۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

Happy new year



۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

چرخ و فلک . . .

اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالی دانيم
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوريم کاندر آن حيرانيم

خیام

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

بچه های خوب امیریه . . .



تصویری از روزگاران خوش گذشته


هنرمند نامی امیریه فریدون فرخزاد (تصویر بالا) در میان حلقه بچه های محل که برخی از آنها در حکایت های امیریه نامشان آمده و یا اشاره ایی شده است .


برای آشنایی بیشتر با امیریه و دیدن تصاویر بیشتر از دیروز و امروزش در فیسبوک امیریه اینجا کلیک کنید . . .




۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

Merry Christmas

www.commentsCod.com

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

خداحافظ . . .

واسلاو هاول نمایشنامه نویسی که بهترین اثرش زندگیش بود و تنها خود او میتوانست آنرا بازی کند واز عهده نقشش بر آید !!!






وداع چهره‌های سیاسی جهان با واسلاو هاول بقیه عکسها در اینجا . . .

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

شبترین شب ها . . .

شب ترین شب سال , یلدا خجسته باد!!!

برسم شب یلدا شعری از حافظ با صدای زنده یاد شاملو


با سپاس از جلال نازنین بخاطر عکس زیبای یلداییش

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

مسافران . . .

ایمیل های جلال که حالا انتظار رسیدنش عادت شده ,وقتی که میرسند بی اختیار یاد شعر قاصدک اخوان میفتم :قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ اما با این تفاوت که قاصدک من هم خوش خبر است و هم میدانم خبرهاش از کجاست و از . . . مانند همین عکس که با مختصر توضیحات او متوجه میشوم تعداد بهارانی را که پشت سر گذاشته است همان اندازه من است و مکانش هم, محله من مهدی موش و امیریه محبوبم میباشد. باری عکس مربوط است به سال 1336 که این جماعت آشنا از سفر کربلا برگشته و جلوی درب مسجد قندی قبل از اینکه نخود نخود هر که رود خانه خود این عکس را بیاد گار انداخته اند آری عکسی که هنوز با گذر زمان که در آن مشهود است هنوز بوی خوش دوستی و مهرو جوانمردی و همبستگی و با هم بودن و و و . . . که ویژه امیریه و امیریه ایی ها بود رادر خود حفظ کرده همان رایحه ایی که از عطر اقاقیا وحتی یاس های امین الدوله ایی که از برخی از خانه ها بر کوچه پسکوچه ها سرک میکشیدند هم خوشتر و دلنواز تر و روحنوازتر بود ساتع میگرددو حسرت و افسوس سالهایم را پر رنگ تر از هر زمانی میسازند و دلتنگی هایم به محل و اهالیش و به کسبه و زحمتکشانش که با آنها و در کنار آنها رشد و نمو کرده ام از یخ فروش ,قهوه چی , دستفروش , بساطی ,عطار , نجار,نانوا و نفتی . . . بیشتر از هر زمانی میگردند آری برای کسانی که داشتن برایشان مهم نبود بلکه بودن و باهم بودن ارجحیت داشت و این عکس هم دلیلی بر این مدعا میباشد.
پروردگارا ,سفر کرده های از میان مسافران از راه رسیده این تصویر راهشان پر نور ومقصدشان آرام و مانده ها هم اقامتشان پر دوام باد .

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

عکاسخانه . . .

عکاسان این کسبه خاطره ساز که خود حال خاطره هستند!!!
همانطور که میگویند حرف حرف را میاورد گویی خاطره هم خاطره را بیاد میاورد. از روزی که صفحه فیسبوک امیریه راه اندازی شد بچه های امیریه یکی یکی از داخل و برون و از چهار گوشه عالم مانند پرندگان مهاجر در حال بازگشت به آشیانه اند وسالها غیبتشان در محله محبوب خود را با عکسی و قصه ایی از روزگارانی خوش موجه میکنند و بعد هم به کوچه پسکوچه های آن سرک کشیده و دنبال گمشده های خود میگردند. همانطور که قبلا هم اشاره کردم حال از اینکه این همه یار و یاور دارم و بار امیریه را بتنهایی بدوش نمیکشم احساس سبکی میکنم .
در فیسبوک امیریه در کنار دیدنی ها و گفتنی ها برای ارج نهادن اهالی و کسبه اول با عکاس های امیریه شروع کردم و با عنوان این کسبه خاطره ساز که حال خود خاطره ایی هستند تنها به قرار دادن عکسی از عکاسخانه وویترین آنها بسنده کرده ام.تا اینکه متوجه شدم در مطلبی در صفحه فیسبوک نام عکاسی ژان که این یکی در خیابان شاهپور (وحدت اسلامی) سرفرهنگ واقع شده, بمیان آمده است و بچه محلی دوستدار امیریه خاطره ایی را در انجا نقل کرده بود که عینا درجش میکنم:



و اما عکاسی ژان . سال آخر دبیرستان محمودزاده بودم که از همه دانش آموزان شش قطعه عکس خواستند ، تعداد زیادی از همشاگردی ها عکاسی ژان را انتخاب کردند و علتش هم این بود که عکس سیاه و سفید را طوری رتوش میکرد که چشمها زاغ نشان داده میشد و آن زمان دختر ها دوست داشتند ، عکاسی ژان کارش بالا گرفت بخاطر همین هنرش .ولی داغ داشتن چنین عکسی بدل من ماند . چون مادرم مذهبی بود و اجازه نداد مرد از من عکس بگیرد و من تنها دختر چشم قهوه ای آنسال در دبیرستان بودم .


باری همین خاطره زیبای هم محله ایی عزیز جرقه ایی شد که قطار قطار خاطره زنده گردند و هم بهانه ایی که یاد این صنف که نسبت به طول امیریه تعداشان کم نبود بیفتم . عکاسی فرشته سر امیریه گمرک اگر چه عکس میانداخت اما بیشتر فروشنده وسایل و لوازم عکاسی بود بعد عکاسی های ترقی و دریا و هما و مایاک (که بنا بر مقتضیات زمان نامش ادراک شد)و رویا افهمی که چهار تا اولی عکاسی هایی بودند از لحاظ قیمت و سرعت دادن عکس مناسب که بیشتر برای عکسهای شش در چهاره اوراق شناسایی مردم مراجعه میکردند که عکاسی هما مشتریش بودم که به همراه یک قطعه کارت پستالی هم میداد اما عکاسی رویا افهمی که از تمامی عکاسان امیریه بیشترین سهم را در خاطرات ما بچه مدرسه ایی های آنزمان داردزیرا هرسال به تمام مدارس ناحیه رفته و از همه کلاسها عکس میانداخت که خود من چند تایی را هنوز دارم.عکاسی شیوا که صاحبش به علی شیوا معروف بود روتوش و کارش باعث شده بود که کلاس کارش بالاتر از همه باشد و برای مناسبتهای ویژه مردم سراغ اوبروند که سالهایی یکه تازی میکرد که خانواده من از مشتری های او بود بطوری که هر ساله در تولد دو خواهرم کیک تولدشان را به لادن سر معز السلطان سفارش میدادیم و با قرار مدار قبلی با علی شیوا که در چند قدمی قنادی بود کیک را به آنجا برده و او عکس تولد را میانداخت و به تعداد خاله و عمه و دایی . . . چاپ میکرد . علی شیوا رفته رفته معروف تر شد و مغاذه ساده او مبدل به آتلیه ایی مدرن شد و چند کارمند هم استخدام کرده دیگر خود بندرت پشت دوربین قرار میگرفت و به تاریک خانه میرفت البته ما استثنا بودییم که با گذش زمان معذبی او و رودربایستی اش را احساس میکردیم تا اینکه مادر خدا بیامرز عکاسی ژان که تا زه ظهور کرده بود را کشف کرد که کارش هم ردیف شیوا بود که تنها سختی حمل کیک از چهارراه معزالسلطان به شاهپور سر فرهنگ بود . در این دوران که این دو عکاس خوب در شاهپور و امیریه ترکتازی میکردند عکاسی کتایون سر البرز سر و کله اش پیدا شد و از همان اول ویترین خود رابا کارهای خوبش و قاب کردن پرتره جوانان خوش تیپ آن راسته مانند زنده یاد ناصر حجازی ودو برادررضا و محمود و برو وبچه های پر کرد , که محمود پایش به بازی در فیلمهای تبلیغاتی باز شد وهمبازی مهناز و هاله گردید و همین معروف شدنش دلیلی شد که تصویر او مدتها در ویترین کتایون جا خوش کند . در همان سالها با مادر بزرگ سفری به تبریز داشتیم که در خیابان فردوس آنجا در ویترین مغاذه ایی عکس محمود را در قابی دیده و با تعجب مادر بزرگ را صدا کرده نشانش دادم که موجب حیرت او هم شد چرا که خانواده محمود ترک نبودند و تبریز هم جایی نبود که او به آنجا آمده باشد . موقع مراجعه به خانه دایی که میزبان ما بود موضوع عکس را مطرح کردیم که پسر دایی که هم سن و سال محمود بود و اورا هم میشناخت راز عکسش را گفت که عکاسی مزبور از کتایون خریده تا با قرار دادن آن در ویترینش وجهه کاریش را بالا ببرد که توضیح داد که خیلی از عکاس های شهرستان ها همین کار را میکنند. موقع بازگشت به تهران خبرش را به محمود رساندیم.اما خاطره دیگری که شنیدنش خالی از لطف نیست و ربطی هم به عکاسهای محل ندارد دوستی با اب وتاب از یک عکاسی تعریف میکرد که مانند گفته دوست ما چشم تیره رنگ را روشن میکنه چشم سیاه را ذاغ و چاله چوله های صورت مانند جای آبله مرغان را از بین میبره که به اتفاق او به مغاذه مزبور رفتیم او در اتاق دوربین جلوی آیینه سر و روی خود را مرتب کرده و بنا به فرمان عکاسباشی ژستی آبدوغ خیاری گرفته که بعد از اتمام کارش مرا تشویق به انداختن عکسی در آنجا که از او اصرار و از من انکارتا بالاخره رضایت داد و دست از سرم برداشت. موقع خداحافظی خواسته هایش را به آقای فتو ابلاغ کرد و او هم از دوست ما خواست فردا زنگی بزند که با خبر شود عکس خوب افتاده یانه که تاریخ تحویلش را مشخص کند البته تا زمانی که از هم جدا بشیم همچنان از کار عکاس تبلیغ میکرد و مرا طوری سرزنش میکرد که گویی لگد به بخت خود زده ام . روز موعود بنا به اصرار ش با او همرا ه شده برای دریافت عکس راه افتادیم تا به آنجا برسیم باز تعریف و تمجید و . . .بالاخره رسیدیم عکاس باشی پاکت عکسها را داد و دوست من صورت بصورت من دست کرد عکس را بیرون آورد وقتی چشممان به عکس افتاد او در حال مجادله با خود غضبش را و منهم با خنده خود کلنجار میرفتم که مانعش گردم عکس روی هم رفته خوب بود و رنگ چشم هم روشن شده بود اما یکی از چشمان شبیه چشمان کیایی های امامزاده داوود شده بود که وقتی دوستم اعتراض کرد آقای محترم من کجای چشمم چپه بنده خدا عکاسباشی برای اینکه اورا آرام کند به کارگری که نداشت یعنی بخودش ناسزا داده ومیگفت این شاگرد پدر سگ من خودش چشاش لوچه چشم مردم را همموقع روتوش چپ میکنه حالا بیا بریم تو دوباره بیاندازم هم خودم کارهایش را میکنم و هم فردا . . . که دوستم با قهر آنجا را ترک کرد.

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

دبیرستان رهنما . . .

ما بچه های نظام قدیم دبستان منزلگه اولمان بود که بعد از شش سال خو گرفتن به خانه و اهالی آن مجبور به ترک آنجا بودیم و از همه بیشتر جدایی از همکلاسی ها بود چرا که ایستگاه بعدی هر کدام از ما دبیرستانهای ناحیه بود که چند تایی از آنها بخاطر دلایلی از شهرت خاصی برخوردار بودند مانند دبیرستان خود من اقبال آشتیانی معروف به اقبال گدا سر پل امیر بهادر و حکیم نظامی توی کوچه زاهدی در شاهپور که آنهم از بد حادثه به حکیم گدایی مشهور بود و نکته جالب رقابت دبیرستان ما با آن چه در ورزش ناحیه و چه که کدام گدا تر است که بالاخره هردو منحل شده و در هم ادغام شدیم و دبیرستان تازه ساز زهرا ملک پور جا گرفتیم. دبیرستان بعدی که از همه معروف تر بود ابومسلم در خیابان میامی بالاتر از منیریه قرار داشت که در ورزش ناحیه حرف اول را میزد و از نامی هایش زنده یاد ناصر حجازی بود که بچه محل گرامی نق نقو که خود در آنجا بود حتما از آنجا بارها در وبسایتش نوشته که امیدوارم روزی به اینجا منتقل کند و اما دبیرستان دیگر که از لحاظ علمی جلوتر بود و با وسواس دانش آموز میگرفت دبیرستان رهنما بود که میتوان گفت افتخار ناحیه هشت بود که میتوانست با دبیرستان ملی هدف در البرز برابری کند که خوشبختانه هم در دنیای علم و هم در ورزش چهره هایی را به ورزش کشور داد برادران شهمیرزادی و بهتاش فریبا و . . . در مورد رهنما تنها جایی که هنوز هم خودش و هم نامش مانده دوست داشتم در باره اش بنویسم اما متاسفانه بضاعت من ناچیز است تقریبا همین قدر که نوشتم, اما خوشبختانه به مطلبی بر خوردم از مهدی نازنین بچه محل عزیزم در مورد رهنما که او بسان پدر زنده یادش که با قلم مو تابلو های زیبایی را خلق میکرد مهدی هم با قلمش در 6 پرده اثری را خلق کرده که دیگر نمیتوان آنرا نوشته نامید تصاویریست بی بدیل او مارا با خود از امروز کنده با خود میبرد به روزگارانی که خود را همچو آلیس در سرزمین عجایب میابیم و اوج این سفر زمانیست که خویش را همچو اکبر خویش را شانزده ساله حس میکنیم ولی افسوس که هر رفتی بدنبالش برگشتی دارد و متاسفانه زمانی که در راه رفتن دیدن فیلم جیمز دین هستیم باید برگردیم وقتی خود را همان جایی که بودیم میابیم حال فرقی نمیکند چند ساله هستیم در طول راه بولدزرها گچ را بر سر مان الک کرده اند . . .


مهدی مهر آموز (شهروند 1274 )


دبیرستان رهنما

ـ هی حاجی، حاجی، عکس ورندار.
ـ کلیک
ـ حاجی، کری یا حرف حساب حالیت نیس؟ گفتم ورندار!
بفرمایین، بفرمایین بیرون.
چند تا از بچه ها، بازیشان را رها کردند و به طرف من ـ که پشت به در ورودی مدرسه ایستاده بودم و داشتم از بازی بچه ها عکس می گرفتم، دویدند. ترسیده بودند.
ـ آقا، آقا، آقای ناظم با شما هستن. لطفاً عکس نگیرین. براتون دردسر درست می کنن.
به طرف اتاق آقای ناظم ـ که آن سوی حیاط مدرسه و درست مقابل در ورودی ست نگاه کردم. پشت پنجره اتاق ناظم، آقای "علی اکبر میرفخرائی" بود. با یک دست میکروفن را جلوی دهانش گرفته بود و با دست دیگر در مدرسه را به من نشان می داد.
ولی چرا آقای میرفخرائی، موهای سرش ژولیده بود؟ چرا آقای میرفخرائی ریش گذاشته بود؟ چرا کاپشن به تن داشت؟
تا آنجا که من به خاطر دارم، موهای سر آقای میرفخرائی همیشه مرتب و شانه کرده بود. صورت آقای میرفخرائی همیشه هفت تیغه بود. در محیط مدرسه، آقای میرفخرائی کاپشن به تن نمی کرد. آقای میرفخرائی همیشه کت و شلوارهای اطوکرده و بسیار شیک به تن داشت. کراوات های رنگارنگ و گران قیمتش زبانزد همه ی اهالی "منیریه" بود. از همه این ها مهمتر، آقای میرفخرائی همیشه در صحبت کردن و یا حتی در امر و نهی کردنش، مودب بود. هیچ وقت صدایش را به روی ما بلند نمی کرد. آقای میرفخرائی ...

***
ـ آقای "شهرزاد"، اسم "مسعود" جونو میخواین تو کدوم دبیرستان بنویسین؟
ـ "دبیرستان رهنما"، شکوه خانوم.
ـ منم میخوام اسم "مهدی" رو تو همون مدرسه بنویسم. اگه زحمتی نیس باهم بریم.
ـ نه احتیاج نیس شما تشریف بیارین. من اسم هر دوشونو می نویسم. فقط شناسنامه و تصدیق ششم دبستان فراموش نشه. اگه مهدی جون ساعت 9 صبح جلوی در مدرسه باشه، خوبه. آدرس مدرسه رو که بلدین؟ تو خیابون فرهنگه، آخرین کوچه ی دست راست، نرسیده به خیابون پهلوی. البته شنیده ام که مدرسه، یک سال بعد، به یه ساختمون بزرگتر که اول خیابون منیریه ست، نقل مکان میکنه.

***
ـ فقط یه پوئن عقبیم. ولی 7 ثانیه تا آخر بازی مونده. هول نشین، هفت ثانیه خیلیه. اینو بهتون چند بار گفته م: "حسن شهمیرزادی" به تنهایی یه تیمه. چهار نفر بقیه ی بازیکنای تیمش، سیاهی لشگرن. با اینکه "نصرالله" فوروارده، ولی برای ایز گم کردن، نصرالله توپو میندازه، "حسن هارلم" میگیره. حسن جون، سر جدت، جون مهدی، تو این چند ثانیه آخر بازی فینال، هارلم بازی درنیار. فقط توپو دریبل کن تا پشت خط سانتر. من میدوم اونور خط سانتر. توپو به من پاس بده. من دریبل می کنم، میرم طرف حلقه. من مطمئنم یکی از بازیکنای حسن شهمیرزادی، ناشی بازی درمیاره و رو من فول میکنه. اونوقت دو تا پرتاب داریم. منو که می شناسین، من پنالتی انداختنام حرف نداره! اگه دوتاشو گل کنم، بازی رو بردیم. اگه حتی یکیش گل بشه، مساوی میشیم و 5 دقیقه به وقت بازی اضافه میشه. من مطمئنم تو وقت اضافی بازی رو می بریم.
بیشتر از 5 ثانیه نگذشت که سوت داور، به صدا درآمد. و صدای این سوت را تمامی بچه های همه ی دبیرستان های عالم شنیدند:
فول، پنالتی، دو تا شوت!
ـ اولین پنالتی رو "مغزی" میندازم. من مغزیام خوبه! توپ از دست های لرزان من جدا شد و به جانب حلقه رفت. رفت، به لبه ی حلقه خورد، مکثی کرد، نیفتاد و برگشت.
ـ مهم نیس، این یکی رو "تخته کش" می کنم. حتماً میره. توپ، در فضایی از آرزو، ندبه و التماس به جانب حلقه پرواز کرد. به مرکز مربع وسط تخته ی بسکتبال خورد. به سوی حلقه برگشت. دور حلقه، یکبار چرخ زد. دور حلقه، یکبار دیگر چرخ زد. بعد نگاهی به من کرد و ...

***
ـ آقای "پاکروان"، من که قبلاً به طور خصوصی خدمتتان گفته م. بچه ها نباید زیاد دست بزنن. حواس بچه های کلاس های دیگه پرت میشه. معلم های دیگه، همه شاکی ان. از آقای "مسعودفر"، "ارسانی"، "رفیع نژاد" و "سیاح" بگیرین تا حتی آقای "نیکو" معلم ورزش. معلم ایشون.
حالا موضوع انشای این دفعه چی بوده که این همه برای ایشون دست زده ن؟
ـ"درشکه ی مسافرانِ سرِ قبر آقا"
ـ چی؟
ـ درشکه ی مسافرانِ سرِ قبر آقا
ـ جنابعالی، موضوع انشای بهتری پیدا نکردین، که به ایشون بدین؟
ـ آقای مدیر، جناب "بهرامی"، آقای "مهرآموز" از من اجازه گرفته ن که موضوع انشاهاشون رو خودشون انتخاب کنن. و من هم موافقت کرده م.

***
ـ "میتی"، "کاپیتان میتی"، بابا ول کن اون توپ بی صاحابو! بدو، بدو "نسرین" خوشگله س! بازم جلو مدرسه، کتاباش از زیر بغلش افتادن رو زمین! بدو تا تنور داغه!
این بار به خودم جرأت دادم و تعلل نکردم. به خودم گفتم: نهایتش اینه که آبروم جلوی بچه ها میره. با همان شورت و پیراهن رکابی ورزشی دویدم بیرون.
برای اولین بار بود که از فاصله ای چنین نزدیک، به چشم های آبیش نگاه می کردم!
ـ سلام نسرین خانوم. میتونم کمکتون کنم کتاباتونو جمع کنین؟
منتظر جواب نشدم. دولا شدم تا کتاب های قطور فیزیک، شیمی و هندسه را که از زیر بغلش به زمین افتاده بودند، برایش جمع کنم.
ـ نسرین خانوم، من خیلی دلم می خواد شما رو ببینم! چند بار موقع تعطیلی اومدم دم مدرسه تون. دو، سه بار هم دورتر از منزلتون، واسادم! ولی نشده که باهاتون صحبت کنم.
ـ نزدیک خونه ی ما؟
ـ بله، نزدیک خونه تون، انتهای کوچه ی "وستاهل". نسرین خانوم، من پنجشنبه بعد ازظهر دارم میرم فیلم "شورش بی دلیل" جیمز دین رو ببینم. دوس دارین بیاین؟
ـ کجا نشون میدن؟
ـ سینما "چارلی"، انتهای خیابون "شاه"، نرسیده به "سی متری".
ـ چه سانسی؟
ـ سانس 2 تا 4 بهترین سانسه. بعدش اگه موافق باشین باهم برمی گردیم. میخوام تو راه، چندتا از شعرامو براتون بخونم. یه ربع به 2 جلوی در سینما خوبه؟

***
ـ آقا یه چایی، لطفاً
داشتم از ترس می لرزیدم. هن هن کنان کتم را درآوردم و روی دسته ی صندلی یکی از میزهای قهوه خانه انداختم. داشتم می نشستم که نگاهم به یک چهره ی آشنا افتاد. اِه، دو میز آنطرف تر "اکبر شادبخش" بود! اکبر شادبخش شانزده، هفده ساله! به همان صورتی که سالهای سال پیش می شناختمش. مثل من پیر نشده بود. با سری خمیده به روی میز، داشت چرت می زد.
ـ اکبر، تویی؟
سرش را اندکی بلند کرد. با چشم های گود رفته و تقریباً مه آلودش، مرا چند ثانیه نگاه کرد.
ـ اِه، میتی، تویی؟ اِه، چرا موهات سفید شده! گچ کاری می کردی؟ بابا خیلی سرت میشه! آخه کجایی بی بفا(بی وفا)؟
با مکث و بریده بریده صحبت می کرد.
به طرف میزش رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم.
ـ اکبر، چطور زمان بر تو اثر نگذاشته و تو پیر نشده ای؟ چطور هنوز شانزده، هفده ساله باقی موندی؟
ـ میتی جون، من که میدونی از اول عشقی بودم. عشقیا پیر نمی شن! حالا تو بگو. تو کجا بودی این همه سال؟ چرا دیگه پیدات نیس؟
ـ اکبر جون، من سالهاست که دیگه ایران نیسم.
ـ پس چطو الان، اینجا؟
ـ اکبر جون، اومده بودم نسرینو ببینم.
ـ کجا نسرینو ببینی؟
ـ دمِ "دبیرستان داوری". ولی زنگ که خورد، یک مرتبه در مدرسه باز شد و بیشتر از هزار تا کلاغ سیاه پریدن بیرون. هُردود کشیدن به طرفم. میخواستن به من حمله کنن. درست مثل فیلم "کلاغ"های آلفرد هیچکاک. یادته؟ منم ترسیدم، فرار کردم. رسیدم به قهوه خونه، درو باز کردم، پریدم تو و درو بستم.
ـ بابا ایول! الحق که کعب الاخباری! به سی ان ان گفتی زکی! عشقی، نسرین ممکنه هنوز تو دبیرستان داوری باشه، ولی آخه دبیرستان داوری که دیگه اونجا نیس که تو می شناختی.
ـ اکبر جون، مگه نشئه ای؟ مدرسه داوری همین بغله، سر منیریه، چسبیده به همین قهوه خونه.
ـ بابا کمالتو! ببین کی به کی میگه نئشه!
بابا چسبیده بووود! ولی چسبش خوب نبود، قاطی داشت، وَر اومد!
ـ منظورت چیه اکبر؟
ـ واله من خودم که ندیدم، ولی شنیده م خیلی سال پیش، یه بولدوزر گنده آوردن، زدن زیر مدرسه داوری. از جا کندنش، از این جا بردن.
ـ کجا بردن؟
ـ نمی دونم جون تو. فقط مطمئنم هر جا بردنش سر به نیستش کردن. بعد دیدن جای خالیش تو ذوق میزنه، رفتن با همون بولدوزره یه مدرسه ی دیگه ای رو، از یه جای دیگه، کندن، آوردن، گذاشتن تو جای خالی مدرسه داوری.
ـ اکبر اسم این مدرسه ی تازه چیه؟
ـ "دبیرستان دوشیزگان اسلامی"

***
هی حاجی، حاجی، عکس ورندار.
حاجی، کری یا حرف حساب حالیت نیس؟ گفتم ورندار!


مطلب فوق و بسیار مشابه آن در فیس بوک امیریه در اینجا . . .