سومت برای بابات بنویس تا به یارانش بگه که خیالشان آسوده باشه خاوران را برای فرزندشان و فرزندانمان حفظ خواهیم کرد.

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

حیوان آزاری


در ابتدا عمدا از گذاشتن تصویری که ارتباط مستقیم با نوشته زیر داشته باشد چشم پوشی کرده ام زیرا میدانم که همه هر روز شاهد تصاویر زنده ومرده این عمل شنیع و غیر انسانی هستند برای اینکه پادزهری باشد که هستند حیوانات خوشبختی مانند این گربه دوستداشتنی که کسانی که مایل باشند میتوانند به ویلاگ صاحبش , حمایت از حیوانات مراجعه نمایند .
وقتی بحث آزار حیوانات پیش میاید تا آنجا که شاهدش بودم برمیگردد به دوران طفولیت که مردی مفلوک و افیونی هر از چندگاهی در میدانگاهی محله ما میمون کوچکی که لباس دخترانه تنش کرده بود و برای مهار او زنجیری بلند را برگردنش بسته و اورا با نواختن دایره زنگی به ررقص در میاورد و در پایان برنامه هم وادارش میکرد که جای دوست و دشمن را نشان دهد و کلاهش را دست این حیوان زبانبسته میداد سکه ها را جمع کند ما بچه ها نمیدانستیم و فکرمان هم قد نمیداد برای ارایه این نمایش و برای فراگیری آن میمون کوچک چه شکنجه هایی را تحمل کرده و یا سهم او از این پول سیاهی که ما میدادیم چقدر است و امروز چقدر شرمنده ام که با دادن یکقران آن مردک را تشویق کرده ام و آزارها ادامه داشت میشنیدی کفتر باز کبوتر آزار محله از اعدام گربه ایی که بنا برغریضه ذاتی به قفس حیوانش شبیخون زده سخن میگفت یاشاهد بودی که چگونه قصاب محله و بچه ها که به ماده سگ گرسنه ایی سنگ میزدند و یا نور چشمان خانواده هارا میددی که با تیرو کمان از گربه پاچین دیوار تا گنجشکهای بالای درختان تا الاغی که مصلاح ساختمانی حمل میکرد را نشانه میگرفتند و تنها دغدغه والدین این عزیز دردانه ها ترس از شکستن شیشه همسایه یا چشم بنا آدمی که مجبور بشوند غرامتی پرداخت کنند بود نه پرهیز از آزار حیوانات زبان بسته و به همین چندتا اکتفا کرده از بیان خرس معرکه که دماغش را برای رد کردن زنجیر سوراخ شده بود یااز بجان هم انداختن خروسها و . . . طفره رقته به ادامه مطلب میپردازم که متاسفانه اینهایی که من شاهدش بودم مختص زمان من نبود بلکه از ابتدای آفرینش از جوامع بدوی وجود داشته و حتی بشر با متمدن شدنش آنرا به جامعه مدنی نیز بهمراه آورده در ابتدا اگر آزار خیوانات بخاطر ارتبا ط با اهریمن و سحر و جادو واین قبیل چیزها بوده با پیدایش دین و مذهب متاسفانه نه اینکه جلوی آن گرفته نشده چه بسا با دسته بندی و تبعیضی که دین بین حیوانات از حلال و حرام روا ومباح و . . دست آدمیان را باز تر نیز نموده باز بیاد میا ورم با مادر بزرگ که پای خیلی منبرها بوده ام از این مردان روحانی تنها در باب حیوانات نوح را که از هر حیوانی سوار کشتیش کرد یا سلیمان نبی که زبان حیوانات را میدانست و ذوالجناح و نجسی سگ که با هفت دفعه خاک . . .چیز بیشتری نشنیدم حتی یکبار برای منع نمودن آزار حیوانات چه بسا داستان انس و جنس بودن هم دستپخت همین حضرات بوده ودر کتاب راهنمای بزرگانشان که برای رهنمود امت میباشد نیز از شتر برای تایین دیه استفاده شده و یا تنها به اینکه اگر حیوانی بجز آزار جسمی مورد آزار جنسی قرار گرقت تکلیف حیوان چیست و شخص متجاوز چگونه میتواند خودرا از گناهی که کرده برهاند.
در اواخر حکومت سابق که برافراد با سواد جامعه اضافه میشد از یکسو و چه ورود برخی پدیده های دنیای مترقی آنزمان که از حرکتهای دهه شصت بود و خیلی تابوها را میشکست و حتی کپی برداری دولتمردان از آن جوامع که مارا تافته جدا بافته ایی از هم کیشان و همسایگان خود به جهانیان نشان بدهند این امید را میداد بالاخره در قوانین مدنی واساسی ماهم موادی در حمایت از حیوانات گنجانده شود که حکومت تغییر کرد و با وعده های حکومت عدل الهی و برابری و . . اشخاص جدیدی زمام امور را گرفتند که مردان خدا بودند و بیش از هر کسی میدانستند که هر آنچه که هست جاندار و بیجان مخلوق خدایند و هر تعرضی به آن گناهی نا بخشودنیست .
متاسفانه نه اینکه در وضع زندگی این دوستان چهار پای ما بهبودی حاصل نشد بدتر هم شد و دامنه آن وسیع تر هم گشت و دامان حیوانات آزاد را هم گرفت و باعث نابودی و انقراض برخی هم شد از سوزاندن و یا قلع قمع کردن درختان جنگلها تا خشکانیدن تالابها و . . که خود قصه پر غصه ایست و بدور از حوصله این مطلب آری در این سه دهه که متاسفانه برخی خرافات که مانند بعضی بیماریها که ریشه کن شده بودند به جامعه ما باز گشت نمودند و باعث گردیده اند که حیوانات آزاری بیشتر ببینند و متاسفانه رسانه های ارتباط جمعی بویژه تلویزیون کشور که میتوانند بهترین مشوق باشد برای بر حذر کردن آز آزار حیوانات بر عکس پرچمدار و آتش بیار معرکه گشته و امت را ترغیب هم مینماید که بعنوان مثال در همه مخلوقات خدا مطلبی خواندم مربوط به فیلمی بنام زمانی برای درنگ که بانوی خیری بهمراه شخص روحانی منوری سگی را آزار میدادند . . حال میتوان با این بد آموزی که از سیما پخش میشود مانع کودکان شد که به سگها سنگ نزنند ایکاش کسانی که این برنامه ها را تهیه و پخش میکنند مروری بر پرونده افراد جانی و آدمکش می انداختند و مبدیدند که اکثر این آدمکشان و جانیان همان کودکانی بودند که در طفولیت خویش حیوان آزار و حیوان کش بوده اند البته در جامعه ایی که در چهار راه و میادینش مجرمان را در مقابل چشمان مردم و کودکان به دار میکشند سگ کشی در معابر آنهم بطرز فجیع چیز غیر قابل انتظاری نیست.
در پایان بی انصافیست اگر اشاره ایی به عزیزانی برای حق و حقوق مظلومین جامعه پا بمیدان گذاشته اند اشاره ایی نکنم و این جوابی هم باشد برای آنانیکه خرده میگیرند که وقتی اینهمه کودک کار و بی بضاعت هست به حیوانات پرداخته میشود خوشبختانه گروهی از هم میهنان عزیزم که اکثر قریب به اتفاقشان بانوان میباشند برای مبارزه با معضلات جامعه خویش وقتی حرکتی از دولنها در طول این سالها ندیده اند هرکدام بنا بر توان و علاقه خود گروه هایی و سازمانهایی بوجود آوردند ودر جبهه های گوناگونی به مبارزه برخاسته اند از یاری به کودکان تا احقاق حقوق زنان تا همین حمایت از حیوانات و بیماران بی بضاعت تا . . . حال بطور مستقیم ویا از طریق سایت و وبلاگ که در اینجا برای تمامی آنان در هر زمینه ایی که برای بهبودی جامعه تلاش میکنند از پروردگار آرزوی موفقیتشان را دارم.

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

پمپ بنزين در قم‏

در زمان تحصیلم یکی از استادانم که از دانشگاه هاروارد آمریکا مدرک دکترای مکانیک داشت تعریف میکرد
که شاه فقید به دانشگاه پهلوی شیراز ( در زمان تحصیل استادم ) اعلام کرده بود که طرحی را برای احداث پمپ بنرین در دانشگاه ارائه دهند
علت را جویا شدیم ایشان اظهار داشتند که اساتید ایرانی نبایستی وقت گرانبهای خود را در پمپ بنزین از دست بدهند تا آنان با خاطر آرام و بدون هرگونه نگرانی
بتوانند برای بهبودی وضعیت ایران و معشیت مردم و بالابردن سطح فرهنگی جامعه طرحهای جامع ارائه نمایند
این صحبت حدود سالهای 55 است که پمپ بنزینها شلوغ نبوده و صفی هم نداشتند و سهمیه بندی در کار نبوده !!!!

و حالا
*
*









و حالا روحانیون

برای سربلندی ایران چه کارهای که نکرده اند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یادش به خیر




مطلب و تصویر بالا را دوستی امروز یرایم قرستاده که عینا در اینجا قرار دادم تا دوستانی که مانند من دور هستند و از پیشرفتهای سرزمینمان خبر ندارند آگاه گردند ضمنا این خبر را هم ویرانی خاوران، پاک کردن آثار هولناکترین جنایت تاریخ معاصر ایران بخوانید

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

بختیار - Bahtiyar

هر كجا از آزادي سخني بود مرا صدا كنيد من نيز آنجايم. احمد كايا


بختيار

مي گذرد از كنارم؟

در ميان سيرنها1

بر بالاي دستان سفيد

و در ميان گلها

بر لبانش

غم عشقي ناتمام

همانند شيري در ميان"

تركي"2 هاي آسماني

مي ديدمش ,در باگاهبا

هر نغمه اي كه خواند ه مي شد"


ادامه. . .

در نوشته قبلیم تسلا یکی از بیشمار دوستانی که در این دنیای مجازی سعادت آشنایشان را داشتم آشناي ديرينه میباشد که ایشان جدای از پیام زیبا و اطلاعات مفید متن ترانه بالا را به زبان اصلی (ترکی استانبولی) به همراه ترجمه فارسی آن که در بالا آمده است را در آنجا درج نموده بودند که یاران بخوانند و من حیفم آمد که این کار قشنگ ایشان که کلی هم وقت هرینه آن نموده اند تنها زندانی کامنت دان امیریه باشد و از طرفی هم میخواستم با قرار دادن آن در صفحه اول وبلاگ از این طریق بتوانم سپاس خودرا بیان نمایم و هم در این رهگذر از هنرمندی آزاده نیز یادی کرده باشم . احمد کایا را همیشه دوست داشته ودارم چرا که زبانش را می فهمم و درد و فریادش را که همان درد و فریاد خلقهای ستمدیده سرزمین محبوب من میباشد را میشناسم وحتی سرانجامش هم مانند خیلی از روشنفکران متعهد و میهن دوست وطنم که آواره گیتی شدند یا خود قصد جان خود کردند ویا مانند او دق مرگ دوری و هجران شدند که از انصاف بدور میباشد که یادی از هم ولایتی خویش نکنم غلامحسین صاعدی که همچو کایا قربانی غربت شد و مانند او نیز ساکن دایمی پاریس .

اینهم ترانه ایی ترکی آذری Bu Gala Dasli Gala با صدای احمد کایا بشنوید

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

تسلا



Und wenn du dich getröstet hast
wirst du froh sein
mich gekannt zu haben
Du wirst immer mein Freund sein
Du wirst Dich dann erninnern
wie gerne du mit mir gelaucght hast

( Antoine de Saint Exupéry )

طبق معمول روزانه قبل از اینکه کار خودرا شروع کنیم با همکاران قهوه ایی میخوریم و آنهایی که مثل من سیگاری هستند سیگاری هم دود میکنند و گاهی هم که از همکاران شب کار روزنامه ایی مانده باشد سریع نگاهی به آن میاندازیم که امروز روزنامه ایی روی میز بود که همینطور که ورق میزدم رسیدم به صفحه تبریکات و تسلیت ها که چشمم به درختی شبیه همین درخت بالا ولی سیاه سفید افتاد و متن زیبایی هم در زیر آن قرار داشت و زیر آنهم نام تسلیت دهنده که آنرا برای عزیز از دست رفته اش داده بود اول که نثر بالا را خواندم طوری مرا تحت تاثیر قرار داد که متوجه نام صاحب اثر نشدم و در دل داشتم آگهی دهنده را برای ذوقش میستودم که چشمم به نام آنتوان دو سنت‌اگزوپری افتاد خالق شازده کوچولو که فکر میکنم این مطلب هم از ترجمه آلمانی همان کتاب باشد و از این لحظه بود که شخص آگهی دهنده را برای این انتخابش بیشتر از اینکه مطلب از آن او باشد ستودم و تمام روز یه این فکر میکردم که ما بچه های دیروز و آدمهای بزرگ امروز فرقی نمیکند که در چه سن وسالی باشیم وقتی عزیزی را که از دست میدهیم دوباره طفلی خردسال میشویم که برای تسلای خود دست بدامان دنیای فانتزی خود میشویم تا بتوانیم از سنگینی اندوهمان فرار کنیم مانند همین شخص یاد شده که بجرات میتوانم بگویم شازده کوچولو نه تنها بهترین کتابش بوده درمیان کتابهایی که خوانده بوده بلکه با آن زندگی هم کرده است و شاید هنوزهم میکند .
شازده کوچولو طبق آخرین آمار به بیش از 170 زبان و دیالک ترجمه شده که در ایران هقت مترجم بطور جدا گانه ترجمه کرده اند که مرحوم قاضی و شاملو را میتوان نام برد در سایت اختصاصی شازده کوچولو میتوانید به تمام زبانهایی که این کتاب ترجمه شده ببینید
و در اینجا هم ترجمه شاملو میتوانید بخوانید و بشنوید .
وقتی توانستی خودرا تسلا دهی ,
آنموقع خوشحال خواهی بود .
که مرا شناختی .
تو برای همیشه دوست من باقی خواهی ماند .
وبیاد خواهی آورد,
چقدر دوست داشتی با من بخندی .
ترجمه مطلب بالا

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

دو تصویر و هزاران سخن

این دوتصویر را در جام جم آنلاین دیدم که در ظاهر ربطی بهم ندارند و هرکدام مربوط به خبری جدا گانه میباشند که سایت معلوم الحال درج نموده است که عکس بالا از سری تصاویری است مربوط به برف امروز تهران و پایینی هم مربوط به نواخته شدن زنگ غزه در مدارس تهران میباشد . هم برف و هم گربه هر دو چیزهایی هستند که بدون اغراق میتوانم بگویم از زمانی که خودرا شناخته ام عاشقانه دوستشان دارم اما در این جا منظورم بیان این مطلب نبود بلکه رابطه ایی که تصاویر بالا میتوانند داشته باشند میباشد وقتی جانوران در عکس را دیدم که با آنکه همجنس نیستند چگونه در کنار همدیگر از این هدیه آسمانی با آرامش و صلح لذت میبرند راستش هم غبطه و هم حسرت خوردم که ما آدمیان که خودرا اشرف مخلوقات خدا میدانیم چرا با همجنسان خود از پدیده هایی که طبیعت به ما ارزانی داشته و در اختیارمان قراداده با تمام توانایی هایی که داریم نمیتوانیم مانند همین حیوانات بالا ماهم سودی ببریم؟
در پی یافتن پاسخی بودم که این عکس پایین را دیدم و یاد فیلمی افتادم یکی از رسانه های خبری خارج چند روز پیش پخشش کرد که جوابم را پیدا کردم دیدم همین معضلات همین شستشوهای مغزی که بغض و کینه ونفرت را بین آدمیان ترویج میدهد آنهم برایش فرقی نمیکند که طفل معصومی یا روستایی ساده ایی و . . باشد مثلا در همین فیلم که بناچار برای حفظ عفت کلام باید بگویم خانم مجری که صحبت از این میکند بچه های فلسطینی بدی را نمیدانستند و برای بو کردن گل آنهم در غزه به خیابان میرفتند و . . . آنوقت همانزمان به این طفلان معصوم از مرگ و کشتن حرف میزند. در این عکس پایین که دختران معصوم آنها را علاوه بر حجاب اجباری که در چپیه نیز مستور کرده اند برای مثلا همبستگی با بچه های فلسطینی که همین دیروز خالد مشعل که یکی از رهبرانشان میباشد و از جای امن در کت وشلوار فاخری که برتن داشت خط ونشان میکشید و مردم بیچاره غزه را به مقاومت و جنگ ترغیب میکرد که یاد جنگ خودمان می انداخت که آنانی که مانند او در جاهای بدور از جنگ و بی خطر نوجوانان ما را روانه میادین مین میکردند . . او چپیه ایی که مظهر خلقش میباشد را بر گردن نداشت کدام همبستگی آیا بچه های بدبخت فلسطینی که زیر بمباران یا رگبار گلوله ها از یک سو و نبود آب و برق و قوت لایموت میبینند بچه های دبستان ایمان و . . غیره وذالک برایشان چپیه بسته اند گیرم ببینند آیا برای آنها نان و آب میشود من مخالف آگاهی دادنی که به روحیه کودکان لطمه نزند نیستم چه بسا خواهان همبستگیشان نیز هستم مانند کشورهای متمدن که در بلاهای طبیعی و یا جنگها بچه ها ابتکار بخرج میدن از قلک پس اندازشان تا انجام دادن کارهای کوچکی که مزدی میگیرند تا وسایل شخصی که نیاز ندارند را جمع کرده و از طریق صلیب سرخ جهانی میفرستند و تا بحال هم همه کشورهای مخاصم اجازه عبور این هدایا را داده اند . این نوع دوستی میاموزد و از او موجودی صلح جو میسازد و این اجازه را به او میدهد از زیبایی برف و از گرمای آفتاب از پرواز پروانه تا . . لذت ببردو خون را مایه حیات بداند تا به نیازمندی اهدا کند برای زیستن نه آنکه برای رسیدن به مال و قدرت یا برای ارضا کینه و نفرت آنرا بریزد.

در ادامه برای اینکه سوتفاهمی پیش نیاید برای من جنگ نا برابر غزه محکوم است و کشتاری که در آنجا صورت گرفته و مبگیرد در یک کلمه مانند کشتار ارامنه توسط ترکها یا یهودیان بدست نازیها و . . نسل کشی میباشد و بس . و اینرا هم باید اضافه کنم هدف اصلی این حمله تنها برای به تاخیر انداختن صلح میباشد چراکه اسراییل میدانست با شرایطی که با بسر کار آمدن حماس برای مردم پیش آمده یا بزودی به خیابانها ریخته آنها را پس خواهند زد یادر انتخاب پیش رو آنها را کنار گذاشته و به دار ودسته عباس خواهند پیوست و اگر چنین شود با یکپارچه بودن حکومت فلسطین دیگر جای بهانه ایی باقی نمیماند و فشارهای جهانی و رییس جمهور جدید آمریکا بر اسراییل برای امضا قرداد نهایی صلح و جامه عمل پوشاندن به تعهداتی که قبلا به توافق رسیده بودند را عملی گرداند که آن همراه خواهد شد با اعتراض مخالفان صلح در درون اسراییل که جامعه اسراییل را به آشوب کشیده و ثباتش بهم خواهد ریخت چرا که درگیریها در تخریب شهرکها در گذشته خود نمو نه کوچکیست و برای همین هم هست که میگویم که اسراییل با این جنگ هدفش تنها فرار از صلح بود آنهم بقیمت خون صدها انسان بی دفاع .

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

خرافات , سرنوشت . .


به خرافات هرگز اعتقادی نداشته و بویژه حال که میهن دلخونم که به دست خرافه پرستها افتاده نفرت هم به بی اعتقادیم نیز افزون گشته خوشبختانه با آنکه در دامان مادر بزرگ پرورش یافته ام اما همان موجود دوست داشتنی خود با بیشتر هم سن وسالان خودش تافته جدا بافته بود و در کنار چندین اخلاق حسنه اش یکی هم ضدیتش با خرافات بود و گاهی هم برخی پدیده ها که عوام به قسمت و سرنوشت و غیره و ذالک میخوانند بالاجبار آنرا خواسته الهی میخواند القصه غرض از این مقدمه در دوروز گذشته در گیر سالروز تولد بودم که عده ایی 20 دیماه را برگزیده بودند و بقیه هم 10 ژانویه را که در مدارک بمیلادی چنین درج شده است و در طول این سه چهار سال گذشته که به این شهر کوچ کرده ایم به خاطر دوری راه یاران که توان آمدنشان نیست هرکدام از طریق یک وسیله ارتباطی پیام شادباشش را به من رسانده اما امسال برادر با پسر بزرگش طاقت نیاورده و به ارتباط تلفنی هم نتوانسته بود ند بسنده کنند که جمعه به دیدارم آمدند برادر جان که تنها یادگار والدین و یادآور دوسال خانواده چهارنفری ما میباشد و هم رنجم در دوسال بعدی در زندگی مشترک با بانویی که جانشین مادرشده بود و رهایی ما ازآ ن جهنم با قربانی شدن پدر در اوج جوانیش وهمینطور جدایی ما از همدیگر به طول یک دهه ونیم که آنهم باز داستانی و حکایتیست عجیب اما نه در حوصله این نوشته.
در همان دوران طفولیت وقتی از خدا به مادر یزرگ که برایم قدرتی مافوق به حساب میامد شکایت میکردم که چرا موش آزمایشگاهیش شده ام و همه چی را روی من آزمایش کرده و میکند و او با ذکر استغفر اللهی با گفتن پروردگار کسانی را که دوست دارد امتحان میکند آرامم میکرد بگذریم آنشب برادر آمد و در مقابل تعارف من که به زحمت افتاده ایی حرف همیشگیش را بیان کرد تو بابامی و .. با آنکه چهار سالی بزرگتر است در تلفنهای روزانه اش هم پیوسته بزبان میاورد که با این توضیح کوتاه میتوان پی برد که چه جایگاهی این موجود دوستداشتنی خود وخانواده اش نزد من میتوانند داشته باشند آری آن دو با حظورشان بهترین هدیه ایی را که میشود به کسی داد را ارزانیم داشتند و جشن کوچک ما خود تبدیل به خاطره ایی گشت که اگر عمری باقی بود روزگاری هم از آن بتوان سخن گفت بعد از رفتن آنها که سر از شیوازChivas Regal که برادر زاده آورده داغ بود مرا پرت کرد به دورترین زمانی که بیاد دارم تا دفتر ایام را از آن روز ورق بزنم و همین افکار هم خواب را دزدیدند تا صبح که نمیدانم چه انگیزه ایی مرا سوق داد تا عکسهای نجات یافته ایی از روزگارن گذشته که در غربت همرام دارم نگاهی بیاندازم که در آنجابا عکسی برخوردم که دلیل این نوشته شد.
زمانی که سرپرستی مرا مادر بزرگ پذیرفت داستانش خود حکایتی دیگر است تصمیم گرفت که برای زندگی شاید هم گریزی بود که او میخواست بزند برویم نجف که نزدیکترین وابسته اش مقیم آن دیار بود و تمامی زمینه ها را هم چیده بود برای همین منظور کت و شلوار زیبایی راکه خریده بود تنم کرده با پسر خاله برای ترجمه به عکاسی رقتیم که یادم میاید توی کوچه ایی در میدانشاه بود که عکسم را ضمیمه گذرنامه اش کنند که بتوانیم خارج شویم که متاسفانه به خاطر اینکه فامیلیهای ما یکی نبود که طبیعی هم بود او مادر مادرم بود و لازمه اش رضایت عمو قانونن لازم بود که واضح بود که تن نخواهد داد برنامه ما بهم خورد . در ادامه زمانی که پدر در قید حیات بود برادر نتوانسته بود با ازدواج پدر و همسر او کنار بیاید و روزها که پدر نبود میزد بیرون شب بنده خدا دنبال یافتنش تا اینکه شخص محترمی که از داستان با خبر میشود از پدر میخواهد که اجازه دهد اورا بعنوان فرزند خوانده با خودش که عازم خارج از کشور است ببرد که پدر با یک ساعت مچی به دیدار وی میرود ضمن سپاسگذاری از لطف وی مخالفت خودرا اعلام میکند که بعد ها سالها موضوع بحث ما بودکه حق هم با پدر بود که بنده خدا خبر از کوتاهی عمرش نداشت که چه بهتر هم که نداشت چه بسا رضایتش باعث میشد که این یگانه را امروز نداشته باشم . القصه همین دو حکایت اختصار شده باعث شد که بفکر فرو بروم حال که چه من و چه برادر در خارج هستیم که در آنزمان که نتوانستیم بیرون برویم حتی فکرش را هم نمیکردیم چنین شود آیا این همان قسمت است که مردم کوچه وبازار میگویند ویا . . .
این ترانه خاطره انگیز از پل آنکا که هم سن خودم میباشد You are my destiny - Paul Anka بشنویید

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

17 دی


هفدهم دی مصادف با روز آزادی زنان و سالروز در گذشت شادروان غلامرضا تختی میباشد. حال میتوانیم هم به سوگ چهلمین سال از دست رفتن جهان پهلوان و هم سومین دهه از بین رفتن آزادی زنان بنشینیم که هردو را بنحوی از ما گرفتند.
از روز زنان شروع میکنم در روزگاران خوش گذشته که هنوز در پی شناختن دست چپ و راست خود بودم هر وقت در تقویم چشمم به این عبارت میخورد بنظرم عجیب میرسید مگر زنان در جایی زندانی بوده اند که شخصی مثل ملک . . . قصه های مادر بزرگم آنها را آزاد نموده است بخاطر همین هم به خود مادر بزرگ مراجعه میکردم واز او جویا میشدم که اگر بلد است داستان آزادی زنان راهم برایم تعریف کند و این بنده خدا تنها چیزی که بفکرش میرسید کشف حجاب بود وبس و من در خلوت خود برای مادر بزرگم که چادر سرش میکرد غصه میخوردم که هنوز بنده خدا زندانیست و کسی آزادش نکرده اما از آنجا که هر روز بزرگتر و بزرگتر میشدم و آقای تعلیمات دینی بالاخره باعث شد که بفهمم دستی که غذا میخورم دست راست است و دیگری که . . . چپ است و نباید خدایی ناکرده اشتباهی استفاده کنم که اگر عرش هم نلرزد باز گناه است اینبار دلم برای همکلاسی های چپ دستم سوخت. درهمین دوران بود که خانم تعلیمات اجتماعی یا همان خانم علوم به دستان ما که با کدامش چه کاری را انجام میدهیم کاری نداشت و از بهشت و جهنم هم مارا نمیترساند خودش هم از هیچ چیز نمیترسید براحتی از انقلاب میگفت آن هم از نوع سفیدش که بیچاره تقصیری هم نداشت آنزمانها نه رنگیش به به بازار آمده بود و نه نخی و پلاستیکی و مخملیش مد بود که بخواهد راجع به آنها هم درسی بدهد همین سفیدش چندین هفته طول کشید از بقیه درسها درازتر بود و حفظ کردنش هم سختراما دل آدمو میبرد همه چیز مال همه بود و بین همه تقسیم میشد و . . مثل حرفهایی که خیلی بزرگ تر شدیم از خیلی ها باز هم فقط شنیدیم و هنوز هم میشنویم بگذریم در همان دوران درس شیرین انقلاب یکی از دست آورد های آنرا آزادی زنان خواند و شروع کرد تعریف کردن منکه بزور خودم را نگاه داشته بودم مثل فنر از جا یم جهیده و انگشت شهادتینم را بقول آقای تعلیمات دینی بلند کرده خانم اجازه قصه پر غصه مادر بزرگم را که زندانیست را گفتعریف کردم که مرا با مهربانی نشاند و چادر مادر بزرگم را دلیل آزاد بودن اودانست مثل روسری سر کردن خانم حساب و خانم نقاشی و یا بی حجابی خودش و خانم انشا و. . که این همان آزادی زنان است که هرکسی هرچه خواست سرش بکند یا نکند در ادامه از برابری زنان ومردان گفت که یکی از بچه ها گل از گلش شکفت و منتظر بود زود تر زنگ بخورد خودش را به خانه برساند و به خواهرش که چند سالی بزرگتر بود و گهگاهی گوشش را میکشید حرفهای خانم را که زن ومرد برابرند را تحویل دهد در کلاس همهمه بود و سیل پرسشها سمت خانم معلم سرازیر شد همکلاسیها که هرکدام برای آینده خود شغلهایی در نظر گرفته بودند از وی میپرسیدند خانم دخترا میتونن خلبان بشن میتونن مهندس بشن وکیل چی خانم افسر هم میتونن خانم خانم قاضی هم میتونن بشن وزیر قصاب اگر بخوان چرا که نه و و وراستش باورش برایم سخت بود از طرفی خانم معلم فاطی نبود که هم دروغ بگه هم بقول بچه ها خالی ببنده تا اینکه رفتم کلاس هفتم ای داد بیداد وزیر آموزش و پرورش بجای اینکه ریش داشته باشه گیس داره (شاد روان فرخ رو پارسا)بعد از خانم وزیر تمام شغلهایی که بچه ها پرسیده بودند یکی بعد از دیگری ظاهر میشد خانم وکبل خانم مهندس حتی خانم قاضی (شیرین عبادی)و زیباترین و جالبترینش هم زن جناب سروان ف بود که با شوهرش هم درجه بود اما چون سابقه اش بیشتر بود همیشه چند ماهی زودتر درجه میگرقت وتا هم درجه بشن آقای همسر که مدتی هم از بد شانسی در یک کلانتری بودند پیش همه باید سلام نظامی میداد وبله قربان هم بجاش قابل اجتناب نبود و هر روز که میگذشت بیشتر احساس شرمندگی میکردم که در حرفهای خانم علوم شک کرده بودم زمان گذشت ورق برگشت باقیش را هم که همه میدانند دوست ندارم با یاد آوری آن این روز زیبا را خراب کنم اما یک پرسش یا کنجکاوی همواره فکرم را مشغول کرده راستی خانم علوم فکر میکنید الان چکار میکنه من خودم راستش فکر میکنم چون ترسی نداشت حتما پاک سازی شده و حالا با دخترانش که کم هم نیستند برای کمپین امضا جمع میکنه .

امسال همانطور که در بالا اشاره کردم چهلمین سال هجرت جهان پهلوان میباشد در مورد او و عظمتش که بزرگان قلم هرکدام بزیبایی و در خور او قلمفرسایی در طول این سالها کرده اند و شعرا سروده هایی سروده اند که به خاطر ناتوانی قلمم در مقابل این عزیزان آنرا غلاف میکنم . دیروز خانم منیره روانی پور مطلبی نوشته بودند که خیلی متاثر شدم که کامنتی از خاطراتم از پدر همسرشان در نوشته ایشان نوشتم که با اجازه ایشان آن را اینجا برای دوستان درج میکنم :
محله ما تا خانی آباد و بازارچه اسلامی فاصله چندانی نداشت یعنی تا خانه پدری جهان پهلوان و از طرفی باشگاه محل ما پولاد که او عضوش بود ودر آنجا تمرین میکرد این دو باعث میشد که اورا بچه محل خود بدانیم و اگرچه به همه تعلق داشت اما خودمان را نزدیکتر از همه به وی احساس کنیم البته من از نسل بعدی بودم که سعادت دیدار مبارزاتش را نداشتم اما افتخار اینرا داشتم که اگر درست بیاد بیاورم چند باری که او با ماشین فولکس خود از میدان شاهپور به باشگاه پولاد میرفت از همهمه کسبه متوجه حظورش گردم واگرچه دیر واز دور اورا ببینم و سالها به خود از این دیدار ببالم و خویش را در زمره کسانی که خاطره ایی از او دارند بشمارم و خاطراتی دیگری را هم بعد از هجرت زودهنگامش بدست آوردم به آن پیوند بزنم از جمله روز سیاه درگذشتش من که طفلی ده ساله بودم برای آخرین وداع با او از ساعت چهار که کیهان و اطلاعات پخش میشد برای بدست آوردن لا اقل یکی از آنها تا پاسی از شب در تکاپو بودم و دست آخرهم با شکست و با بغضی در گلو با دستانی خالی به خانه بازگشتم از برکت قهرمان روزنامه ها تماما بفروش نه که غارت شده بود در صورتی که همیشه نیمی میماند و نصیب سبزی فروش میشد و بطوری که روز های بعد هم نشانی از خوانده شده اش هم نبود که مردم به یادگار حقظش کرده بودند اما در عوض هفته نامه توفیق که بخاطر بچه محل ما برای اولین وآخرین بار سیاه چاپ شده بود را چون گنجی سالها داشتم این همان توفیقی بود که بخاطر گفت و شنود جهان پهلوان با مردم توقیف شد. که دلیلش تصویر او در حال پرواز بر آسمان ایران که رو به مردمی که پایین میگریستند پند میداد برای من گریه نکنید به حال و روزخودتان گریه کنید بر جلد مجله بود که بعد از چهار دهه هنوز این گفته اش شامل حال ماست و میدانم باز فردا در پرواز سالروز هجرت زود هنگامش باز تکرار خواهد.یادش یاد باد وروانش پیوسته شاد .

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

شیطنت




اولین نوشته ام در سال جدید دوست دارم آغشته به خنده باشد چرا که به اندازه کافی بلکه بیشتر از آن چه در اطراف خود و چه دوردستهاشاهد اتفاقات ناگواری هستیم که مسلسل وار یکی بعد از دیگری اتفاق میفتد که با اجازه دوستان اینجا از اشاره به آنها که دل من هم از بابت هر کدام از آنها خون میباشد صرفه نظر کرده وبعنوان زنگ تفریحی برای یاران خواننده این قلم به حکایت خود میپردازم . در مقدمه هر کدام از ما دارای خاطرات تلخ وشیرینی میباشیم که در یبشتر اینگونه خاطرات رویدادهایی هستند که بدون آنکه خود نقشی در پیدایش آنها داشته باشیم در مقابل خاطراتی هم داریم که اکثر آنها هم شیرین میباشند بر عکس بیشتر شخصا سازنده آن بوده ایم که مانند شیطنت های دوران کودکی و نوجوانی و . . که موضوع این نوشته میباشد و شاید نوعی خود خواهی باشد که ما بارها برای دیگران با لفت و لعاب همچون شاهکاری بازگو میکنیم ولی فرزندان خود را از این تجربیات یا شیطنتها برحذر میکنیم و اگر هم احیانا پیش بیاید با آنکه مدعی آنیم که از والدین وپیشینیان خود متجدد تر هستیم برخوردی خشن تر از آنها که با ماداشته اند داریم.
در ادامه در دهه پنجاه بود که آبجوی قوطی به یخچال میفروشان راه پیدا کرد و کارخانه اسکول عرضه کننده آن بود و مشتری آنهم افراد خاص بودند چراکه برای آبجو خوران سنتی هیچ چیزی جای آبجوی شمس را نمیدادهمین آبجوی اسکول شیشه ایی هم داشت که با زرورق طلایی و شیشه ظریف و قهوهایی رنگش که اصلا به اسکول طلایی معروف بود و با استاندارد های جهانی برابر میکرد چه از لحاظ محتوی و چه از جهت شیک بودن و. . اما باز اینها هم نتوانست دلیلی گردد که هواداران شمس شیشه سبز زمخت آنرا به این ترجیح ندهند آری غروبی بود در بازگشت به خانه یک قوطی اسکول دوسیر پسته شور جارویی (نوع بو دادن پسته که کریستالهای نمک روی آن دیده میشود)و دو نخ سیگار وینستون آمریکایی خریده وهر کدامشان را در جیبهای کت خود جای دادم به خانه که رسیدم با احتیاط کت را آویزان کردم مادر بزرگ شام را آورد در حین خوردن شام شروع کردم به زمینه سازی برای کیف شبانه ایی که وسایلش را فراهم کرده بودم که امشب میخواهم در آن اتاق بخوابم درخواست غیر مترقبه ایی که در طول این سالها هر گز پیش نیامده بود و درست برخلاف آن که همیشه چانه زدن من با آنکه خرس گنده ایی شده بودم که تا آخرین حد ممکن رخت خوابم نزدیک اوباشد و گاهی ظاهرا برای لوس بازی اما باطنا شاید برای نیاز روحی با التماس چند دقیقه ایی بسان روزگاران گذشته اجازه دهد در جای او باشم نمیدانم آیا من این احساس را داشته و دارم که مادر بزرگ یک رایحه غیر قابل وصف ویژه ایی داشت که دوستش داشتم به من آرامش میداد . . و کسان دیگری که مادر بزرگ داشته و یا دارند هم چنین چیزی را حس کرده اند رایحه مادر بزرگ بعد جدایی از او برایم بمانند رایحه عطر یا ادکلن رهگذری که بویش در مشام میماند و تو هر چقدردر عطر فروشیها دنبالش میگردی نمیابی بود . از سر شب بی وقفه اصرار به جدایی داشتم و همین سادگی من باعث شک و تردید مادر بزرگ شده بود ولی من حس نمیکردم او که به جای خود ش عادت داشت طوری که میهمانی میرفتیم ساعتها از این رو یه آنرو میشد تا بتواند بخوابد هر کار کرد تا من از خر شیطان پایین بیایم کارگر نشد بنده خدا رخت خوابش را برداشت رفت اتاق دیگر که مجاور این اتاق بود و مابینشان دری بود و پرده ایی که در اتاق بغلی بود وپنجره در را میپوشاند که بعدا متوجه شدم از قصد خودش به آنجا رفت تا بتواند مرا زیر نظر داشته باشد بعد از رفتن او از روی رف (طاقچه)لامپا بقول مادر بزرگ که همان گردسوز باشد را آوردم روشن کردم مجله دنیا ورزشی را آورده به ورق زدن آن مشغول شدم تا آنجا که میشد فیتیله چراغ را پایین کشیدم تا زیاد روشن نباشد نیم ساعتی که گذشت احساس کردم مادر بزرگ خوابیده بساط سور و ساط خود را آورده پهن کردم آنموقع ها رادیو هم دیگر داشتم گوشی را وصل کردم جرعه ایی آبجو و دنبالش چند تا پسته و پشت بندش سیگاری تا اینکه همگی تمام شد و قوطی خالی و پوست پسته ها دوباره برگشتند سرجایشان در جیب کتم چراغ را خاموش کرده انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده با آهنگی که رادیو پخش میکرد خوابیدم غافل از اینکه از اول داستان تا انتها این زن شاهد تمامی وقایع اتفاقیه بوده وبا چه اندوهی خدا میداند شب را سحر کرده بود و حتی صبح هم به روی من نیاورد البته کمی دلخور بنظر میرسید که من فکر میکردم بخاطر سماجت من در شب گذشته بوده تا ظهر برطرف خواهد شد که بعد از اینکه من از خانه خارج شدم او هم رفته بود پیش مادرم که قبلا اشاره کرده ام که جدا از ما بود حکایت دیشب را مو به مو به او چنین توضیح داده بود :
از موقعی که شروع کرد امشب در اتاق دیگر بخوابد فکر کردم زیر کاسه نیم کاسه ایی هست برای همین خودم رفتم اتاق بغلی از کنار پرده بتوانم ببینم نا نجیب فکرکرد خوابم از جیبش یک قوطی کمپوت با مقداری پسته در آورد مجله میخواند گاهی از کمپوت میخورد گاهی چند تا پسته, نوش جونش ایکاش همیشه همین چیزها را بخوره اما سیگار نکشه که برای او هم زوده و هم اصلا خوب نیست بتو گفتم خودت با او حرف بزنی . تنها حرفی که مادرم زد یاد آوری اعتقاد و مومنی مادربزرگ و نجسی آبجو بود و بس بعبارتی تمام مسولیت فکر کردن را در اختیار من قرار داد . از آن شب سالیان سال میگذرد و چندین بار هم پیش آمده برای کسانی تعریف کرده و خندیده ایم و حتی تا زمانی که اینجا آب جو قوطی فراوان بود با دیدن آن این خاطره به تکرار برایم زنده میشد اما امروزهم چون گذشته واکنش مادر بزرگ و برخورد منطقی او که نه در این مورد بلکه خیلی موارد دیگر که در آنزمان جلوتر از صدها روانشناس و روانکاو کودک دانش آموخته بود همچنان باعث شگفنی من میباشد . روانش پیوسته شاد باد.