۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

از رز تا تونی کورتیس . . .


در اینهفته هالیوود سه بزرگ خودرا یکی پس از دیگری از دست داده و سیاهپوش شد سه هنر مند بزرگی که برای جاودانگیشان بجز ستاره هایی که در هالیوود در کف خیابان نامشان را بر خود دارند هرکدام نامشان با فیلمی جاودانه گره خورده است تا نامشان همواره زنده نگاه بدارد .
اولین راهی گلوریا استوارت
Gloria Stuart بود که موقع مرگ 100 سال داشت . بازی فراموش نشدنی گلوریا در نقش رز پیر زن بازمانده کشتی تایتانیک که اورا کاندید بهترین بازیگر زن نقش دوم نمود .


نفر بعدی که به دیار باقی شتافت کارگردان بنام آرتور پن
Arthur Penn بود که شاید برای نسل جوان ما به اندازه گلوریا استوارت آشنا نباشد ولی نسل من و قبل از من شاهد شاهکار او بانی و کلاید Bonnie and Clyde بر پرده سینما بودیم که داستان واقعی زوج گانگستری در دهه 30 آمریکا را با بازی وارن بیتی Warren Beatty و فی دانووی Faye Dunaway به روی پرده آورد که برای او جایزه اسکار را بهمراه داشت.

نفر سوم هم که دیروز در خانه اش در گذشت کسی نیست جز تونی کرتیس
Tony Curtisکه این یکی را هم سن وسالهای من در دوران خوش گذشته که از ماهواره و کانالهای متعددی خبری نبود یک هفته منتظر میماندیم تا در کنار راجر مور بازیش را در قسمت دیگری از سریال کاوشگران ببینیم را بیشتر میشناسیم .کسی که نقش آفرینی اورا بارها در فیلمهایی چون بند باز و اسپارتاکوس و . . . ستوده بودیم و بزرگتر ها که در زندگیشان چند فیلم بیشتر از ما شاهد بودند, از بازی او در کنار جک لمون و مریلین مونرو در کاری از یکی از کارگردانان نامی تاریخ سینما بیلی وایلدر بنام بعضیها داغشو دوست دارن را بارها تعریف کرده بودند . تونی کورتیس با آنکه برای دریافت جایزه اسکار کاندید شده بود اگرچه او این جایزه رانبرد ولی عدم دریافت آن مانع نشد تا او در زمره سلطانهای فراموش نشدنی هالیوود قرار نگیرد و نامش جاودانی نگردد.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

صندلی های خالی . . .


صندلی های خالی جلوی دیوارو حیاط تقریبا مخروبه ایی که در عکس بالا دیده میشود توسط عکاس هنرمندی این چنین به تصویر کشیده شده است, شاید او میخواسته است بگوید با تمام عدم هم خوانی در شکل و فرم و رنگ صندلیها, اگر در کنار هم بدرستی قرار بگیرند و تفاوتهای یاد شده را نادیده بگیریم, میتوانیم حتی با چنین هارمونی نا هماهنگی هم از خرابه ایی زیباترین مکان را پدید بیاوریم !!!

در ادامه : این چند روزه در خبرها و اینجا و آنجا باز خبرهایی از صندلی های خالی بود که برخلاف اسلافشان در تصویر بالا هم متحد الشکل بودند و هم در مکان هایی آبادتر که با تمام هماهنگی و هارمونی حتی زیبایی و راحتی که داشتند هر کدام زشت تر و حتی کریه تر از دیگری که اولی صندلی های خالی سازمان ملل بود و دومی صندلیهای کنسرت گوگوش در کردستان که تنها تفاوت در این بود در اولی برای نشنیدن . . . خالی مانده بودند و در دومی برای دندان گردی هنرمند و دارو دسته اش که خود این گزارش را ببینید و قضاوت کنید . من از آنجایی که به گوگوش و هنرش احترام میگذارم وازطرفی بخاطر خاطرات شیرینی از ترانه هایش در روزگار خوشگذشته دارم خود را به او بنوعی مدیون میدانم, از هر نقدی و نیش و نوشی گذشته و تنها میگویم گوگوش عزیز بستن مچ بند سبز و بغض کردن موقع ادا کردن نام ایران کافی نیست . . .

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

برگ پاییزی . . .

سکوت

گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش


این روزها همه جا بویژه دنیای مجازی و وبلاگهایش مملو از شعر و مطلب راجع به فصل خزان میباشد . خب منهم حیفم آمد که امیریه را با برگی پاییزی مزینش نکنم جایی که انصافا حتی حالا با این همه تغییر و دگرگونی هنوزهم با اولین درخت چنارش در جلوی بانک ملی میدان راه آهن تا آخرینش در پهلوی ومیدان تجریش (ولیعصر)زیباترین و جادویی ترین پاییز را داشته و دارد. اما ربط شعر بالا به پاییز بر میگردد به همان دوران گذشته و همان دوران مدرسه برای تهیه کتب درسی و لوازم تحریر با مادر بزرگ به کتابفروشی تابان (قبلا مطلبی درباره آقا تابان در اینجا نوشته ام)یا افشاری در امیریه سرپل امیر بهادر میرفتیم که در پیاده رو تک و توک برگهای طلایی را که پیشقراولان خزان بودند را میشد دید مخصوصا جلوی انتشارات افشاری وجود این برگهای زرین به ویترین کتابهای آن زیبایی خاصی میبخشید . اوایل که سواد درستی نداشتم جویده جویده و با تپق . . . عنوان کتابها را میخواندم که هنوز هم هر ساله با آغاز پاییزبرخی را بیاد میاورم, مانند کتابی با جلدی آبی کم رنگ با پری سفید (پر .ماتیسن) دیگری سلام بر غم ساگان و در گوشه ایی هم کتابی بود پرتره سیاهی روی آن بود که شکست سکوت کارو بود که نا خودآگاه با دیدنش غمی بدلم مینشست. سالها گذشتند و خواندن من هم بهتر شد ولی پاییز تکرار میشد و توقف هر ساله من جلوی ویترین ادامه داشت و این سه کتاب با چند تای دیگر همچنان در آن ویترین شیشه ایی جا خوش کرده بودند و بعد ها هر سه را ما در خانه داشتیم که خیلی ها هم داشتند غافل از اینکه در آینده ایی نه دورخود به غم سلامی جاودانه خواهیم داد و بناچار با پر ماتیسن پرواز خواهیم کرد تا غربت نشین شویم و سالها انتظار شکست سکوت را خواهیم کشید . . .
پینوشت :
مطلب را با کارو شروع کردم با برادرش ویگن هم به آخر میبرم.
سر کنم ای برگ خزان با تو قصه ای کهن
در این قصه کهن نکته ای بود نهان که بسوزد دل من
ناله ها ای برگ خزان خیزد از نهاد من
بر خاک افتادی و کس پی همدردی تو نکند رو به چمن

بشنویید . . .

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

آ با کلاه آ بی کلاه و الف . . .


آن چند ماه مخصوصا چند روز آخر بر خلاف روزهای زندگیم به کندی میگذشتند انگار عقربه های ساعت حوصله حرکت نداشتند بیچاره مادر بزرگ را از لحظه ثبت نام تا روز موعود پاک کلافه اش کرده بودم . برای او سال قمری و ماه هایش مهم بودند که روز مذهبی و یا روضه ایی را از دست ندهد بعبارتی در این مورد همواره بروز بود و سال شمسی و ماه هایش که همگی را برج میخواند تنها سر برج برایش اهمیت داشت که کرایه خانه را بموقع ادا کند خالی از لطف نیست اینرا هم بگویم در روزهای هفته هم مشکل داشتیم مثلا دوشنبه او بزبان آذری کلاسیک و قدیمی هفته اوچی و سه شنبه هم چهرشنبه آخشامی و الخ . . . برای همینها هم نمیتوانست بدرستی و دقیق اول مهررا برایم مشخص کند.درست چهل و پنج سال پیش بود که مادر بزرگ در نیمه های تابستان اسمم را در دبستان نوشت واز فردای آنروز هم با راهنمایی اقوام و آشنایان که بچه مدرسه ایی داشتند شروع به خرید و تهیه وسایل لازم را نمود, از کیف چرمی سنگینی که بدون کتاب شانه را کج میکرد تا کلاه سورچی ها که گوش و پیشانی را در زمستان بپوشاند تا تکه مشمای سفیدی که روی یقه کت باید دوخته میشد و دوتا شلوار فاستونی طوسی سیر ( آنزمانها شلوار جین که به شلوار میخی معروف بود مد نبود تنها خانواده های کم بضاعت برای بچه هایشان میخریدند)و دستکش چرمی که کوچکترین سایزش دوبرابر دست من بود و بیشتر باعث یخزدن انگشتان دست میشد تا گرم کند و موقتا دست خالی مدرسه نروم یک جلد دفتر چهل برگ ساخته و پرداخته بازار بین الحرمین و یک مداد شیر نشان ومداد تراش و پاک کن که داخل کیف کذایی گذاشته شد و یک لیوان کتابی پلاستیکی آبی رنگ و شاید چیزهای دیگری که بیاد ندارم. آنچه که مرا ترغیب میکرد کنجکاوی و یا استفاده از این وسایل نبود حتی چند ماهی که محمد رضا پسر صاحبخانه بصورت مستمع آزاد در کلاس اول بود و در خانه برای اینکه به من فخر بفروشد مشقهایی که اگر هم نمینوشت مشکلی نداشت را طوری مینوشت که گویی رساله دکترایش تحریر میکند و کتاب مستعملی که داشت از دور عکسهایش را نشان میداد گویی اگر دستم میداد آنها پاک میشدند. آری اگر چه مدرسه رفتن محمد رضا و ندانستن معنی مستمع آزاد این مدت قلقلکم داده بود ولی اینهم دلیل اصلی علاقه من به رفتن مدرسه نبود بلکه تنها و تنها, تنهایی من در خانه پر از محبت مادر بزرگ بود نداشتن برادر و خواهری و همبازی نبودن رادیویی (آنزمان داشتن تلویزیون هنوز همگانی نشده بود)و حتی رفتن سینما و گردشگاه و غیره هم جایی در زندگی ما نداشتند گهگاهی زیارت امامزاده ایی و اهل قبور همین گردش و تفرج ما بود انصافا آنها را مخصوصا شاه عبد العظیم را برای کباب ناهارش و آبنبات قیچی و سید نصر الدین را برای روشن کردن شمع و پخش لقمه نان و خرما و یا پنیر و سبزی نذری مادر بزرگ دوست داشتم ولی روضه ها که کار تقریبا هر روزه ما بود رفته رفته با بزرگتر شدنم جذابیتش را از دست میداد آخه چند پیرزن در اتاقی جمع میشدند و آقا روضه خان انگار رگ خواب اینها را میدانست بعد از چند دقیقه حرفهایی که میزد لحنش را عوض کرده چیزهایی را مانند آواز میخواند که تمام این زنان رابه گریه میانداخت و این نمایش بدون استثنا در تمامی روضه ها تکرار میشد اگرچه باور کرده بودم که پدر در مسافرت هست و مادر بزرگ هم مادرم میباشد و هنوزخیلی از واقعیتها را نمیدانستم ولی قصه و بعد هم روضه و نوحه رقیه دختر یتیم امام حسین که با اشک ریزان مادر بزرگ و دوستانش همراه میشد حالم را میگرفت بدون آنکه علتش را بدانم. شاید فرار از این فضا ها از طرفی و بودن صدها پسر بچه کوچک و بزرگ دست بدست هم داده بودند که برای مدرسه رفتن بیتابی کنم و نکته جالب توجهش همه این مصمم بودن مرا علاقه ام میپنداشتند و به جگر گوشه هایشان که مایل به مدرسه نبودند سرکوفت میزدند حتی خانم فرد معلمم هم مرا الگویی ساخته بود تا بچه هایی که نمیتوانستند از مادر و خانه دل بکنند به آمدن به مدرسه ترغیبشان کند. روز اول مدرسه در حیاط دبستان مولوی و کلاسبندی که تنها هفت تا کلاس داشتیم که لزومی نداشت اما باید اجرا میشد از لحظه هاییست که هرگز فراموش نمیکنم مخصوصا وقتی که آقای مظاهری اسم و فامیلم را خواند که دیگر باور کردم محصل شده ام و بعدش هم ورودمان به اتاق نمور و نیمه تاریک کلاس که هم سطح حیاطک مدرسه بود و به فرمان پسرکی از کلاسهای بالا که مبصرمان بود هر کدام بصورت هردم بیل در نیمکتها جا گرفتیم که خانم فرد وقتی آمد اول بترتیب قدمان جابجایمان کرد و در ادامه پوستری تقریبا بزرگی را که پر از تصاویر گوناگون بود را از تخته سیاه آویزان کرد که داستان دویدم و دودیدم و سر کوهی رسیدم بود. یکی دو روز را با آن سر کردیم و بعد نوبت درس و مشق رسید که در آغاز خانم معلم سر خطی میداد که بیشتر شبیه حروف الفبا بودند و منهم با افتخاری غیر قابل وصف انجام میدادم وهر صفحه ایی را که با این خطوط منظم سیاه میکردم احساس باسواد شدن را داشتم تا اینکه روزی آقای جندقی فراش مدرسه با بغلی پر از کتاب وارد شد و با کمک خانم فرد کتابها را بین ما تقسیم کرد و این اولین کتاب درسی زندگیمان شد راستی آقای جندقی که وظایف زیادی داشت دکه یا بوفه مدرسه هم از آن او بود که بجرات میتوانم بگویم پیراشکی چرب و مانده اش خوشمزه ترین خوراکی میباشد که تا بحال خورده ام آن پیراشکی ها حتی از دونات هایی که بچه محلهای نازنینم شمس و نق نقو الان در ینگه دنیا میخورند خوشمزه تر بودند . خانم فرد از فردای آنروز خطوط یاد شده را کنار گذاشت و اولین حرف الفبا را هم پای تخته کشید و یا نوشت همینطورآنرا دردفترهایمان سرخط داد آن حرف آ بود با کلاه و بیکلاه با ضمه و فتحه و . . . مادر بزرگ به آ من الف میگفت بعد ها فهمیدم حق با مادر بزرگ بود . باری الف را در عرض چند روز در کلاس نمور دبستان مولوی آموختم وبعد فهمیدم الف ها از هر جنس و نوعی همیشه دنباله دارند که آنهارا باید خود بیابم و بیاموزم .
پینوشت :
عکس بالا کلاس اول است و خانم فرد کنار من ایستاده نفر اول یک ردیف مانده به آخر کلاس با سپاس فراوان از سجاد گرامی که به این عکس رنگ و جلایی داد .

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

عجیب ولی واقعی . . .

دو روز پیش شاهد اتفاق عجیبی بودم بطوری که تمام فکرم را مشغول خود کرده است .محل اتفاق درون قفس قناری هایم بود با آنکه ده سالی است قناری دارم و در طول این مدت خیلی چیزها از این موجوداتی خوش الحان که چند گرمی بیشتر وزن ندارند دیده ام, از عاطفه تا وابستگی و غیره اما این حادثه یا اتفاق پدیده دیگری بود.چند ماه پیش فربد عزیز که تجربه زیادی راجع به حیوانات دارد راهنماییم کرد که برای مشکلی که برای قناری ماده ام پیش آمده بود جفتی بخرم که منهم به حرف او گوش کرده قناری زرد نری را خریدم از آنجا که جثه نسبتا درشتی دارد بیاد گوریل انگوری نامش را انگوری گذاشتم برخلاف تصور من که فکر میکردم با ورود قناری تازه وارد تا بهم عادت کنند چند روزی جنگ و جدلی خواهیم داشت, چنین نشد و بر عکس زندگی مسالمت آمیزی را شروع کردند البته دخترک خیلی زود دوست شد و بوبوش یا پسرک رفته رفته خرجش را از این دو جدا کرد بگونه ایی که شبها او تنهایی بالای تاب میخوابد ولی آندو بهم چسبیده شب را به صبح میرسانند و نکته قابل توجه اینکه شاید بخاطر حسادت و یا احساس دیگری خصومت جزیی بین بوبوش و انگوری پیش آمده در طول روز بندرت ولی غروبها بین ساعت و ششش و هفت نیم ساعتی بوبوش حالت حمله ایی گرفته شروع به جیغ و فریاد میکند اوایل انگوری بنده خدا عکس العملی نشان نمیداد ولی رفته رفته او هم حالت تدافعی گرفته و عین سرو صدای بو بوش را در میاورد ولی هیچکدام برخورد فیزیکی نمیکنند و وقتی خسته شدند به گوشه ایی خزیده به تمیز کردن بال و پر خود پرداخته و بعد به محل خواب خود که گفتم میروند. همین یکشنبه بعد از ظهر بود که بوبوش حالت غیر عادی مثل حالت کسی که دارد خفه میشود را داشت, فکر کنم شاهدانه مخلوط در غذایش بود که همیشه میان منقارش خورد میکند پریده و راه گلویش را بسته بود طوری که بیحرکت روی چوب مانده بود نرمال از من میترسد اما آن لحظه وقتی دستم را داخل قفس کردم توان فرار را نداشت بیرون آورده دیدم کاری نمیتوانم بکنم اورا در وان حمامش در داخل قفس رها کردم شاید آبی بخورد و رد شود که او با هزار بدبختی خودرا بیرون کشیده دوباره روی چوب ایستاد و وضعیتش بد تر هم شد در همین حین بود که دیدم انگوری خودش را با عجله به بو بوش رسانده نگاهی به او کرد و بعد نوک خود را به گردن او برده و پری که بیشتر مانند پرز بود را کند من ساده لوحانه فکر کردم حالا که بوبوش ناتوان شده و نا ندارد انگوری فرصت را غنیمت دانسته و انتقامجویی میکند در همین فاصله که من غرق افکارم بودم انگوری دو بار دیگر با ضربه ایی به گردن بوبوش باز پری را کند و بعد گذاشت رفت در این لحظه بوبوش به حال عادی برگشته و خودش بسمت آب رفت و کمی خورد و زندگی طبیعی خودش را دو باره شروع کرد. اینجا بود که تازه فهمیدم انگوری مهربان من همان کاری را کرد که ما انسانها وقتی لقمه ایی گلوی کسی گیر میکند میکنیم یعنی ضربه زدن به پشتش و . . . این عمل انگوری پیام اولی که برایم داشت رازی بود که در طبیعت و در ذات حیوانات هست و ما از آن بی خبریم مانند گربه مادری که دم کنده شده و آویزان بچه اش را با دندان کند کار جراح را انجام دادکه قبلا حکایتش را نوشتم و بعد عاطفه و هم نوع دوستی و گذشت که انگوری با جوانمردی از خود نشان داد و بفریاد کسی که با او هر روز مناقشه دارد شتافت که این رافت را زمانی که قناری ماده سابقم داشت جان میداد بوبی دوست سالهایم بالا سرش نشسته و با نگاهش از من میخواست کاری انجام بدهم , دیده بودم .
پینوشت :
متاسفانه عکسی از انگوری در دسترس ندارم حتما بعدا خواهم گذاشت و بوبوش قناری تیره رنگ در عکس میباشد.
مطلب آخر دوست گرامیم پگاه : بينديشيم... حقيقت دارد هم حکایتیست خواندنی . . .

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

بچه های گوگلی . . .

چند روزیه که تعطیلات تمام شده و مدارس اینجا باز شده اند در ایران هم یکی دو هفته دیگر اتفاق میفته و سال تحصیلی دیگری آغاز میشه ایران را نمیدانم تا چه حد ,اما اینجا چند سال اخیر بازبودن و یا بسته بودن مدارس تفاوت چندانی در چهره شهر نداره مگر تنها در ساعت حرکت و عبور و مرور وسایل نقلیه عمومی که در موقع تعطیلات از تعدادشان کم میشود . امروزه نه از همهمه محصلها خبریه و نه از حرکت گروهی آنها البته همانطور که گفتم چند سالیست اینطوری شده که دلیلش پیشرفت سریع تکنولژی میباشد درست از بدو پیدایش و عمومی شدن تلفن همراه و ام پی هاMp3 و غیره میباشد که روز بروز هم بر تعدادشان و پیشرفتشان نیز آفزوده میگردد, بگونه ایی که بقول نظامی ها بچه های امروز تا دندان مسلحند, البته به انواع وسایل سمعی و بصری و ارتباطی که همین هم باعث میگردد چون لاک پشتی برای خود لاکی بسازند و درون آن فرو بروند و موجودی منزوی گردند . وقتی در شهر قدم میزنم بندرت سه بچه را با هم میبینم تازه وقتی هم میبینم هرکدام تنها در کنار هم گام برمیدارند و هرکدام با موبایل خود مشغولند که این وضع در اتوبوس و ترن هم حاکم است با آنکه کنار هم مینشینند گویی غریبه ایی بیش نیستندو حیاط مدارس هم از این قاعه مستثنی نیستند. یکی در حال نوشتن پیامکی و دیگری در حال مکالمه و بعدی هم که مدرن تر است در جا آنلاین میباشد یا ایمیلش را چک میکند و یا در فیسبوک آواره و . . . که در وهله اول کودکی و نوجوانیشان قربانی میگردد تا جایی که نه خاطره سازی میتوانند بکنند و نه برای خود درکوله و بارو چنته خویش خاطراتی میتوانند ذخیره سازند تا بتوانند برای کسی بیان کند و یا در خلوت خویش با یاد آوریش لذتی ببرند.اینجاست که وقتی دوران خودمان را با اینها مقایسه میکنم با آنکه هنوز نیم قرنی نیست اما فاصله مابینمان به اندازه عهد عتیق و عصر جدید میباشد . باری بجرات میتوانم بگویم در هر شرایطی بالاخره رشد ما طبیعی تر و دامنه کنجکاوی ما خیلی وسیع تراز بچه های امروز بود که در دنلودو کپی کردن و اینجور چیزها خلاصه میشود. خود را به آب و آتش میزدیمو دایم در حال نو آوری بودیم که بتوانیم بنحوی خودمون را مشغول کنیم آنهم با هزینه خیلی ناچیزی و نوجوانی هم دغدغه های خودشو ابتکاراتش را داشت . این بچه هااگر امروز گوگلGoogle را از آنها بگیری اطلاعاتی ندارند و اصلا اگر روزی وسایلشان را از آنها بگیری چون نمیتوانند جانشینی جایگزین کنند دور از جان یکی یکیشان دق میکنند. اینجاست که والدین بجای صدا خفه کن ویا فخر فروشی بچه هایشان را به مدرن ترین وسایل مجهز کنند بهتر است اول نحوه درست استفاده کردنش را یاد بدهند . در مورد موضوع بالا بسیار میتوان بحث کرد و نوشت که فعلا در اینجا درز میگیرم و برای حسن ختام و زنگ تفریح باید بگویم خوشبختی بچه های امروز که میتوان رشک ورزید و غبطه خورد یکیش هم راحتی اینها در ارتباط برقرار کردن با جنس مخالف میباشد که چه خانواده هایشان مانند دوران ما مشکلی با این مسله ندارند و چه وسایلی که اینها در اختیار دارند برای ارتباط و آشنایی را راحت تر کرده است. در زمان ما هفت خوان رستم را آنهم در هر خوانش چندین اشکبوسی راباید پشت سر میگذاشتی تا با هزار ترس و لرز ابراز علاقه و سمپاتی بکنی که فرقی هم نمیکرد از جنس مونث یا مذکر باشی . آخ که یاد اس ام اس های دست ساز آنزمان که تکه کاغذی مچاله و یا تا شده شبیه کاغذهای تقلب موقع امتحان بودندو بچه ها به همدیگر ارسال میکردند بخیر که چه خطری میکردند تا بتواند به صاحبش برساند و یا تماس های تلفنیشان که اینهم امکانش بر همه میسرنبود هزاران حکایت شنیدی خود را دارد که گاهی منجر به رسوایی هایی میشد خنده دار که اگر عمری بود و دل دماغی و زمان مناسبی حتما خواهم نوشت.در خاتمه غرض از درج این مطلب بد آموزی و . . . نیست بلکه تنها یاد آوری اینکه آدمی اگر مانند دانه ایی که درخت تنومندی بشود و بارمفیدو بدرد بخوری بدهد باید دورانی بنا بر اقتضا طی کند را درست پشت سر بگذارد که یقین دارم حتما زندگی بدون دغدغه ایی خواهد داشت که هم بنفع خودش و هم دیگران خواهد بود.
پینوشت :
در پایان نوشته ها گاهی ترانه های خاطره انگیزی از گذشته را قرار داده ام که اینبار میخواهم سنت شکنی نموده ترانه ایی را که در لیست ده ترانه شهریور ماه رادیو فردا میباشد را بگذارم که انصافا کار زیباییست بشنویید . . .

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

قدیما یادش بخیر آ ملا علی . . .

از راه دور اومدی آ ملا علی :
همین چند روز پیش بود که یکهو و بدون مقدمه این ترانه (آملا علی ) منوچهر سخایی چون بلایی آسمانی به من نازل شده و همچون موریانه ایی افتاده بجانم حال هر چه تلاش کردم که از خودم دور کنم نشد و نشد ناچار شدم بگردم پیداش کنم بعد از دهه ها گوش کنم هم تجدید خاطره ایی بشه و هم اینکه شاید دستگیرم بشه که چه چیزی در آن هست که با ضمیر ناخود آگاهم ارتباطی دارد که آنرا در این چند روزه بهم ریخته ,خب به همین منظور به تمام سایتهایی که میشناختم تا تویوب و جستجوگرها را گشتم حالا موقع سرچ کردن آملا علی و یا منوچهر چه چیزهایی و تصاویری روی مونینور سبز شدند بماند که متاسفانه تیرم به سنگ خورد خورد و هر چه گشتم کمتر یافتم البته بیشتر ترانه های قدیم و جدید این مرد نازنین بودند الا , آملا علی خلاصه همینطور که در یوتوب میگشتم فرصتی بود که روی بعضی از آهنگهای که میشناختم کلیک کنم که بیعتی با خاطرات و هم با این خواننده هنر مند باشد که نقطه اوجش زمانی بود که از کنجکاوی روی از ترانه های تازه منوچهر که کلیک کردم و چهره امروز او ظاهر شد با فریادی اهل خانه را به پای کامپیوتر کشانده و پرسیدم میشناسی منوچهره ببین چه شکلی شده و چقدر پیرو . . . که وقتی هیجانم فرو کش کرد به حماقت خودم خنده گرفت که از یاد برده ام که خود چه شکلی شده ام و چقدر هم . . . باری با کلیک روی هر ترانه قدیمی خاطره ها هم مثل دیوی مویش را آتش زده باشی یکی یکی ظاهر میشدند و منو کشون کشون میبردند به آن ایام خوشگذشته و باعث میشدند خیلی چیزها وآدمها را بیاد بیاورم مثلا کلاغها مرا یاد سید تصنیف فروش دوره گرد انداخت که تو کوچه پسکوچه های محله میگشت و صدای دلخراش دوست داشتنیش را بسرش میانداخت ومیخوند : غروبا که روشن میشه چاغها / میان از مدرسه کلاغها
و یاد کلاغهای امیریه که عصر ها از آسمون حیاط ما با همهمه غار غار هایشان میگذشتند و گویی مانند ما بچه تنبلها از تعطیلی مدرسشون شادی میکردند . ترانه های بعدی و بعدی که رسیدم به قدیما یادش بخیر:
قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودن
خوشگلا خوشگل ترا یک کمی مهربون بودن
دخترا گیسو بلند ابرو کمون غنچه دهون
. . . . .
قصه های غصه من یه کتابه یه کتاب
طفلک ایندل که توی مکتبخونه مهرو وفا
درسو مشقش رو همیشه فوت آبه فوت آب
. . . . .
میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره
میشه اما دل ما . . .

ترانه را بشنویید

با هزاران وآه و حسرت باید بگویم واقعا قدیما یادشون بخیرکه خیلی چیزها نقطه مقابل هر آنچه که امروز هست بود بعنوان مثال همین ماه رمضان که الان هر ساله آمدنش را مردم عزا میگیرند و اگر تتمه ایمان و باوری که مانده را نداشتند آز آن متنفر هم میشدند که اگر هم میشدند حق داشتند که نیازی به بیان عللش نیست که همگان آگاهند. قدیما این ماه مبارک برای ما مانند همان میهمان عزیزی که آمدنش شاد رفتنش غمگین میکند , را داشت .از نیمه های شعبان منتظرش بودیم و رسیدنش را روز شماری میکردیم و با پشت سر گذاشتن سومین احیا که به پایان اقامتش نزدیک میشد زانوی غم بغل میگرفتیم و حتی چند روزی را هم بعد از رفتنش همچنان غمگین میماندیم . باری کرور کرور بهانه هست که با آه و حسرت و بغض بگوییم, قدیما یادش بخیردلا هم آشیون بودند . . .
پینوشت:
حال کلاغها را به آملا علی و یا برعکس را به هم پیوند زده و ترانه زیر را پدید آورده و زیر لب زمزمه میکنم :
عجب غافل بودیم ما آملا علی
اسیر دل بودیم ما آملا علی
برای رفتن یار و نداشتن خبر آملا علی
ایکاش تورا از ده بالا و راه دور نمیاوردیم آملا علی
اگر اسیر دل نبودیم و عاقل بودیم آملا علی
توی خونه برای باز کردن سرکتاب راهت نمیدادیم آملا علی

شماهم میتونید بخونید و حتی بسطش بدهید و . . .