۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
از رز تا تونی کورتیس . . .
در اینهفته هالیوود سه بزرگ خودرا یکی پس از دیگری از دست داده و سیاهپوش شد سه هنر مند بزرگی که برای جاودانگیشان بجز ستاره هایی که در هالیوود در کف خیابان نامشان را بر خود دارند هرکدام نامشان با فیلمی جاودانه گره خورده است تا نامشان همواره زنده نگاه بدارد .
اولین راهی گلوریا استوارت Gloria Stuart بود که موقع مرگ 100 سال داشت . بازی فراموش نشدنی گلوریا در نقش رز پیر زن بازمانده کشتی تایتانیک که اورا کاندید بهترین بازیگر زن نقش دوم نمود .
نفر بعدی که به دیار باقی شتافت کارگردان بنام آرتور پن Arthur Penn بود که شاید برای نسل جوان ما به اندازه گلوریا استوارت آشنا نباشد ولی نسل من و قبل از من شاهد شاهکار او بانی و کلاید Bonnie and Clyde بر پرده سینما بودیم که داستان واقعی زوج گانگستری در دهه 30 آمریکا را با بازی وارن بیتی Warren Beatty و فی دانووی Faye Dunaway به روی پرده آورد که برای او جایزه اسکار را بهمراه داشت.
نفر سوم هم که دیروز در خانه اش در گذشت کسی نیست جز تونی کرتیس Tony Curtisکه این یکی را هم سن وسالهای من در دوران خوش گذشته که از ماهواره و کانالهای متعددی خبری نبود یک هفته منتظر میماندیم تا در کنار راجر مور بازیش را در قسمت دیگری از سریال کاوشگران ببینیم را بیشتر میشناسیم .کسی که نقش آفرینی اورا بارها در فیلمهایی چون بند باز و اسپارتاکوس و . . . ستوده بودیم و بزرگتر ها که در زندگیشان چند فیلم بیشتر از ما شاهد بودند, از بازی او در کنار جک لمون و مریلین مونرو در کاری از یکی از کارگردانان نامی تاریخ سینما بیلی وایلدر بنام بعضیها داغشو دوست دارن را بارها تعریف کرده بودند . تونی کورتیس با آنکه برای دریافت جایزه اسکار کاندید شده بود اگرچه او این جایزه رانبرد ولی عدم دریافت آن مانع نشد تا او در زمره سلطانهای فراموش نشدنی هالیوود قرار نگیرد و نامش جاودانی نگردد.
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
صندلی های خالی . . .
صندلی های خالی جلوی دیوارو حیاط تقریبا مخروبه ایی که در عکس بالا دیده میشود توسط عکاس هنرمندی این چنین به تصویر کشیده شده است, شاید او میخواسته است بگوید با تمام عدم هم خوانی در شکل و فرم و رنگ صندلیها, اگر در کنار هم بدرستی قرار بگیرند و تفاوتهای یاد شده را نادیده بگیریم, میتوانیم حتی با چنین هارمونی نا هماهنگی هم از خرابه ایی زیباترین مکان را پدید بیاوریم !!!
در ادامه : این چند روزه در خبرها و اینجا و آنجا باز خبرهایی از صندلی های خالی بود که برخلاف اسلافشان در تصویر بالا هم متحد الشکل بودند و هم در مکان هایی آبادتر که با تمام هماهنگی و هارمونی حتی زیبایی و راحتی که داشتند هر کدام زشت تر و حتی کریه تر از دیگری که اولی صندلی های خالی سازمان ملل بود و دومی صندلیهای کنسرت گوگوش در کردستان که تنها تفاوت در این بود در اولی برای نشنیدن . . . خالی مانده بودند و در دومی برای دندان گردی هنرمند و دارو دسته اش که خود این گزارش را ببینید و قضاوت کنید . من از آنجایی که به گوگوش و هنرش احترام میگذارم وازطرفی بخاطر خاطرات شیرینی از ترانه هایش در روزگار خوشگذشته دارم خود را به او بنوعی مدیون میدانم, از هر نقدی و نیش و نوشی گذشته و تنها میگویم گوگوش عزیز بستن مچ بند سبز و بغض کردن موقع ادا کردن نام ایران کافی نیست . . .
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
برگ پاییزی . . .
گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،دردی خاموش
فریاد زمان ،رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ، مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش
این روزها همه جا بویژه دنیای مجازی و وبلاگهایش مملو از شعر و مطلب راجع به فصل خزان میباشد . خب منهم حیفم آمد که امیریه را با برگی پاییزی مزینش نکنم جایی که انصافا حتی حالا با این همه تغییر و دگرگونی هنوزهم با اولین درخت چنارش در جلوی بانک ملی میدان راه آهن تا آخرینش در پهلوی ومیدان تجریش (ولیعصر)زیباترین و جادویی ترین پاییز را داشته و دارد. اما ربط شعر بالا به پاییز بر میگردد به همان دوران گذشته و همان دوران مدرسه برای تهیه کتب درسی و لوازم تحریر با مادر بزرگ به کتابفروشی تابان (قبلا مطلبی درباره آقا تابان در اینجا نوشته ام)یا افشاری در امیریه سرپل امیر بهادر میرفتیم که در پیاده رو تک و توک برگهای طلایی را که پیشقراولان خزان بودند را میشد دید مخصوصا جلوی انتشارات افشاری وجود این برگهای زرین به ویترین کتابهای آن زیبایی خاصی میبخشید . اوایل که سواد درستی نداشتم جویده جویده و با تپق . . . عنوان کتابها را میخواندم که هنوز هم هر ساله با آغاز پاییزبرخی را بیاد میاورم, مانند کتابی با جلدی آبی کم رنگ با پری سفید (پر .ماتیسن) دیگری سلام بر غم ساگان و در گوشه ایی هم کتابی بود پرتره سیاهی روی آن بود که شکست سکوت کارو بود که نا خودآگاه با دیدنش غمی بدلم مینشست. سالها گذشتند و خواندن من هم بهتر شد ولی پاییز تکرار میشد و توقف هر ساله من جلوی ویترین ادامه داشت و این سه کتاب با چند تای دیگر همچنان در آن ویترین شیشه ایی جا خوش کرده بودند و بعد ها هر سه را ما در خانه داشتیم که خیلی ها هم داشتند غافل از اینکه در آینده ایی نه دورخود به غم سلامی جاودانه خواهیم داد و بناچار با پر ماتیسن پرواز خواهیم کرد تا غربت نشین شویم و سالها انتظار شکست سکوت را خواهیم کشید . . .
پینوشت :
مطلب را با کارو شروع کردم با برادرش ویگن هم به آخر میبرم.
سر کنم ای برگ خزان با تو قصه ای کهن
در این قصه کهن نکته ای بود نهان که بسوزد دل من
ناله ها ای برگ خزان خیزد از نهاد من
بر خاک افتادی و کس پی همدردی تو نکند رو به چمن
بشنویید . . .
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
آ با کلاه آ بی کلاه و الف . . .
آن چند ماه مخصوصا چند روز آخر بر خلاف روزهای زندگیم به کندی میگذشتند انگار عقربه های ساعت حوصله حرکت نداشتند بیچاره مادر بزرگ را از لحظه ثبت نام تا روز موعود پاک کلافه اش کرده بودم . برای او سال قمری و ماه هایش مهم بودند که روز مذهبی و یا روضه ایی را از دست ندهد بعبارتی در این مورد همواره بروز بود و سال شمسی و ماه هایش که همگی را برج میخواند تنها سر برج برایش اهمیت داشت که کرایه خانه را بموقع ادا کند خالی از لطف نیست اینرا هم بگویم در روزهای هفته هم مشکل داشتیم مثلا دوشنبه او بزبان آذری کلاسیک و قدیمی هفته اوچی و سه شنبه هم چهرشنبه آخشامی و الخ . . . برای همینها هم نمیتوانست بدرستی و دقیق اول مهررا برایم مشخص کند.درست چهل و پنج سال پیش بود که مادر بزرگ در نیمه های تابستان اسمم را در دبستان نوشت واز فردای آنروز هم با راهنمایی اقوام و آشنایان که بچه مدرسه ایی داشتند شروع به خرید و تهیه وسایل لازم را نمود, از کیف چرمی سنگینی که بدون کتاب شانه را کج میکرد تا کلاه سورچی ها که گوش و پیشانی را در زمستان بپوشاند تا تکه مشمای سفیدی که روی یقه کت باید دوخته میشد و دوتا شلوار فاستونی طوسی سیر ( آنزمانها شلوار جین که به شلوار میخی معروف بود مد نبود تنها خانواده های کم بضاعت برای بچه هایشان میخریدند)و دستکش چرمی که کوچکترین سایزش دوبرابر دست من بود و بیشتر باعث یخزدن انگشتان دست میشد تا گرم کند و موقتا دست خالی مدرسه نروم یک جلد دفتر چهل برگ ساخته و پرداخته بازار بین الحرمین و یک مداد شیر نشان ومداد تراش و پاک کن که داخل کیف کذایی گذاشته شد و یک لیوان کتابی پلاستیکی آبی رنگ و شاید چیزهای دیگری که بیاد ندارم. آنچه که مرا ترغیب میکرد کنجکاوی و یا استفاده از این وسایل نبود حتی چند ماهی که محمد رضا پسر صاحبخانه بصورت مستمع آزاد در کلاس اول بود و در خانه برای اینکه به من فخر بفروشد مشقهایی که اگر هم نمینوشت مشکلی نداشت را طوری مینوشت که گویی رساله دکترایش تحریر میکند و کتاب مستعملی که داشت از دور عکسهایش را نشان میداد گویی اگر دستم میداد آنها پاک میشدند. آری اگر چه مدرسه رفتن محمد رضا و ندانستن معنی مستمع آزاد این مدت قلقلکم داده بود ولی اینهم دلیل اصلی علاقه من به رفتن مدرسه نبود بلکه تنها و تنها, تنهایی من در خانه پر از محبت مادر بزرگ بود نداشتن برادر و خواهری و همبازی نبودن رادیویی (آنزمان داشتن تلویزیون هنوز همگانی نشده بود)و حتی رفتن سینما و گردشگاه و غیره هم جایی در زندگی ما نداشتند گهگاهی زیارت امامزاده ایی و اهل قبور همین گردش و تفرج ما بود انصافا آنها را مخصوصا شاه عبد العظیم را برای کباب ناهارش و آبنبات قیچی و سید نصر الدین را برای روشن کردن شمع و پخش لقمه نان و خرما و یا پنیر و سبزی نذری مادر بزرگ دوست داشتم ولی روضه ها که کار تقریبا هر روزه ما بود رفته رفته با بزرگتر شدنم جذابیتش را از دست میداد آخه چند پیرزن در اتاقی جمع میشدند و آقا روضه خان انگار رگ خواب اینها را میدانست بعد از چند دقیقه حرفهایی که میزد لحنش را عوض کرده چیزهایی را مانند آواز میخواند که تمام این زنان رابه گریه میانداخت و این نمایش بدون استثنا در تمامی روضه ها تکرار میشد اگرچه باور کرده بودم که پدر در مسافرت هست و مادر بزرگ هم مادرم میباشد و هنوزخیلی از واقعیتها را نمیدانستم ولی قصه و بعد هم روضه و نوحه رقیه دختر یتیم امام حسین که با اشک ریزان مادر بزرگ و دوستانش همراه میشد حالم را میگرفت بدون آنکه علتش را بدانم. شاید فرار از این فضا ها از طرفی و بودن صدها پسر بچه کوچک و بزرگ دست بدست هم داده بودند که برای مدرسه رفتن بیتابی کنم و نکته جالب توجهش همه این مصمم بودن مرا علاقه ام میپنداشتند و به جگر گوشه هایشان که مایل به مدرسه نبودند سرکوفت میزدند حتی خانم فرد معلمم هم مرا الگویی ساخته بود تا بچه هایی که نمیتوانستند از مادر و خانه دل بکنند به آمدن به مدرسه ترغیبشان کند. روز اول مدرسه در حیاط دبستان مولوی و کلاسبندی که تنها هفت تا کلاس داشتیم که لزومی نداشت اما باید اجرا میشد از لحظه هاییست که هرگز فراموش نمیکنم مخصوصا وقتی که آقای مظاهری اسم و فامیلم را خواند که دیگر باور کردم محصل شده ام و بعدش هم ورودمان به اتاق نمور و نیمه تاریک کلاس که هم سطح حیاطک مدرسه بود و به فرمان پسرکی از کلاسهای بالا که مبصرمان بود هر کدام بصورت هردم بیل در نیمکتها جا گرفتیم که خانم فرد وقتی آمد اول بترتیب قدمان جابجایمان کرد و در ادامه پوستری تقریبا بزرگی را که پر از تصاویر گوناگون بود را از تخته سیاه آویزان کرد که داستان دویدم و دودیدم و سر کوهی رسیدم بود. یکی دو روز را با آن سر کردیم و بعد نوبت درس و مشق رسید که در آغاز خانم معلم سر خطی میداد که بیشتر شبیه حروف الفبا بودند و منهم با افتخاری غیر قابل وصف انجام میدادم وهر صفحه ایی را که با این خطوط منظم سیاه میکردم احساس باسواد شدن را داشتم تا اینکه روزی آقای جندقی فراش مدرسه با بغلی پر از کتاب وارد شد و با کمک خانم فرد کتابها را بین ما تقسیم کرد و این اولین کتاب درسی زندگیمان شد راستی آقای جندقی که وظایف زیادی داشت دکه یا بوفه مدرسه هم از آن او بود که بجرات میتوانم بگویم پیراشکی چرب و مانده اش خوشمزه ترین خوراکی میباشد که تا بحال خورده ام آن پیراشکی ها حتی از دونات هایی که بچه محلهای نازنینم شمس و نق نقو الان در ینگه دنیا میخورند خوشمزه تر بودند . خانم فرد از فردای آنروز خطوط یاد شده را کنار گذاشت و اولین حرف الفبا را هم پای تخته کشید و یا نوشت همینطورآنرا دردفترهایمان سرخط داد آن حرف آ بود با کلاه و بیکلاه با ضمه و فتحه و . . . مادر بزرگ به آ من الف میگفت بعد ها فهمیدم حق با مادر بزرگ بود . باری الف را در عرض چند روز در کلاس نمور دبستان مولوی آموختم وبعد فهمیدم الف ها از هر جنس و نوعی همیشه دنباله دارند که آنهارا باید خود بیابم و بیاموزم .
پینوشت :
عکس بالا کلاس اول است و خانم فرد کنار من ایستاده نفر اول یک ردیف مانده به آخر کلاس با سپاس فراوان از سجاد گرامی که به این عکس رنگ و جلایی داد .
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
عجیب ولی واقعی . . .
پینوشت :
متاسفانه عکسی از انگوری در دسترس ندارم حتما بعدا خواهم گذاشت و بوبوش قناری تیره رنگ در عکس میباشد.
مطلب آخر دوست گرامیم پگاه : بينديشيم... حقيقت دارد هم حکایتیست خواندنی . . .
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
بچه های گوگلی . . .
پینوشت :
در پایان نوشته ها گاهی ترانه های خاطره انگیزی از گذشته را قرار داده ام که اینبار میخواهم سنت شکنی نموده ترانه ایی را که در لیست ده ترانه شهریور ماه رادیو فردا میباشد را بگذارم که انصافا کار زیباییست بشنویید . . .
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
قدیما یادش بخیر آ ملا علی . . .
همین چند روز پیش بود که یکهو و بدون مقدمه این ترانه (آملا علی ) منوچهر سخایی چون بلایی آسمانی به من نازل شده و همچون موریانه ایی افتاده بجانم حال هر چه تلاش کردم که از خودم دور کنم نشد و نشد ناچار شدم بگردم پیداش کنم بعد از دهه ها گوش کنم هم تجدید خاطره ایی بشه و هم اینکه شاید دستگیرم بشه که چه چیزی در آن هست که با ضمیر ناخود آگاهم ارتباطی دارد که آنرا در این چند روزه بهم ریخته ,خب به همین منظور به تمام سایتهایی که میشناختم تا تویوب و جستجوگرها را گشتم حالا موقع سرچ کردن آملا علی و یا منوچهر چه چیزهایی و تصاویری روی مونینور سبز شدند بماند که متاسفانه تیرم به سنگ خورد خورد و هر چه گشتم کمتر یافتم البته بیشتر ترانه های قدیم و جدید این مرد نازنین بودند الا , آملا علی خلاصه همینطور که در یوتوب میگشتم فرصتی بود که روی بعضی از آهنگهای که میشناختم کلیک کنم که بیعتی با خاطرات و هم با این خواننده هنر مند باشد که نقطه اوجش زمانی بود که از کنجکاوی روی از ترانه های تازه منوچهر که کلیک کردم و چهره امروز او ظاهر شد با فریادی اهل خانه را به پای کامپیوتر کشانده و پرسیدم میشناسی منوچهره ببین چه شکلی شده و چقدر پیرو . . . که وقتی هیجانم فرو کش کرد به حماقت خودم خنده گرفت که از یاد برده ام که خود چه شکلی شده ام و چقدر هم . . . باری با کلیک روی هر ترانه قدیمی خاطره ها هم مثل دیوی مویش را آتش زده باشی یکی یکی ظاهر میشدند و منو کشون کشون میبردند به آن ایام خوشگذشته و باعث میشدند خیلی چیزها وآدمها را بیاد بیاورم مثلا کلاغها مرا یاد سید تصنیف فروش دوره گرد انداخت که تو کوچه پسکوچه های محله میگشت و صدای دلخراش دوست داشتنیش را بسرش میانداخت ومیخوند : غروبا که روشن میشه چاغها / میان از مدرسه کلاغها
و یاد کلاغهای امیریه که عصر ها از آسمون حیاط ما با همهمه غار غار هایشان میگذشتند و گویی مانند ما بچه تنبلها از تعطیلی مدرسشون شادی میکردند . ترانه های بعدی و بعدی که رسیدم به قدیما یادش بخیر:
قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودن
خوشگلا خوشگل ترا یک کمی مهربون بودن
دخترا گیسو بلند ابرو کمون غنچه دهون
. . . . .
قصه های غصه من یه کتابه یه کتاب
طفلک ایندل که توی مکتبخونه مهرو وفا
درسو مشقش رو همیشه فوت آبه فوت آب
. . . . .
میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره
میشه اما دل ما . . .
ترانه را بشنویید
با هزاران وآه و حسرت باید بگویم واقعا قدیما یادشون بخیرکه خیلی چیزها نقطه مقابل هر آنچه که امروز هست بود بعنوان مثال همین ماه رمضان که الان هر ساله آمدنش را مردم عزا میگیرند و اگر تتمه ایمان و باوری که مانده را نداشتند آز آن متنفر هم میشدند که اگر هم میشدند حق داشتند که نیازی به بیان عللش نیست که همگان آگاهند. قدیما این ماه مبارک برای ما مانند همان میهمان عزیزی که آمدنش شاد رفتنش غمگین میکند , را داشت .از نیمه های شعبان منتظرش بودیم و رسیدنش را روز شماری میکردیم و با پشت سر گذاشتن سومین احیا که به پایان اقامتش نزدیک میشد زانوی غم بغل میگرفتیم و حتی چند روزی را هم بعد از رفتنش همچنان غمگین میماندیم . باری کرور کرور بهانه هست که با آه و حسرت و بغض بگوییم, قدیما یادش بخیردلا هم آشیون بودند . . .
پینوشت:
حال کلاغها را به آملا علی و یا برعکس را به هم پیوند زده و ترانه زیر را پدید آورده و زیر لب زمزمه میکنم :
عجب غافل بودیم ما آملا علی
اسیر دل بودیم ما آملا علی
برای رفتن یار و نداشتن خبر آملا علی
ایکاش تورا از ده بالا و راه دور نمیاوردیم آملا علی
اگر اسیر دل نبودیم و عاقل بودیم آملا علی
توی خونه برای باز کردن سرکتاب راهت نمیدادیم آملا علی
شماهم میتونید بخونید و حتی بسطش بدهید و . . .