۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

زندان جمشیدیه . . .

در پاییز 56 که دوران سربازی را طی میکردم بنا به غیبت طولانی و غیر موجه که بنا به قوانین آنزمان غیبت بیش از هفت روز فرار از خدمت محسوب میشد منکه 13 روز بدون خبر سر خدمت نیامده بودم مشمول آن قانون شدم که بنا بر حکم دادستانی ارتش باید سه ماه را در زندان دژبان (جمشیدیه ) سرمیکردم و عینا همین مدت هم به طول خدمتم اضافه می شد . در ادامه میتوانم بگویم از هیچکسی جز خودم چه آنزمان و چه بعد از آن برای این اتفاق که زندان رفتنم بود, گله ایی نداشاته و ندارم که این تنها بر میگردد به خامی و جوانی و حماقت شخص خودم و بس. اما بی انصافیست اشاره ایی گذرا به عکس العمل دست اندر کاران محل خدمتم کلانتری نداشته باشم که وقتی علت غیبتم را فهمیدند جملگی آهی کشیده و تمام سعی و توان خودرا بکار بردند تا گزارش ارسالی را باز پس بگیرند اگر چه بی ثمر بود ولی عمل آنها در آن ایام و سعی در جبران ظلمی که در حق من مثلا شده بود قابل فراموشی نیست.
آن لحظه بیشتر از من برای دو ماموری که ماه ها با هم شبها را در کوچه و پسکوچه ها با گشت دادن صبح کرده بودیم و رشته های عاطفی بینمان برقرار شده بود تلختر و سختر بود که مرا به ماموران زندان جمشیدیه تحویل میدادند هر دو با صدایی بغض آلود و چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود و سعی در نگاهداری از فروریختنش بودند با آغوش گرفتن و تسلا دادنم جدا شده و رفتند.
بعد از کارهای رایج پر کردن اوراق و گرفتن وسایل و دادن وسایل زندان گروهبانی که مامور زندان بود ارشد زندان را صدا کردکه بیاید و مرا به داخل ببرد. همینطور که در دنیای خود غرق بودم صدایی مرا به خود آورد حسین اینجا چه کار میکنی پسر, وقتی سرم را بلند کردم رضا (ش) بود اورا از دوران دبستان که در کوچه ما سعادت مینشست میشناختم . مشخصه او چاقیش بود رضا 4 سالی از من بزرگتر بود همان اوایل دبستان من او راهی دبیرستان شد وبخاطر همین دوستی بین ما وجود نداشت و حتی تا زندان با هم حرفی هم نزده بودیم.رضا یی که اینک من میدیدم از چاقی بیشتر شبیه دمیس روسس خوانده معروف آنزمان شده بود. شادی که از دیدن من نصیبش شده بود درچشمانش هم میشد دید, بدنبالش روان شدم به اتاقی رسید همان اول اتاق چند نفری دور هم نشسته بودند که رو به یکی از آنها که هم نام خودش بود گفت رضا ببین کی اومده, حسین پسر . . . خانم در محل تنها حسینی بودم لقبی نداشتم مگر در تنگناها بچه ها به نام مادرم متوسل میشدند. رضا که پشتش بما بود برق آسا از جایش بلند شده به طرف من برگشته مرا در بغل گرفت و همان پرسش رضا را تکرار توکجا اینجا کجا . رضا (ک) پسر حاج خانم همسایه دیوار بدیوار مادرم بود که اتفاقا یکبار با مادر و خواهرم و خانواده او به باغشان در برغان رفته بودیم . پسر حاج خانم ده سالی از من بزرگتر و صاحب زن و زندگی و راننده کامیون بود ,که سالیان سال سرباز فراری که حال به دام افتاده بود. پسر دیگری هم آنجا بود که رضا معرفیش کرد تقی (ط) و گفت که بچه بازارچه شاهپور میباشد و یکی دو بچه امیریه و شاهپور دیگر که نامشان یادم نیست را معرفی کرد که این دو در اتاق دیگری بودند . از همان لحظه من با آنها هم خرج شدم و رضا که ارشد بود از جای خواب تا کار ساده که تقسیم آذوقه بود تا ملاقاتی های حظوری و هر آنچه در توانش بود از من دریغ نکرد و همین حمایت های او و کلا وجود هر دو رضا و تقی باعث شدند که آن دو ماه را نفهمیدم چگونه گذشت.
خب زندان هم مانند هرجای دیگر و شاید هم بیشتر از هر جایی برای آدمی خاطره ساز میباشد که منهم از این قاعده مستثنی نبودم . چند تایی را فهرست بار میگویم .اولی وجود زندانیان سیاسی بود که هر روز حیات کوچک آنجا را قرق میکردند و آنها را برای هوا خوری آنجا میاوردند که هیچ رقم امکان تماس و حتی تماشای آنها امکان نداشت این موضوع برای این اندوه ناک بود که جمشیدیه ایستگاه آخر بود زندانیانی را به آنجا منتقل میکردند که به اعدام محکوم شده بودند و از آنجا آنها را به چیتگر برای اعدام میبردند که خوشبختانه دورانی که من در آنجا بودم این اتفاق نیفتاد , مگر تیمسار مقربی که همزمان با ورود من که بجرم جاسوسی برای شوروی دستگیر شده بود که متاسفانه در همان ایام اعدام شد. تلخترین حکایت این بود یک شب به اعدام او گروهبانی به سلول ما آمد و از رضا خواست تا از بچه ها که روزنامه دارند اگر نمیخواهند به او بدهند که برای تیمسار ببرد که من کیهان خودرا دادم .نکته جالبی که بعدها از آن گروهبان شنیدیم رفتار سرگرد ذوالقدر رییس زندان بود ( بعد از انقلاب اعدام شد) که دوسه باری که به دیدن تیمسار رفته بود با احترام فراوانی با او برخورد کرده بود و وی را همچنان تیمسار نامیده و احترام نظامی برایش بجا آورده و مثل اینکه حتی اجازه ملاقات با خانواده اش را به او که بعنوان خاین مملکت شناخته میشد را داده بود. اگرچه شاید به مذاق برخی خوش نیاید در دوران خوش گذشته مردان بزرگی بودند که کارهای بزرگی هم انجام میدادند و پای آن میایستادند مثل همین رییس زندان و خیلی های دیگر . . . خاطره دیگر مربوط میشود به تقی که برایمان با آب و تاب تعریف کرد او معتاد بود و دلیل زندانی بودنش هم مانند رضا ارشد زندان همین بود. تقی که از خانواده بازاری و مومنی بود میگفت خانواده اش بر او فشار آورده بودند که ترک کند و برای اینکار تمام وسایل را برایش فراهم کرده بودند . اودر خانه پدری مشغول ترک کردن میگردد , چند روزی که دوران سخت را پشت سر میگذارد روزی پدر و برادرش که به بازار میروند او مادرش را که ننه صدا میزده صدا میکند و به میگوید چیزی که شبیه قره فروت هست برایش بیاورد . تقی سیگار حشیشی درست کرده و روشن کرده و از مادرش میخواهد که دوسه پکی بزند از ننه انکار و از تقی اصرار پیرزن بالاخره تسلیم میشود و بعد بگونه ایی که کار خانه و غذا را رها کرده با تقی به گپ زدن میپردازد . ظهر که پدر و برادر به خانه میایند و وضع درهم خانه را میبینند و از غذا هم خبری نبوده از مادر علت را میپرسند او باخنده جوابی میدهد در پرسش بعدی باز خنده و . . که برادر تقی متوجه داستان گردیده پدر را در جریان میگذارد پدر عصبانی شده با فحش و ناسزا ورو به تقی که فلان فلان شده خواستیم ترکت بدیم داری این پیرزن را عملی میکنی از خانه بیرونش میکنند . ما از سفاهت در آنزمان میخندیدیم و از او میخواستیم تعریف کند ولی بعدها در گذران زندگی به عمق فاجعه پی بردیم و از بد حادثه میشنوییم که در این سالهای اخیر چقدر به تعداد تقی ها بجای کم شدن اضافه هم شده و میشود.حکایت بعدی مربوط به امیر است که او هم از بچه های امیریه بودساکن خیابان البرز وقتی به زندان آمد و رضا مانند من اورا به اتاق خودش آورد و بما معرفی کرد .سرباز نیرو هوایی بود و متاسفانه مانند رضا و تقی اسیر اعتیاد که دوران ترک او در سلول و عذابی که میکشید را فراموش نمیکنم تنها دلخوشی او ساعت هفت رادیوی مرا بگیرد و در برنامه دو آهنگهای غربی روز را بشنود و بعد هم اطلاعاتش راجع به آنها برایم بازگو کند و همین او بود که خیلی از آنها را از تینا چارلز و دانا سامر و . . . را بمن شناساند. مشکل امیر عدم داشتن ملاقاتی بود که برای ما درد آور بود تنهایی او, بچه ها اورا هم خرج خودمان کرده بودند و از سیگار و خوراک نمیگذاشتند در تنگنا باشد. روزی نام اورا برای ملاقات خواندند ما شاد شدیم که بعداز مدتها کسی به دیدنش آمده ,که از بخت بد این خوشی با چشمان گریان امیر به یاس مبدل شد. برادر او حال که آمده بود خبر فوت مادرشان را آورده بودکه اینبارهم رضا و بقیه به فریاد او رسیده ضمن تسلا دادن, مجلس ختمی در آنجا برپا نمودیم . بالاخره دوران حبس در جمعه ایی بپایان رسید و اینبار جدایی از این رفقا بویژه بچه محل ها غمی و اندوه خودش راداشت مخصوصا که طبق مقررات شب را در پادگان پشت دیوارهایی که مرا از دوستان جدا میکرد به صبح میرساندم تا صبح ماموری برای تحویل گرفتن بیاید و تنها چیزی که باعث رضایتم بود موقع بیرون آمدن رادیویم را به امیر دادم تا بتواند به ترانه هایش گوش کند.باری من به زندگی بازگشتم و روزهایم یکی بعد از دیگری با این آرزو که دوستان هم محله همبندم هم ,بزودی به آغوش محله و خانواده هایشان بازگردند و فرصتی پیش بیاید تا بتوانم نیکی های آنها را به اندازه توانم جبران نمایم.در این دغدغه ها روزی که از کلانتری به خانه میامدم چشمم به حجله هایی افتاد که در فاصله هایی در محل قرار داده بودند و اعلامیه ایی به آنها نصب کرده اند با کنجکاوی به یکی از آنها رساندم ببینم کدام جوان ناکامی دار فانی را وداع گفته که تصویر رضا (ش) ارشد زندان را دیدم که در زندان درگذشته بود .چه حالی بمن دست داد درز میگیرم تنها اینرا میگویم که بیادش این جمله را گفتم : پرنده زمانی به آزادی رسید که جسمش را در قفس بجا گذاشت. در غربت هم در آخرین سفر خواهر مرحومم از او خبر فوت رضا پسر حاج خانم راشنیدم و تقی و امیر را هم هرگز بعد از جمشیدیه نه آنها را دیدم و نه از شان شنیدم که امیدوارم لااقل آنها تندرست باشند .

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

دل خنکی . . .

دوستان عزیز همانطور که قول داده بودم حال در ادامه حق کشی ها حکایت حمام را برایتان مینویسم اگر چه حکایت و کار بزرگ پابلو تاخیری انداخت که میدانم شما هم جای من بودید این اولویت را به او میدادید و دیگر اینکه هدف از بیان این حکایات ساده و بظاهر پیش و پا افتاده ,این است که یاد آور گردم از آن جایی که شخصیت انسانها در کودکی شکل میگیرد و همین اتفاقات کوچک هستند که دست بدست هم میدهند و از کودک بیگناه و معصومی انسانی بدور از خصیصه های انسانی میسازند و نتیجه اش همواره در طول زندگی خود دیده و همچنان نیز میبینیم , حال در میان مجموعه کوچکتر خانواده و یا در سطح گسترده یعنی اجتماع و . . .
در اوایل دهه چهل بیشتر خانه ها فاقد حمام بودند برای همین در محلات حمامهایی بصورت عمومی و نمره(خصوصی ) وجود داشتند که مردم آنجا میرفتند برخی از این حمامها بگونه ایی زبانزد بودند که از خیابان یا محلی که قرار داشتند معروفتر بودندو آن محلها را با آنها میشناختند ,که میتوانم بعنوان مثال حمام شیک در مختاری , فرشته در شاهپور کاخ در خیابان کاخ ( فلسطین) این یکی اولین حمامی بود که وان داشت و حتی در شهر رضاییه ( اورمیه )آبشار و نیاگارا . . . و چند تای دیگر در جاهای دیگر که متاسفانه یادم نیست. در محله ما وفور حمام بود از همان فرشته که تصویرش تزیین بخش این نوشته میباشد تا سیروس و مرجان و معزی و چند تای دیگر, مادر بزرگ بخاطر مریم خانم که معتقد بود دستش سبک است حمام فرشته میرفت, ولی مادر با آنکه در خانه حمام داشتند با دو خواهرانم به معزی که نمره بود و اوهم باز بخاطر دو کارگر آنجا نزهت و دلبر خانم که به اوسرویس خوبی میدادند . در همان سالهای اولیه دهه چهل بود که باید به حمام مردانه میرفتم و چون پدر در قید حیات نبود و برادر و مردی هم وجود نداشت همین دغدغه ایی برای مادر بزرگ شده بود که بعد از تحقیقات مادر بزرگ و مادر آنها فهمیدند که آقا مختار که در مهدی موش کنار مغازه سید بزاز مینشست کارگر حمام معزی میباشد .خلاصه سه نفری در خانه مختار رفتیم وآنها قضایا را گفتند و او راهنمایی های لازمه رانموده و قرار گذاشت روزی که نوبت اوست مرا نزد او ببرند. در آنسالها هنوز لنگ و خشک را حمامی میداد وغدغن نشده بود و چون هنوز کیفهای و ساکهای کوچک ورزشی همه گیر نشده بودند همه با بغچه وسایل خودرا حمام میبردند که مادر بزرگ هم برای من بغچه سفیدی را درست کرده بود که زیر بغل گرفته و دنبال مادر رفتیم و بعد دسته جمعی راهی حمام معزی شدیم راستش من حمام فرشته را هرگز دوست نداشتم بلکه چون مادر معزی میرفت دوست داشتم منهم آنجا بروم که حال به آرزویم داشتم میرسیدم . حمام معزی در کوچه بن بستی بنام خودش در خیابان ظفر الدوله قرار داشت که بسیار کوچک و نقلی بود تنها شش یا هفت نمره داشت و یک دستگاه هم عمومی مردانه که آنجا هم شاید کمی بزرگتر از یک اتاق پذیرایی بود. مختار مرا با خود داخل حمام برد و به سید که لنگ و خشک میداد گفت لنگ بچگانه ایی بدهد و خودش هم برای بستنش کمک کند بعد با هم وارد شدیم سه کابین دوش بود که گفت بروم خودرا خیس کنم و بعدش هم گوشه ایی را نشان داد که بشینم پاهایم را سنگ پا بزنم و به کارگری که کیسه میکشید به ترکی گفت مش حیدر این بچه را کیسه بکش و بعد از آنهم خودش بالیفی که اندازه رو بالشی و پر کف بود صابونم زد و وقتی تمام شد گفت بروم دوباره زیر دوش خودرا آب بکشم و بعدش بلند بگویم خشک که منهم تمام آنچه را که گفته بود انجام دادم و دیدم سید با لنگ خشکی جلوی کابین آمد و آنرا دور من پیچید و گفت قبل از اینکه بیرون بروم باید پاهایم را در حوضی که آنجا بود فرو کنم و بالاخره آنروزحمام من تمام شد و مادر بزرگ که دنبالم آمده بود و در گوچه حمام معزی انتظارم را میکشید با دیدن من چند دعا و قربان صدقه نثارم کرده و با هم به خانه رفتیم . چنین پای من به حمام عمومی باز شد و از آن بعد خود تنهایی میرفتم مختار گاهی بود و گاهی هم نبود مشد حیدر گویی به ولایتش برگشته بود و کارگران تازه ایی آمده بودند جمعه ها که روز حمامم بود آنجا معمولا شلوغ بود البته فرقی نمیکرد ساعاتی از وقتم در حمام تلف میشد اصلا نمیشد حساب کرد کی نوبت من خواهد شد همینطور آدم بزرگها میامدند و همه هم عجله داشتند نیامده شسته میشدند و میرفتند گاهی هم با آقا زاده هایشان میامدند که آنها هم به میمنت وجود پدرانشان و انعامی که میدادند سریع کارشان تمام میشد من دعا میکردم مختار بیاید که گاهی پیش میامد که او در نمره بود میامد چون فرشته نجاتی به دادم میرسید که بعدها بیماری مانع کارش شد و صاحب حمام هم عوض شد که کارگران مانند سید و آقا جلال و دلاکها مانده بودند که باز در وضع من فرقی نمیکرد کمی بزرگتر شدم فهمیدم انعام میتواند کمی مشکل گشا باشد وقتی به مادر بزرگ گفتم گفت بچه انعام نمیدهد . بدترین روزها یکی ,یکی شدن روز سلمانی با حمام بود که چهار ساعت دست کم زمانم تلف میگردید یکی هم شب عید که نیازی بتوضیح نیست . چیزی که همیشه برایم پرسشی بیجواب بوده و هست در طول آنزمانها حتی یکبار هم پیش نیامد این مردان بزرگ که شاید خود را جوانمرد هم میپنداشتند حتی حاجی بازاریها و حتی آنهایی که جای مهر بر پیشانی داشتند و . . . هرگز یکنفر ندیدم به کارگر حمام بگوید که نوبت من یا بچه ایی مثل من میباشد و نه او که بر عکس با وقاحت نوبت مارا هم صاحب میشدند و اگر اعتراضی هم میکردی با دلاک حمام همراه شده چند تا لیچار هم بار میکردند . در همین جنگ و جدلها و اکراه در رفتن به حمام روزی در خانه عمو جاننم میهمان بودم او در واقع خان عمو بود ,همینطور که ازحال و احوالم و از درس و مشقم میپرسید بی مقدمه از من پرسید که آیا حمام معزی میروم یا حمام دیگری گوشهایم سیخ شد, چطور عمو جان, بله آنجا میروم از من پرسید حتما قاسم آقا را میشناسی, از این ببعد رفتی سلام مرا برسان و بگو برادر زاده منی و ادامه داد من آنجا را از قاسم آقا خریدم ولی گفتم خودش و دار و دسته اش بمانند و اداره کنند . این عمو جان از این کارها زیاد میکرد اصلا شغلش بود تا جایی زمانی هم سینمایی و گرمابه ایی در یوسف آباد را خریده بود. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم دلم میخواست هر چه زودتر بروم حمام معزی و حالی از سید و بقیه بگیرم . خانه که آمدم موضوع را به مادر بزرگ نگفتم فردایش گفتم بغچه مرا ببندد میخواهم حمام بروم پونزده زار هم برای اطمینان از او گرفتم که قیمت کیسه و آب و صابون بود که در اوایل دوازده زار بود که گرانش کرده بودند . در راه حمام دو دل بودم تا رسیدم بگویم برادرزاده صاحب حمام هستم یا اینکه بیرون آمدم که به آنجا رسیدم تا سید را دیدم طاقت نیاورده بعد از سلام بی وقفه رو به او کرده پرسیدم حمام را فروختند ؟ او جواب سر بالایی داد که یعنی بمن ربطی ندارد با دیدن این عکس العملش داشتم به سید میگفتم که دیگر اینجا مال عموی من است که قاسم آقا گویی صدای مرا شنیده بود فوری وارد رختکن شد ونام عمویم را پرسید که احساس کردم عمو سفارش مرا کرده بود قاسم آقا انتظار مرا میکشیده است, او رو به سید نموده گفت لنگ تازه ایی بدهد که گفتم خودم دارم (از سالهای آخر دهه چهل حمامی ها حق نداشتن برای رعایت بهداشت به مشتریان لنگ و خشک بدهند)وارد حمام که شدم بسمت دوش رفتم دیدم سید شتابان داخل شد و در گوش دلاکی که همیشه مرا معطل میکرد چیزی گفت خلاصه آنروز کمتر از نیم ساعت کل حمام من طول نکشید و بیرون که آمدم سید با شیشه کانادادرایی سراغم آمد و برای اولین بار مشت و مال نرمی هم داد موقع خداحافظی قاسم آقا با زبان چرب و نرمی که به عمو سلام برسانم بدرقه ام نمود. وقتی که بیرون آمدم دلم به اندازه تمام آن سالها خنک شده بود .
پینوشت:
لازم است که بگویم تبیعضها و حق کشی ها در مدرسه و مسجد و تکیه . . . هم بنوعی جلوه گر میشدند اما در مقابل از جاهایی که بدور از این خصیصه بودند میتوانم از استادیوم و میخانه نام ببرم که اگر عمری بود و مناسبتی حتما خواهم نوشت .

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

معجزه یا . . .


Haiti Deutscher Hund rettet Menschenleben
هاییتی : سگ آلمانی جان انسانی را نجات داد.


این سگ پرتغالی پابلو ( Pablo)که مانند بنده ساکن آلمان و از قضا هم استانی نیز میباشد شغل شریفش امدادگریست که بعد از 167 ساعت از وقوع زلزله هاییتی باعث نجات خانم آنا زی زی 69 ساله( Anna Zizi ) شد . آنا حدود یکهفته بدون آب و غذا زیر آوار مانده بود که حال مشام قوی پابلو دلیل زنده ماندن او گردید. امروز که این خبر را در روزنامه خواندم دیدم هرگز نمیتوانم با پابلو روبرو گردم و از او بخاطر شاهکارش تشکر کنم چرا که من از سرزمینی میباشم که هم جنسان پابلو و . . . خشن ترین و نا انسانیترین رفتار را از هم میهنان من میبینند , یعنی احساس شرمساری و . . . اما میدانم دوستی چون پابلو که بدون چشمداشتی بانویی را از زیر خروارها خاک نجات میدهد حتما در برابر خجلت من میگفت در سرزمین تو و شبیه آن که متاسفانه در کره خاکی کم نیستند ,مگر با بچه ها و آدمیان رفتاری بهتری دارند تا با سگ و گربه و پرنده و . . . داشته باشند.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

حق کشی . . .

در آغاز کلام از تمامی شما دوستان خوبم که از طرق گوناگون اظهار مهر نموده و از اندوه غربتم آنهم در روز بخصوصی کاستید با تمام وجود از یکایک شما عزیزان سپاسگذارم .
راستش مدتهاست بویژه در این روزهای اخیر با خواندن و شنیدن خبرهای ناگوار چه از خانه پدری و یا مثل همین زلزله هاییتی فقیر ترین کشور جهان خاکی گویی باید ای واقعیت این گفته ثابت شود که هرچه سنگه مال پای لنگه و خیلی چیزهای ملال انگیز و اندوهناک دیگر باعث میشوند که هرچه دور خیز میکنم تا مطلبی بنویسم نوشتنم نمیاید, بلکه بجاش بغضی گلومو میگیره که آنجاست که میخواهم فریاد بزنم این حق ما نبود و نیست . یکشنبه که روز تولدم بود نمیدانم چرا بیشتر از همیشه یاد زادگاهم افتاده بودم و یاد دوران خوش گذشته . . . و باز بیشتر از همیشه به فاصله ها و دوریها و مسببینش لعن و نفرین کردم وهمانروز بود که حساب کردم دیدم که تقریبا نیمی از عمری را که پشت سرگذاشته ام از خانه دور بوده ام و یا دورم کرده اند که لازم بذکر است که من تنها نیستم که متاسفانه بیشماریم که سرنوشتی چنین و همسان داریم که از حق اولیه خود زیستن و رشد و نمو . . . در خانه خود که موطنمان باشد محروم گشته اییم .
همین درد دلهای بالا بود که مرا واداشت که فکر کنم ببینم اولین بار که با حق کشی آشنا شدم کی و چگونه بود نمیخواهم بازی اینترنتی راه بیاندازم و دوستی را وادار کنم که بنا بر عدم میل باطنی به بازی دعوت شود که علاقه ایی ندارد بلکه میخواهم شما دوستان عزیز امیریه اگر دوست داشتید داوطلبانه از تجربه خود در اینجا بنویسید .
تا آنجا که فکرم قد میدهد و بخوبی بیاد دارم اولین بار در دکان نانوایی بود که با حق کشی آشنا شدم در صف خرید نان که نوعش فرق نمیکرد مگر در سنگکی که بیشتر از هرجایی غوغا میکرد که باعثش تبانی مثلث خمیر گیر و شاطر و دخلدار که دست بدست هم داده بودند بود . برای آگاهی شاطر بتناسب هر نانی را که در اختیار دخلدار برای فروش قرار میداد بهمان مقدار هم به میخ میزد برای کبابیها و قهوه خانه دارها و در محله ما برای علی آقا نان فروش دوره گردو مشتریهای سوگلی و مخصوصش ؛دخلدار هم قانون خودش را داشت و خریداران را در ذهن خود طبقه بندی کرده و بنوبت و علاقه شخصیش راه میانداخت که ما بچه ها نوع درجه سه بودیم که در میانمان موقعیت والدین بویژه پدر تاثیر جزیی داشت . دخل دار بصورت زیگزاک مشتری ها را راه میانداخت بعد از بارها خرید کردن که سیستم را پی میبردی و وقتی در صف بودی همه چیزها را در نظر گرفته و با حساب احتمالات که خوشحال بودی نفر بعدی تو میباشی و لبخند بر صورتت نقش میبست یکهو از پشت صف صدایی میشنیدی سلام اوستا خسته نباشی برمیگشتی میدیدی آدم بزرگ سر و مور گنده ایی که از کسبه یا حاجی بازاریهاست که از همان سوگلی های شاطر که اگر نان روی دیوار در خورش نبود نوبتت قربانی میشدو عقب میفتادی که اگر بد شانس بودی این داستان میتوانست پشت سر هم تکرار گردد. تنها خوبی نانوایی حظور بچه ها بود که احساس تنهایی نمیکردی و میدیدی تنها مظلوم این واقعه نیستی.

مورد بعدی سلمانی بود با آنکه مدل موی ما محصلین سهل و ساده بودکه با ماشین نمره دو یا چهار زده میشدو چند دقیقه ناچیزی هم وقت نمیبرد, اما در اینجا هم حکایات نانوایی بنوعی دیگر تکرار میشد . زمانی که وارد مغازه میشدی روی صندلی میشستی و مشتریها را میشمردی و خوشحال میشدی که بعد از سه نفر نوبت توست باز سلامی میشنیدی که سلمانی را خطاب قرارداده میگئید ممد آقا سرت شلوغه برم بعدا بیام که ممد آقا با اصرار برای شکار, مشتریش که شاید دیگر نیاید اورا روی صندلی خالی سر زنی جلوی آیینه مینشاند که این بقیمت غقب افتادن نوبتت میگردید بالاخره بعد از تمام دست اندازها که روی تخته ایی که برای رسدن قدت و مسلط بودن سلمانی مینشستی و او با ماشین دستی فرسوده ایی به جان سرت میفتاد که هر از چند گاهی تار مویی را چنان میکشید که اشک در چشمانت حلقه میزد و همینطور که در آیینه سرت را میددی چون خربزه ایی نیمی کچل و نیمی مودار میشنیدی تسبیح هایی که چون پرده از در آویزان بودند کنار میروند و در آیینه میدیدی مردی شکم گنده هن هن کنان ,سلام ممد جون اگر دستت بند نیست یه صفایی به صورت ما میدادی, ممد آقا ماشین را روی میز و کله نیم زده تورا رها کرده سه شماره کت حاجی را گرفته و اورا در صندلی نشانده و پیشبندی را میبندد و از روی علاالدین کتری آب را برداشته و در کاسه استیل زنگ زده ایی که خرده صابون ریخته آبجوش میریزد و با فرچه آنها را به کف در میاورد و صورت حاجی را صفا میدهد .باز پیش میامد هنوز این حاجی نرفته حاجی دیگری با بیماری مشابهی وارد میشد . مغازه سلمانی بر خلاف نانوایی بسیار تنها بودی که برای فرار از آن, بانگاه کردن به شیشه های ادکلن های زیبا و رنگارنگی که ممد آقا آنها را با عطر شاه عبدالعظیمی پر کرده بود و یا تابلوی تبلیغاتی فیت سر و کرم بلنداکس و . . . وقت جانکاه را میکشتی تا نوبتت برسد. در مغازه ممد آقا بچه های حاج آقا ها یا آقا زاده ها از امتیازات پدرانشان برخوردار بودند و نسبت به امثال من که پدرم در قید حیات نبود مزیتی داشتند یا زیاد معطل نمیشدند و یا ممد آقا آنها را نیمه کاره ول نمیکرد به سراغ مشتری دیگری برود. و اما حمام عمومی که اوج بیداگری ها بود و لی خاطره خنده دار و جالبی از آن را دارم به نوشته بعدی موکول میکنم با این اشاره که این حق کشی های ساده در آغاز حیات الفبا هایی بودند برای فرا گیری بی قانونی ها چرا که من و هر بچه ایی در آن زمانها همواره آرزو میکردیم ایکاش زودتر بزرگتر و بزرگتر بشویم و خارج از نوبت نان بگیریم و صورت صفا بدهیم و الخ . .

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

برف , آرزو . . .

از زمانی که بیاد دارم برف را دوست داشته وهنوز هم دارم . در دوران خوب گذشته که مقارن بود با دوران کودکی و نوجوانی ,آری همان زمانهایی که گویی خداوند در نزدیکی آدمیان حظور داشت و یا آدمیان به او نزدیکتر از امروز بودند و شاید هم بخاطر اینکه خلافهای خودرا بنام او هزینه نمیکردند و یا بنام او به خلق اله نمیفروختند خدای مهربان هم نیکیها را بی جواب نمیگذاشت و بنوعی هر کسی را به آرزویش میرسانید . منهم یکی از بندگان آرزو مندش بودم که هرساله بویژه چند روزی به روز تولدم مانده از او میخواستم که آنروز را سپید کند و با بارش برف همراه سازد که از قضا تقریبا تا سالهای اولیه دهه پنجاه چنین نیز میشد وادامه داشت تا آخرین بار یکسال به انقلاب مانده سال 56 که سرباز بودم جلوی درب کلانتری کمک قراول بودم که مصادف با روز تولدم بود دانه های برف نرمک نرمک رقص کنان بر روی زمین و من فرود میامدند واز خیابان فرشی سپید و از من آدم برفی جانداری ساختند و بعد ازدیگر تا زمانیکه بودم دیگر چنین نشد و تولدهایم بی برف ماندند انگار مانند خیلی چیزهای دیگر خدا هم قهر کرده و رفته بود .
هفته پیش هواشناسی خبر از آخر هفته پربرفی داد که البته خبر نبود که اخطار بود که مردم خودرا آماده سازند .شنیدن آن کلی شادم کرد شده بودم همان کودک سالهای دور که صبحها ی زمستان از خواب که بیدار میشدم و از زیر کرسی بیرون آمده وبرق آسا خودرا به پنجره میرساندم و پشت دری سفید را کنار میزدم که ببینم حیاط سپید هست و برف میبارد و اگر آری راهی حیاط میشدم و صدای مهربان مادر بزرگ که بالا لوت گتمه بیرشی . . نوخشلاسان ( عزیزم لخت نرو چیزی بپوش سرما میخوری) ولی همینطور که صدایش را میشنیدم با دمپایی و لباس یه لا قبای خود در حیاط جولان میدادم و میدیدم پیرزن ترسان و لرزان از سر خردن با تکه لباس گرمی بسوی من میاید . بعد از صبحانه نوبت میرسید که بزنم بیرون و دنبال دوستانم بگردم از کوچه خودمان سعادت به سمت زیر بازارچه و از آنجا با رفقا میرفتیم بلور سازی , مهدی موش , اسفندیاری ,ظفرالدوله , ارامنه و فرهنگ . . . و آنروز , روز فراموش نشدنی میشد که اگر با 20 دیماه روز تولدم بود مقارن میشد که میدانستم بعد از پرسه زدن با رفقا در بازگشت به خانه مادر بزرگ با قوطی شیرینی که از قنادی روشن خریده و چایی داغ تازه دمی انتظارم را میکشد .
همانگونه که هواشناسی اعلام کرده بود با کمی تاخیر نیمه شب جمعه بارش برف آغاز شد , در زمانی کوتاه همه جا را سفید کرد و من هم صبح شنبه همچون همان دوران گذشته زدم بیرون از خیابانمان به کوچه ایی و از کوچه به خیابانی دیگر و . . . اگر چه برف بمانند همان برفهای پیشین سفید و زیبا بود و هست ولی افسوس این کوچه و پسکوچه ها میدان و خیابانها با تمام زیباییشان آنهایی نبودند که من دنبالشان بودم و این مردمان خوب هم دوستانی که گمشان کردم نبودند , با تمام اندوهی که وجودم را در بر میگرفت تنها این خوشحالم میکرد میدیدم خدا باز گشته است اینرا در چند ماهه گذشته از بهار امسال حس کرده بودم و با برف روز تولدم دیگر یقین پیدا کردم که چون زمانهای خوش گذشته در کنار و نزدیک خلقش هست که باز آنها را به آرزوهایشان برساند.

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

17 دی . . .

هفدهم دی مصادف با روز آزادی زنان و سالروز در گذشت شادروان غلامرضا تختی میباشد. در گذشته نه چندان دور چون این دو اتفاق همزمان بودند برای همین با یک چشمی خندان اولی را جشن میگرفتیم و با چشم گریان دیگرمان, بسوگ هجرت زودبهنگام جهان پهلوان مینشستیم و از کشتی هایش و جوانمردی هایش و . . . سخن میگفتیم و یادش را گرامی میداشتیم ولی حالا 17 دی این دوران هر ساله با دو چشم گریان به ماتم از دست رفتن هر دونشسته و برای دومی شادی روح و برای اولی بازگشت دوباره اش را آرزو میکنیم !!!




۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

گربه ایی که خانواده ایی را نجات داد و خود . . .


هرساله جشنهای آغاز سال میلادی متاسفانه همراه میگردد با حوادث و اتفاقات ناگواری که برای برخی تلخ کامی را به ارمغان میاورد که علت اصلی آنها مصرف بی رویه الکل و یا وسایل آتش بازی دور از استاندارد که بوسیله سوداگران بی وجدان از تولید کنندگان بی وجدانتر از آنها مانند چینیها و . . . که تنها کسب در آمد برایشان مهم است و بر جان آدمی اولویت دارد عرضه میگردد, که تراژدیهایی فراموش نشدنی ببار میاورد که تنها خوراکی میشود برای بنگاههای خبری و جراید و سایر رسانه ها که با تیتر زدن و درج آنها زندگی مطبوعاتی سال جدید خود را آغاز کنند. امسال بر خلاف مرسوم هرساله اولین خبری که در اولین ساعات آغاز سال با تصویری سمبلی ( تصویری که من در اینجا قرار دادم عکس اصلی گربه قهرمان میباشد) بر صدرخبرهای ارگانهای نام برده شده قرار گرفت مربوط به حوادثی که یاد شد نبود بلکه ربط داشت به فداکاری محبوبترین حیوان چهارپای کره خاکی یعنی گربه ,که یکی از آنها بنام لومپی (
Lumpi) که نیمه شب جان خانواده ایی را نجات داد اگرچه خود رهایی نیافت و فدا شد .
داستان از این قرار است که بعد از جشن و پایکوبی سال جدید خانواده ایی ساکن یکی از شهر های جنوب غربی آلمان که در خواب بودند که گربه خانه با احساس خطر با میوهای خود و چنگ زدن به درب اتاق خواب صاحبان خودرا از خواب بیدار میکند که زن و شوهر فرزند خودرا در آغوش گرفته به خارج خانه میگریزند و خویش را نجات میدهند ولی متاسفانه این گربه فدا کار دچار گاز گرفتگی شده و در درون خانه جان میسپارد . دیروز که تعطیلی سال نو پشت سر گذاشته شده بود فرصتی بود تا خیل خبرنگاران بسوی این خانواده سرازیر گردند تا اطلاعات بیشتری کسب کنند, که در این باره مرد خانه ادگار ( Edgar K ) توضیح داد در خواب بودم که صدای میو و چنگ بر در بیدارم کرد وقتی در اتاق خواب را باز کردم گربه هایمان لومپی و خواهرش سی سی ( Sissi ) سراسیمه و وحشت زده خودرا درون اتاق انداختند که در آنموقع شعله های آتش را در راهرو دیدم که گرما و دود آن بصورتم خورد که با عجله همسرم را بیدار کرده و خودرا بیرون انداختیم و با غم و اندوه میگوید که در آنجا بود که فریاد میوهای گربه ها را میشنیدیم که متاسفانه امکان بازگشت به خانه نبود که همسر ادگار سوزی ( Susi ) ادامه میدهد وقتی آتش خاموش شد وارد خانه شدیم بدن بی جان لومپی را در کنار تخت خواب دیدیم که نتوانسته بود خودرا نجات دهد, اما سی سی که خودرا زیر تخت پنهان کرده بود خوشبختانه زنده بود و او با تاثر فراوان ادامه میدهد که لومپی گربه خوب و مهربانی بود که نوازش کردن را دوست داشت و برای همین همیشه روی مبل کنار مان بود, ما اینک زندگی خودرا مدیون اوهستیم و باز با غم و اندوه میگوید که سوزی که زنده مانده و حالا با ما بخاطر نداشتن جا در منزل والدینم میباشد پیوسته میو کنان به دنبال برادرش میگردد.