۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

Happy new year


سال نو مبارک



۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

سایه



وقتی از سایه ام جلو میفتم از پشت نهیب میزند که چقدر تنهایی , وقتی من از او عقب میفتم صدایش میکنم و میگویم چقدر تنهاییم .
(25 آذر 92)

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

کریسمس مبارک


از قیسبوک امیریه 
https://www.facebook.com/pages/Amirieh

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

یک خاطره

قبلا را جع به آقای مهاجر یکی از کسبه های محله ما یا خیابان مهدیخانی ( مهدی موش )  در اینجا نوشتم که لینکش را زیر این مطلب برای کسانی که مایلند قرار میدم باری خانه قدیمی او که سالها حتی بعد از فوتش پا بر جا بود در هفته های گذشته کوبیده شد که بنایی نو بسازند اگر چه این امری طبیعی بود اما باز آه از نهاد کسانی مانند من که خاطره ایی داریم بر آورد  و همینطور دلیلی شد که همه آن خاطره های شیرین دوباره زنده گردند و یکیش هم همین خاطره است که امروز در فیسبوک امیریه نوشتم حیفم اومد که در وبلاگ امیریه ثبت نشود  


این عکس مرا یاد خاطره ایی و مهر و معرفت اهالی و کسبه محل میاندازد انگار همین دیروز بود با آنکه دقیقا پنجاه سال گذشته اتفاقا همین ایام از سال بود که خانه عمو میهمان بودم و او با ماشینش منو به خانه برگرداند آنموقع خیابان دوطرفه بود و زنده یاد آقای مهاجرهم هر دو دکان را داشت و آقای ماهرو با برادرش هنوز در مغازه کوچکشان شریک بودندو در جوارشان هم خسرو شاهی ها پدر و پسر دکان باریک پارچه فروشیشان بودو در قسمت دیگر کنار سقا خانه کارگاه نجاری بود و کنار آنهم نانوایی سنگکی و بعدش هم قهوه خانه که بر کوچه آریان پوربود. نانوایی لواشی و ساندویچی اینور خیابان هنوز پیدا نشده بودند بجاش دکان جعفر سماور ساز بود من هم شاید یکسالی بود که ساکن مهدی موش شده بودم و هیچکس بجز یکی دو تا از همسایه ها کسی مرا نمیشناخت باری بعد از اینکه از ماشین عمو پیاده شدم او برای آنکه راه بندان ایجاد نکند حرکت کرد رفت و من که عجله داشتم همینطور به ان طرف خیابان راهی شدم که برم کوچه سعادت که ماشینی به آرامی به من زد و من که زمین خورده بودم و ترسیده بودم مثل فنر از جا برخاسته و دو پا داشت و دو پا هم قرض کرده که از آنجا فرار کنم در یک آن چند تا از کسبه راننده بیچاره را نگاه داشتند و چند تایی هم به دنبال من راهی شدند و مانع رفتنم که ببینند سالمم یا شوک وادار به حرکت نموده منکه بالاخره حدود شاید شش سال داشتم بغضم ترکید که چیزیم نیست بنده خدا ها که متوجه شدند واقعا بخیر گذشته هر کدام به مغازه های خود برگشتند و از همان لحظه پایه دوستی و آشنایی با آنها نیز ریخته شد یاد تک تکشان بخیر آنهایی که نیستند روحشان شاد و آنهایی هم که مانده اند عمرشان دراز باد .

پینوشت
اینهم لینک نوشته قبلیم : آقای مهاجر
http://amiryeh.blogspot.de/2008/11/blog-post_22.html  

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

چشمان منتظر

از فیسبوک امیریه

بازهم بیاد گذشته ها و خاطره هایش و روزگاران خوش . . .با تشکر از محمد رضای نازنین یکی از خاطره های تلخ و شیرین من از فروشگاه بزرگ را میتوانم چشمان منتظر بنامم :
تقریبادر اواخر دهه چهل شایدهم اوایل دهه پنجاه با دوست و همکلاسی سالهایم مهرداد تصمیم گرفتیم برای گردش و همینطور دیدن فروشگاه بزرگ به سه راه شاه بریم از مهدی موش که پیاده راهی شدیم بعد از میدان منیریه نزدیکی های البرز سگ ولگردی را دیدیم هر دوی ما اگر چه شدیدا دوستدار گربه بودیم با حیوانات دیگر هم میانه خوبی داشتیم باری با دیدن سگ ولگرد موچ موچی کردیم و همین باعث شد سگ بیچاره دنبال ما روان بشه هر کاری میکردیم دست بسرش کنیم مث کنه بما چسبیده بود خلاصه اینکه با هر قدمی مهرش به دل ما بیشتر مینشست بعد از جامی و نرسیده به کوچه وزیری فکر کردیم حال که دوست دارد ما را دنبال کند بحال خودش بگذاریم وقتی بریم فروشگاه میرود دنبال کار خودش تا اینکه به سه راه شاه رسیدیم آنجا هم با ما از خیابان شلوغ گذشت و ما داخل فروشگاه بزرگ شدیم و حدود یکساعتی شاید هم بیشتر تمام فروشگاه حتی قسمت تره بارش را هم نگاه کردیم و با بگو و بخند از فروشگاه که بیرون آمدیم سگ بیچاره را دیدیم در گوشه ایی نشسته و گویا منتظر ما بود دلمان سوخته نزدیکش رفتیم که دوباره با موچ موچ کردن با خودمان بسمت محله همراهش کنیم که نگاهی بما کرد و بسمت شیخ هادی و چهارراه یوسف آباد راهی شد حال من و مهرداد اصرار میکردیم و صدایش میزدیم اما او همچون کسی که قهر کرده باشد پشت سرش را هم نگاه نمیکرد و ما هر دو غمگین بسمت خانه راهی شدیم و در تمام راه با اندوه و ناراحتی از سگ ولگر حرف میزدیم و کنجکاو که کجا رفت .

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

من و خروس قندی

با سپاس از مهین عزیز

قبل از اینکه به رابطه من و خروس قندی بپردازم و بگویم چرا این تنها یک خوراکی کوکانه برایم نیست بلکه گوشه ایی کوچکی از زندگی من میباشد باید بگویم حال با گذشتن دهه ها قصدم بقول عوام ننه من غریبم گویی نیست بلکه میخواهم بگویم که یک نشانه کوچک یک چیزی که برای همه یک چیز پیش افتاده ایی بیش نیست برای کس دیگری میتواند زندگی یا قسمتی از زندگی باشد, باری حکایت من و خروس قندی بر میگردد به اواخر دهه 30 که دو سال بیشتر نداشتم  من و برادر نزد  پدر بعد از متارکه اش با مادر زندگی میکردیم و او برای اینکه جای خالی مادر را پر کند  از هیچ دریغ نمیکرد و برای شاد کامی ما و شاید شیرینی به زندگی ما بدهد هر شب موقع بازگشت از مغازه سر راه برایمان خروس قندی میخرید منکه بیاد ندارم اما بیقین هر شب انتظار او و خروس قندیش را کشیده ام.  برای این  بیاد ندارم که متاسفانه همان دوران شیرینی که با خروسک شکری داشتیم هم 2 سال بیشتر دوام نیاورد و پدر رفت و خروس های قندی را هم با خود برد و من حتی فرصت اینرا هم پیدا نکردم تا شکل و قد و قواره پدر را بخاطر بسپارم و تنها یادگاری هایی که از او برایم  ماند چند شکلک خاکستری وتصاویر گنگ مه آلودی از گربه خانه و کوزه سفالی که عجبا همان شب ساعتی قبل از هجرت پدر شکست . . . و همین خروس قندی که در سالهای اولیه ایی که به مادر بزرگ پیوسته بودم او برایم گاهی میخرید حال آیا همان مزه خانه پدری را میداد یانه چندان مهم نبود که متاسفانه با پیشرفت تکنولوژی و پیدا شدن کارخانه ها متعدد آبنبات و شکلات سازی آبنباتهای رنگ وارنگ و پیچیده شده در زرورق ساخت داخل و خارج بازار را گرفتند و کارگاه های خروس قندی ساز یکی پس از دیگری بسته شدند و برای من هرچه رنگ خروس قندی کمرنگ تر میشد و از بساط هله هوله فروشها دور میشد اندوهی وجودم را میگرفت, حس میکردم برگ هایی نایابی از   دفتر چه زندگیم را از دست میدهم که بخاطر همین هر وقت هر جا در بساط شانسی فروش کودکی یا هله هوله فروش کنار مدرسه ایی اگر میدیدم میخریدم  و زمانی که چوبش را دست میگرفتم و چشمانم را میبستم به اندازه عمر خوردنش خودرا درآنروزگاران حس میکردم و پدر را سایه میدیدم که عاقبت از خروس همان دسته چوبیش در دستم مانده بود و از پدر هم خاطرات خروس قندیش که آن دوران هم عمری کوتاه داشتن با هجرتم بپایان رسیدند و در این سی سال دوری از یار و دیار در کنار همه دلتنگی هایم خروس قندی هم جای خودش را دارد

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

از چهارراه گمرک تا کاخ مرمر

 



یک خاطره

از چهارراه گمرک تا کاخ مرمر

درزمستان سال 1356 که یکسالی از سر بازی من در کلانتری 16 میگذشت و در حوزه حفاظتی ما تنها قسمت پایین امیریه از چهارراه گمرک تا میدان راه آهن قرار داشت من هنوز در قسمت انتظامی که گشت در حوزه بود خدمت میکردم باری در یکی از شبهای زمستان آنسال رییس پاسدار ما زنده یاد استوار احمدی به من و ماموری که باهم بودیم و در جایی دیگر پست ما بود خبر داد که نوبت شبانه ما استثنا در قسمت بالای امیریه از چهارراه گمرک تا چهارراه پهلوی پایین یا سپه که کاخ مرمر واقع میباشد هست یعنی اینکه مارا به کلانتری 12 قرض داده اند بخاطر دیدار فردای شاه از آرامگاه پدرش رضا شاه که اخرین دیدارش هم بود در محدوده یاد شده با موتور گشت بزنیم و مانع پارک ماشین ها شویم و همچنین اگر با شیی و بسته مرموز برخورد کردیم خبر بدهیم باری از اولین ساعات نیمه شب ماموریت ما شروع شد که امیریه گویی بخواب رفته بود و تنها گهگاهی کسی را در تردد و عبور ماشینی را میشد دید و در اول ابوسعید در طبقه دوم هر از گاهی سرهنگ ازغندی رییس کلانتری12 از پشت پرده جلوی پنجره ظاهر میشد و گشت ماموران را برانداز و کنترل میکرد و همین امر باعث میشد که نتوانیم لحظه ایی جایی توقف کرده و استراحتی بکنیم و بد تر از همه اینکه بارش باران شدیدی هم شروع به باریدن کرده بود که هر دقیقه به وزن پالتوی ضخیم بر تن من میافزود که بطوری که مانع از تکان خوردنم میشد و بی خوابی و خیسی چنان کلافه کرده بود که هر دو تنها آرزویمان سحر شدن آنشب بود که بالاخره با هر جان کندنی بود شب را صبح کردیم و زمانی که مامور همراه مرا در سر مهدیخانی پیاده کرد حالا پالتوی خیس وزن قالیچه خیسی را پیدا کرده بودکه کشان کشان خودم را به خونه در کوچه سعادت رساندم و از خستگی تا غروب در خواب بودم خلاصه فردا که به کلانتری رفتم با ماموری که همراهش بودم روبرو شدم که با دلخوری خبر داد که گشت ما بیهوده بوده چرا که بنا به مصلحت شاه با هلی کوپتر به مزار پدرش رفته که باشنیدن این خبر لحظه ایی وا رفتم و یاد این که در ان شب کذایی که هر لحظه منتظر صبحش بودیم افتادم و. . . خلاصه مدتها حتی بعد از دگرگونیها با تلخی از آن شب امیریه و ظلمی که بما روا رفته بود بارها برای دوستان تعریف کرده ام و حالا بعد از سه دهه دوری باز هم نق میزنم که ایکاش آنشب سحر نمیشد و تامن همچنان در محله محبوبم بودم .

   از فیسبوک امیریه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

برای حال و هوای این روزها


شقایق

فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرمای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می دانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشتهای گمشده می رانم

(سیاوش کسرایی)

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

خدا حافظ عالیجناب سیاه

از فیسبوک امیریه

من هیچوقت شاد نبودم , سیاه بازهایی که اوستا من بودند شاد نبودند هیچ سیاه بازی مرفع از دنیا نرفت
سعدی افشار

سیاه کرد که مردم را شاد کنه ولی هرگز کسی را سیاه نکرد تا خودش شاد بشه وگرنه این چنین نمیرفت . دیروز جز اولین نفرهایی بودم که هجرت هنرمند را روی پیج خودم گذاشتم و میخواستم اینجا هم این خبر ناگوار را بگذارم اما بخاطر انتقاد که به امیریه . . . باری تا اینکه دیدم بچه محل عزیزم نازلی علیمردانی مطلبی گذاشته اینجا بود که دیدم جای دارد ما هم از کسی که خیلی از ما بچه های امیریه را در قحطی شادی و خنده , خندانده و شاد کرد یادی کرده و با او وداع کنیم.


روحش شاد و یادش همواره گرامی و زنده و مانا باد.

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

سال نو مبارک


گلفروشی در امیریه
عکس از دوست عزیزم

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

چهارشنبه سوری

تنها بی بته ها با چهارشنبه سوری, جشن آتش و شادی . . . مخالف هستند

بازار داغ ترقه در سبزه میدان




وقتی فروش آزادانه و تنوع جنس و مدرنیت و پیشرفت فروشنده با تلفن همراهش را میبنم یاد دوران خودمان میفتم و دو سه سالی که با مهرداد دوست و همکلاسی خودم فروش این وسایل را در کوچه صفا بعهده داشتیم که یاد ش بخیر . همانطور که قبلا نوشتم تمام آنچه از فشفشه و ترقه و نارنجک و . . . که مصرف میشد و ماهم میفروختیم همگی ساخت وطن بودند که برای تهیه آن از مهدی موش از توی بازارچه شاهپور و گذر قلی و بازار پای پیاده طی طریق کرده و خود را به مسجد شاه میرساندیم آنزمان بورس تقریبا مخفی این کالا ها در جلوی درب مسجد شاه که به بازار بین الحرمین راه داشت بود جایی که اصغر شربتی گوش فیل و شربت میفروخت و به بازار دفتر فروش ها و کویتی ها راه داشت . در آنجا تعدادی فروشنده که شفاها جنس خود را عرضه میکردند دیده میشدند که هر کدام عده ایی خریدار را دور هم جمع کرده بودند و آنجا را بیش از همیشه شلوغ کرده بودند و همین باعث شده بود که خاری در چشم کسبه گردند که برخی به کلانتری بازار یا 13 زنگ میزدند خواهان پراکنده کردن آنها میشدند که آمدن پاسبانها و فرار فروشندگان و بقیه مانند صحنه پر هیجان فیلم سینمایی را میماند باری به من و دوستم بخاطر کوچکی جنس همه فروشنده ها جنس نمیفروختند و آنهایی که میفروختند از این مسله سو استفاده کرده چند قرانی گران تر میدادند یکی از این فروشنده ها که دیگر با او آشنا شده و مشتری دایمش شده بودیم مرد جوانی بود بنام سید که با خر خود میامد و جنس خودرا در کوچه های اطراف مخفی میکرد و برای مرغوبیت جنسش جدش راوسط میکشید خلاصه ما مقداری وسیله به اندازه بودجه ضعیفمان خریده و با شادی به سمت محل و فروختنشان به بچه محل ها راهی میشدیم و در اولین کوچه های گذر قلی نارنجکی و ترقه ایی را امتحان میکردیم که با رجوع به نوشته قبلی و قصه تلخ عملکردشان میتوان حدس زد که هر دوی ما دچار چه حالی میشدیم خلاصه خودرا به کوچه صفا رسانده تا شب چهارشنبه سوری مقداری را فروخته و مقداری را هم خود مصرف میکردیم با تمام گله های مشتری هایمان بخاطر منفجر نشدن ترقه ها و . . . با تمام اینها خدشه ایی به دوستی ها یمان وارد نمی آمد و همگی با شادی جشن را برگزار میکردیم اینجاست که یاد باد آنروزگاران شاد را یاد باد

 

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

کوچ بنفشه ها

کوچ بنفشه ها

در روزهای آخر اسفند
 کوچ بنفشه های مهاجر
 زیباست
 در نیم روز روشن اسفند
 وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
 در اطلس شمیم بهاران
 با خاک و ریشه
 میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
 جوی هزار زمزمه در من
 می جوشد
 ای کاش
 ای کاش آدمی وطنش را
 مثل بنفشه ها
 در جعبه های خاک
 یک روز می توانست
 همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
 در روشنای باران
 در آفتاب پاک

شفیعی کدکنی

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

تولد امیریه . . .

اميريه
 کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را
 از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست




امروز امیریه 6 ساله شد در دوره ایی که وبلاگ نویسی مد شده بود بعد از مدتها با خود کلنجار رفتن بالاخره منهم به این دسته پیوسته وبلاگ پرندگان را راه انداختم اما یکی دو روزی نگذشته دیدم مرا راضی نمیکند  چرا که من دوست داشتم از خاطراتم مخصوصا محله ام که بیش از دو دهه دور بودم بنویسم مخصوصا که جسته گریخته میشنیدم خیلی آز آنچه که من دیده بودم و میشناختم و با آنها زندگی کرده بودم و با خود آورده بودم یا از بین رفته اند و یا در حال نیست شدن میباشند و این برای من که هر آنچه دارم و فرا گرفته اماز آنجا و در آنجا بوده و اصلا در آنجا چشم به دنیا گشودم , دردی مضاعف بر درد غربتم و دوری از یار و دیار بود از اینرو تصمیم گرفتم تا جاییکه در توان دارم امیریه را حفظ کنم و برای همین این وبلاگ را با نام امیریه راه انداختم و بنا به رسم برای آرایش صفحه به عکس و سمبلی از امیریه در جستجو گرهای اینترنت از گوگل و یاهوو و غیره رو آوردم و متاسفانه هر چه گشتم کمتر یافتم یعنی تنها چیزی که تمام اینجا ها را از امیریه پر کرده بود  فروغ بود حال عکسهایش یا بیو گرافیش که کوچه خادم آزاد در آنها که همگی از همدیگر کپی کرده بودند دیده میشد وقتی همه تلاشم را بیهوده دیدم اجبارا این عکس کوچه را سمبلی از کوچه های امیریه انتخاب کردم و برای اینکه لااقل به آن حال و هوای امیریه بدهم همان تکه از شعر فروغ را در آن درج کردم که خوشبختانه بالاخره اگرچه با دیدنش جگرم آتش گرفت و خاطراتم را برباد رفته میدیم این عکس سینما فلور را پیدا کردم و در کنار با همان شعر فروغ قرار دادم و اینطوری بود که امیریه راه افتاد و من همانطور که نوشتم هر چه در توان داشتم دریغ نکردم و تا توانستم همواره از نام های قدیمی استفاده کردم و در طول راه بچه محل ها  مرجانک و پرویز و ناهید خانم   عکسهایی  انداخته و ارسال کردند و من با این تصاویردر نوشته هایم دیگر میتوانستم بگویم  راجع به کجا حرف میزنم و نه مثلا برای مطلب کوچه سعادت و یا آقای مهاجر و . . .  تصاویری که اصلا به آنها نمیخورد را گذاشته بودم و اینطوری بود که حال در هر جستجو گری در باره امیریه بجز فروغ چیزی برای ارایه کردن نداشتند پر شدند از مطلب و عکس و قصه و حکایت از این خیابان فدیمی و زیبای پایتخت خیابان من  که بالاخره پرویز نازنین وفتی دید هر چیزی برای خودش صفحه ایی در فیسبوک دارد و طرفدانی برای خودش جمع کرده اوهم همت کرده فیسبوک امیریه را پایه ریخت و بدون انکه من خبر داشته باشم بخاطر علاقه ام به امیریه و همچنین لطف و مهرش به منع مرا یکی از ادمین هایش نمود و من هم در کنار او و جلال و پرویز دست بدست داده با یاری بچه محلهایی که میپیوستند توانستیم امیریه را احیا کنیم و از گوشه کنار دنیا بچه ها را در یکجا جمع بکنیم و امروز خوشحالم که با افتخار بگویم حالا دیگر فرق نمیکند در کدام جستجوگر امیریه را فارسی و یا با هر املایی به لاتین نوشت و دنیایی از عکس و مطلب گوناگون  ندید, اینجاست که حال بعد از چند سال تلاشم در اینجا و در فیسبوک خود را آسوده میبینم و احساسی شبیه به فردوسی را در زنده کردن فارسی داشت را دارم , چرا که حال امیریه نیمه جان من لااقل در دنیای مجازی با همه آنچه که داشت دوباره زتده شده و زندگی میکند و برای همین هم از همه یاران وبلاگی در طول این سالها و اهالی محل در امیریه مجازی که همراه بوده و هستند و با بزرگواری تشویقم کرده و میکنند و از پرویز و حسین و جلال که این امکان را مهیا کردند  در سالروز وبلاگ امیریه با تمام وجود سپاسگزارم به یاد روزهای خوشگذشته و امید بازگشتان         

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

آدامس سیگاری

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد به سوی روزگار کودکی

دوران شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانیها به چشمم نقش می بندد زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا...

حمید مصدق
 
همانطور که درنوشته قبلی اشاره کردم در فیسبوک امیریه با حضور بچه محلها  که میتوانم بگویم تقریبا سه نسل میباشیم و یا به سه دوره تعلق داریم دور هم جمع شدیم و یا اینکه همدیگر را پیدا کردیم و هر کدام با گروه سنی خودمان خاطرات مشترکمان از روزگاران گذشته بویژه کودکی و مدرسه را مرور میکنیم و هر کدام در هرجایی که هستیم  دست کم با نوشتن یاد باد آنروزگاران را یاد باد آه و حسرت خود را بیان میکنیم و همین ها گاهی بهانه ایی برای خودنمایی دلتنگیها یم به محله ام و هر آنچه که در آنجا داشتم از دبستان تا رفقا از درخت توت جلوی سقاخانه تا خواندن تیتر روزنامه ها و مجلات آقای ماهرو رو دیوار دکانش آویزان  میکرد و مانند نوشته قبلی با بلیط دوریالی رفتن شاه عبدالعظیم و  . . . وقاچاقی از بالای نرده های سنگلج پسر بزرگهای فامیل ردم میکردند و من  با دیدن کبوترانی که شعبده باز گاردن پارتی از کلاه سیاه خود بیرون میاورد خودرا آلیس در سرزمین عجایب احساس میکردم وهمه را در این سرزمین عجایب شاد میدیدم و گاهی هم همینها بال پروازی میگردند تا به آنجاها پرواز کنم و دیداری تازه کنم اما افسوس همواره این بالها عاریه هستند و من برای باز پس دادنشان باید برگردم و دوباره خود را در آنجایی که بودم ببینم 
بعد از مقدمه بالا که باعث و بانیش همین خاطره ایی  است که میخواهم بنویسم میباشد 
از نیمه های دهه چهل که من بخوب بیاد دارم کارخانجات و تجار بزرگ برای جلب مشتری بن هایی را بعنوان جایزه در میان کالای خود قرار میدادند مثلا چایی گلستان  از بسته هاش سینی در میومد که با شنیدن این خبر بیچاره مادر بزرگ که بهترین چایی را بصورت باز اول مقداری امتحانی از زنده یاد آقای مهاجر میخرید وادارش کردم برای دلخوشی من چایی گلستان بخرد که شانسی در اولین یا دومین بسته حواله دریافت در آمد و مادر بزرگ نفس راحتی کشید  . محل دریافت جایزه یا همان سینی فلزی  طرح دار در کوچه ایی در بوذرجمهری تقریبا روبروی دهنه بازار بزرگ و مسجد شاه بود که با چه عشق و ذوقی پیاده از مهدی موش رفتم و گرفتم جای خود را دارد  طفلک مادر بزرگ شادی رهاییش از شر جایزه چایی چندان نکشید که نوبت پودر برف رسید که اگر چند بن را جمع میکردی قابلمه روحی زیبایی دریافت میکردی خوبیش هم در این بود با تحویل دادن آنها به شاد روان حاجی کربلایی که قابلمه های جایزه را مرتب طوری چیده بود که به آدمی چشمک میزد و وسوسه میکرد را در محل میگرفتی  باز یقه مادربزرگ را گرفتم برف بخرد اون بنده خدا که به پودر لباسشویی تاید فاب میگفت و به این بهانه دریا و برف بخوبی فاب تمیز نمیکنند زیر بار نمیرفت اما مهر مادر بزرگی وادارش کرد بسته کوچکی بخرد اما متاسفانه جعبه پوچ بود  و این بر خلاف تبلیغ پودر برف بود خلاصه  در خرید بعدیمان  از طرف مادر مادربزرگ علت را پرسیدم حاجی گفت در بسته های بزرگ و متوسط در میاید نه بسته کوچک سه زاری یادم نمیاد بالاخره ماهم  قابلمه گرفتیم یانه چون اینبار شرکت مینو که به رقابت با آدامس های خروس نشان آدامس شیک را در اندازه و مزه های گوناگون را به بازار داد  که نتوانست بازار را از خروس بگیرد خلاصه شرکت مینو هم مانند چایی و پودر لباسشو.یی و روغن نباتی و غیره که زنان را مشتریان این کالاها بودند را با جایزه جلب میکردند با عرضه آدامس سیگاری نقشه پول تو جیبی ما بچه ها را کشید برای اینکه همه مارا جلب کند عکس تک تک بازیکنان تیم ملی را در بسته ها پخش کرد و اعلام کرد هر کسی اگر همه اعضا تیم را تصویرش را داشته باشد و به مینو بدهد توپ فوتبال جایزه میگیرد قیمت این آدامس سیگاری گرانتر از شیک و خروس بود اما شوق برنده شدن قوی تر از این بود که گرانیش را حس کنی  بین بچه های مدرسه و کوچه تقریبا همه محلاتی که رفت و امد داشتم تب جمع کردن عکس همه را گرفته بود منهم برای اینکه هزینه ام کمتر شود با مهرداد دوتایی و شریکی  شروع کردیم.  در حیاط مدرسه مانند بازار بورس که اوراق بهادار, عکسها رد و بدل و تعویض میشدند و گاهی عکسهایی که کمیاب بودند از قیمت یک بسته آدامس و عکسش بیشتر خرید و فروش میشد که بعد از مدتی متوجه شدیم یکی دوتا از بازیکنان  عکسهایشان کمتر هست و  یکی از آنها که لیست را کامل میکرد اصلا انگاری نیست که بعد فهمیدم در محله های مختلف و یا شهرستانها بازیکنانی که ما داریم را کم دارند وگرنه کلاهبرداری در کار نبوده خلاصه تا اینکه در جایی عکس نایاب را  پیدا کردم و خیلی ارزان خریدم خودم را به مهرداد رساندم و مژده اش را دادم انروز در مدرسه بالاخره ما سری کامل بازیکنان را به بچه ها نشان دادیم که خیلی ها اه از نهادشان در آمد بچه پولدارها قیمت های بالایی برای عکس کمیاب پیشنهاد میکردند اما من مهرداد دوست داشتیم توپ را بگیریم  حال تنها میدانستیم کارخانه مینو چون یکبار از طرف مدرسه رفتیم در جاده کرج است و به ما خیلی دور و غصه رفتن به آنجا را میخوردیم تا اینکه خبر دار شدیم دفتر مرکزی در منوچهری و خیابان ارباب جمشید میباشد و توپ را باید از آنجا گرفت  خلاصه قرار گذاشته با شادی غیر قابل وصفی پای پیاده باز از مهدی موش راهی آنجا شدیم که دم در همینطور که علت آمدنمان را به دربان میگفتیم با  صدای دایی وسطی بخودم اومدم تازه یادم افتاد دایی ویزیتور و یا فروشنده محصولات مینو به فروشگاه ها میباشد . دایی وقتی عکسها را در دست ما دید پرسید برای گرفتن توپ آمدید و در ادامه گفت چند بسته آدامس خریدید تا توپ بگیرید و با دربان هردو خندیدند آنروز معنی خنده دایی را که بسادگی ما بود را نفهمیدم که با پول آدامسها لااقل میشد دوتا و یا شاید بیشتر توپ خرید  من و مهرداد بی صبرانه منتظر بودیم به محل برگردیم و توپمان را برخ بچه محل ها بکشیم              

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

آبنبات قیچی


این وبلاگ که بزودی جشن 6 سالگیش را خواهم گرفت خانه من است اگرچه در چند وقت گذشته فعالیت چشمگیری در اینجا نداشتم و بقول وبلاگیها دیر به دیر بروزش کرده ام . من این وبلاگ را هم برای دلتنگیهام بنا کردم و هم برای نوشتن از امیریه محله محبوبم اما بالاخره به همت پرویز عزیز صاحب وبسایت نق نقو ما هم محله خودمان را به فیسبوک برده و امیریه مجازی را راه انداختیم  با پیوستن بچه های محل که حال 1400 را هم پشت سر گذاشتیم آری با وجود این نازنینها که برخی چون من در گوشه ایی از این کره خاکی دور از یار و دیار میباشند و بچه هایی که در داخل و حتی در محل هستند دلتنگیها کمرنگ ترشده اند و تا حدودی التیام یافته اند  و من این فرصت را یافته ام که بیشتر از اینجا در امیریه مجازی از امیریه عینی و پر از مهر و صفا  که شاهدش بودم و بیاد دارم بنویسم البته برای شما یاران وبلاگم  هم دلم تنگ شده اگرچه بارها اینجا نوشتم هم مرا و هم امیریه مارا میتوانید در فیسبوک پیدا کنید و ساکنش گردند و در جمع ما باشند  باری بعد از این مقدمه برای موجه کردن غیبتم باری در فیسبوک امیریه در کنار خیلی چیزهایی که مربوط به امیریه میباشند و یا خاطراتی از گذشته ها گاها اشیایی و گاهی خوراکی از دوران گذشته و مخصوصا دبستان مطرح میشوند و خاطرات را زنده میکنند. خلاصه در میان عکسهایی که برای صفحه آماده کرده بودم برخوردم به آبنبات قیچی و همین خوراکی شیرین مرا برد به گذشته ها تقریبا به نیم قرن پیش و یاد مادر بزرگ مهربان انداخت
در اوایل دهه چهل تنها یک راه برای رفتن به شهر ری و شاه عبداعظیم وجود داشت جاده رزم آرا که از میدان شوش  آغازش بود البته در روزگارانی قطار دودی هم وجود داشته که من بیاد ندارم  خلاصه با مادر بزرگ هر بار که برای زیارت میرفتیم تقریبا تمام روز مان مصرف زیارتمان میشد یعنی از میدان شاهپور با اتوبوس واحد میرفتیم انتهای شاهپور و بعد با اتوبوس بعدی تا میدان شوش و از آنجا هم با اتوبوس دیگری تا مقصدمان تا اینکه اواسط همان دهه چهل جاده آرامگاه درست شد که از سر خانی آباد مستقیم از چیت سازی و سیلوی تهران را پشت سر گذاشته از چهارصد دستگاه و آرامگاه نیمه تمام مادر شاه و خانه های نهم آبان گذشته به شاه عبد العظیم  نزدیک مقبره رضا شاه میرسید هم راهی با صفاتر از رزم آرا بود و هم کوتاه تر و راحت تر که باید خودمان را بمیدان اعدام یا محمدیه میرساندیم و آنجا اتوبوسها چون مبدا شان بود, ایستاده بودند نکته جالب قیمت بلیطش بر خلاف دیگر مسیر ها که دوقران بود اینجا دوزار دهشاهی بود که در زبان عامیانه دوریال گفته میشد.  باری رفتن به شاه عبدالعظیم با مادر بزرگ اگر برای او زیارت بود برای من بزرگترین تفریح و یک روز شاد بود  بعد از رسیدن به انجا و زیارت سه حرمی که در صحن وجود داشت و گاهی گذر از قبر پادشاه قاجاری با سبیل های آنچنانیش ظهر بی برو برگرد ناهار کباب بود که بعد از خستگی راه و از این حرم به ان حرم وخواندن اقسام زیارت نامه ها و نمازها نشستن بر صندلی  فلزی کبابی تو بازارچه و رایحه کباب معلق در فضا  و انتظار رسیدنش سر میز عالمی داشت و یک حس زیبایی که هنوز بعد از سالها که یادم میفته حس میکنم همینطور مزه کبابی که در آن لحظه خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود برای اطلاع هر سیخ کباب با ریحان تازه جالیزهای شهر ری و ورامین شیشزار یعنی 6ریال بود . بعد از خوردن غذا  که از خستگی مان هم کاسته شده بود با مادر بزرگ بازار امامزاده را بالا پایین رفته اول برای منکه بچه خوبی بودم   هر بار  مادر بزرگ آنرا بهانه کرده جایزه ایی که اسباب بازی به انتخاب من و دلخواهم مثلا ماشین باری  پلاستیکی که اونم نهایتا پنجزار بود یا چراغ قوه تک باطری با لامپ ذره بینی که این یکی را به اکراه برای تمنا های بعدی من بابت باطری و یا تسبیح کوچک فیروزه ایی و غیره را میخرید .خب این سفر یکروزه   برای دوستانش بلقیس خانم و ستاره خانم ومحترم خانم . . . بدون سوعاتی نمیتوانست باشد پس او به تعدادشان  بسته ایی آبنبات قیچی میخرید اوایل یکنوع آبنبات قیچی ساده وجود داشت بعدها زرشک دار و پسته دار  هم  به بازار آمد و اگر مقارن با ایام ویژه ایی بود دو بسته هم شکر پنیر برای پخش کردن در روضه یا مسجد به خریدمان اضافه میشد  چه شکر پنیر و یا آبنبات قیچی فرقی نمیکرد  آنها هم بسته ایی پنجزار بودند خلاصه بعد از خرید و صرف کردن تتمه انرژیمان نزدیکی های غروب هر دو خسته  اما راضی  یعنی مادر بزرگ برای ادای فریضه و زیارت امامزاده وزیارت اهل قبور و من شاد از سفر و گردش یکروزه با اسباب بازی تازه ام بسوی خانه بر میگشتیم یادش بخیر اگر تابستان بود کاهو پیچ شاه عبداعظیم همراه با 
سبزی خوردن معطر در زنبیل مادر بزرگ نیز جز ره توشه سفرمان بودند 
امیریه در فیسبوک

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

نکته

کاش به زمانی برگردم که تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود




۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

شب که آرام تر از

تقدیم بتو


تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
 
محمد علی بهمنی