۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

محمد نوری به دیار باقی شتافت و . . .


گاهی که حوصله و حالی و وقتی داشته باشم به سایتهای خبرگزاری های داخلی یا دولتی سر میزنم البته نه برای خواندن اخبار که آنچه آنها با این عنوان تیتر میزنند اکثرا خبرهایی هستند که اتفاق نیفتده اند بلکه بیشترشان داستانهایست تخیلی اگر ساخته و پرورده کار کنانشان نباشد قصه هایست که به آنها دیکته یا تحمیل شده است.قسمتی که من در سایتهایشان کلیک میکنم عکس یا گزارشهای تصویریشان میباشد که گهگاهی از جاها و مکانهای میباشند که خاطراتی ازشان دارم و ربع قرنیست از آنها دور افتاده ام. متاسفانه بیشتر موقع ها بجای آنکه مفرح ذات گردند مزید درد و اندوه میگردندمانند همین چند گزارش هفته پیش در این خبرگزاریها خزان زود رس درختان پایتخت در نیمه تابستان بخاطر آلودگی هوا که عکس سمت راست گویای آن است واز این خبر دلخراشتر و بد تر گزارش تصویری از مرگ درختان امیریه و پهلوی (ولیعصر) بود. در مورد این درختان در این نوشته تنها به این اکتفا میکنم که یکایک ما مرکز نشینان بویژه ما ها که زیر سایه شان زندگی و اکسیژنی را که داده اند تنفس کرده اییم و به زیبایی که به خیابانمان داده اند بالیده اییم و . . . همگی مدیونشان میباشییم که موظفیم به یاریشان بشتابیم که امیدوارم مسولانی در شهر داری که خیلی توانمند تر از ماهستند آنها هم همین احساس دین را داشته باشند و برای زنده نگاهداشتنشان بشتابند و آنچه در توان دارند دریغ نورزند تمام عکسها در اینجا. . .
و خبر دیگرهم تصاویر حدود سی سینمای تهران بود که بقول عوام درشان تخته شده است و از ظواهر امر براحتی میتوان احساس کرد که این روند ادامه خواهد داشت و همینطور به تعدادشان اضافه هم خواهد گردید که این جای تاسف دارد در تهران دوسه میلیونی تعداد سینماها که بهشان اضافه هم میشد بیشتر از تهران امروز بود . بسته شدن سینماها که باید در آن هنر هفتم ارایه شود ضد ش به اکران دربیاید و تازه ارایه دهندگانش هم بیگانه و دشمن هنر باشند چیز عجیب و غریبی نیست اصولا در این نوشته هدف بررسی وضع فیلم و سینما نیست که حکایت تلخشان مانند خیلی از هنرها اتفاقی نیست که امروز و دیروز افتاده باشد که همگان میدانند و بقول معروف آنچه که عیان است چه حاجت . . . بقیه عکسهای سینماها در اینجا . . . در میان سینماهای بسته شده و یا مخروبه و حتی آنهایی که بودند ودر گزارش این خبرگزاری نیست متاسفانه حدود یک سومش به محله ما مربوط میشوند که در نوشته های بعدی خاطراتی را خواهم نوشت .
پینوشت:

باز این مطلب یا خبر را هم الان در مهر دیدم محمد نوری به دیار باقی شتافت خبر آنقدر حزن انگیزاست و . . . نمیدانم و یا نمیتوانم چیزی بنویسم . درگذشت این هنرمند بزرگ را به خانواده و تمام دوستدارانش و اهل هنر تسلیت گفته و آرزوی صبر دارم .

روحش شاد و یادش همواره گرامی باد.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

. . . The Art of Love

دویسبورگDuisburg یکی از بیست شهر بزرگ آلمان, بخاطر داشتن بزرگترین بندر در خشکی یا رودخانه ایی در اروپا در جهان معروف میباشد که بیشترین کالاهای ساخت آلمان از این بندر به جهان ارسال میگردد و برای همین هم میتوان دویسبورگ و شهرهای منطقه روورRuhr را که معادن و کارخانجات متعددی را در خود جای داده اند بویژه فولادشان را یکی از دلایل مهم پیشرفت و باز سازی مجدد و عظمت آلمان بعد از آسیبهای جنگ دوم جهانی دانست . از دیگر ویژگیهای این منطقه وجود بیشمار خارجیها میباشد که عده ایی از آنها همان کارگران میهمانی میباشند که آلمان آنها را دعوت کرد که تقریبا همگی ماندگار شدند و حال در کنار نسل دوم و سومشان زندگی میکنند و دسته دیگر هم مهاجرین و پناهندگان از ملیتهای مختلف میباشند و گروه دیگر هم دانشجویانی که در دانشگاه های و مدارس عالی منطقه تحصیل میکنند, میباشند و باز همین تکثر ملیتها باعث شدند که درشهر دویسبورگ بزرگترین مسجد آلمان ساخته گردد .
آنچه که امسال باعث شده بود نام این شهر بر سر زبانها بیفتد نوبت آن برای برگزاری کارناوال رژه عشقLoveparade بود که دویسبورگ به اتفاق چهارشهر همسایه اش بعد از آنکه برلین چند سال از برگزاری آن سر باز زد, پا میان گذاشتند تا آنرا همچنان زنده نگاه دارند. همانطور که گفتم امسال نوبت این شهر با حدود نیم ملیون جمعیتش بود که میزبان بیش از یک میلیون میهمان یا شرکت کننده از سراسر آلمان و کشورهای دیگر باشند و آنچه باعث غرور دویسبورگی ها میشد برگزاری این برنامه در سالی که منطقه رووربه عنوان پایتخت فرهنگی انتخاب شده است بود . بنا برسم هر سال به رژه عشق نامی میدهند که شعار آن میگردد که دویسبورگیها عشق و هنرThe Art of Love نامیدند که کلیپ تبلیغاتی و موزیک آنرا در اینجا ببینید . . .

همانطور که از تصاویر بالا میشود دید و حتما تا بحال خوانده و شنیده ایید در نیمه جشن ازدحام و سراسیمگی و . . . باعث تراژدی گردید و شنبه ایی را که میرفت روز فراموش نشدنی برای جوانها و شهر دویسبورگ گردد شنبه سیاهی در تاریخ این شهر گردید و دیگر اینکه نقطه پایان این بزرگترین جشن موزیک دنیا نیز گردید . راجع به این تراژدی میتوانید در اینجا بخوانید . . .
آنچه واداشت این مطلب را بنویسم نزدیکیم به حادثه بود. راستش اولین سال که در شهر اسن Essen برگزار شد از کنجکاوی و علاقه به برخی آهنگهای الکترونیکی برای ساعتی مرا به آنجا کشید که در نظر داشتم که دیروز بعد از ظهر هم برای تماشا بروم که بخاطر مسافرتی کوتاه میسر نشد که همسرم از زمان وقوع حادثه همواره میگوید کار خدا بود که نتوانی بروی که معلوم نبود چه پیش میامد . . .
همان طور که گفتم سفری کوتاه به شهر مرزی فنلوی هلند Venlo داشتیم که موقع بازگشت قطار اصلی به شهرمان را از دست دادیم و ناچارا قطار ویژه ایی را سوار شدیم که یکی از هفتصد قطاری بود که راه آهن آلمان برای انتقال شرکت کنندگان جشن گذاشته بود . تمام واگنهای قطار پر از جوانهایی بود که با لباسها و آرایش ویزه راهی شهر دویسبورگ بودند جملگی پر از شور و حال که صدای خنده ها و شادیشان تمام فضای ترن را پر کرده بود. دختران و پسران چند تا چند تا گروه هایی را تشکیل داده بودند مینوشیدند و میخوردند و بعضی صدای موبایلهایشان که آهنگهای الکترونیک بود را باز کرده و میرقصیدند و خودرا آماده میکردند و با هر ایستگاهی که قطار پشت سر میگذاشت و به دویسبورگ نزدیک میشد هلهله وشادی بچه ها بیشتر و بیشتر میشد که حدود ساعت چهارو نیم وارد حومه شهر شدیم و اتفاقا قطار از محوطه ایی که برای جشن در نظر گرفته شد میگذشت که چادرها و ازدحام جماعت را میشد دید و در اینجا صدای شادی آنها به اوج خود رسید و در ایستگاه دویسبورگ که جمعیت زیادی بودند عده ایی در حال باز گشت بودند و این عده میرفتند تا در جشن پایانی برنامه شرکت کنند قطار ما در کمتر از دقیقه ایی خالی شد و قطار براه خود ادامه داد و در طول راه تمام افکارم مشغول مقایسه موقعیت جوانان میهنم و حتی جوانان کشورهای دیگر با اسلافشان در اینجا بود و آرزوی اینکه روزی و روزگاری نه چندان دور بچه های خوب وطنم که بارها لیاقت و صلح دوستی خودرا مثلا در همین آخرین انتخابات نشان دادند مانند اینها بتوانند کارناوالهای عشق و صلح و آزادی راه بیاندازند و هم خود لذت ببرند و هم باقی جامعه را به آن ترقیب کنند. خلاصه در خانه همین افکار و حسرتها ادامه داشت که متاسفانه تلویزیون برنامه های خودرا قطع کرده و خبر ناگوار کشته و زخمی شدن شرکت کنندگان را داد که اینبار چهره معصوم همسفرانم در قطاری که به خانه میامدم را بیاد میاوردم که با در نظر گرفتن آنچه گوینده میگفت متاسفانه جز همان عده ایی که در تونل وحشت اسیر شده بودند میتوانستند باشند . آیا آن قطار, قطار مرگشان و سفر آخرشان بود و ده ها پرسش دیگر و باز چهرهای شاد و پر شور آنها که نمیتوانم فراموش کنم .

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

چگونه بنویسم . . .

با آنکه یکدنیا حرف برای زدن و نوشتن دارم آنهم از تابستان و خاطراتش دردوره های متفاوت زندگیم, اما به هزاران دلیل نوشتنم نمیاید. چگونه از تابستانهای زیبا از سفرهای شمال و دریا کنار بنویسم وقتی از فشار کم آب و قطعی برق و گرمای چهل درجه میشنوم چگونه از روز گاران خوشی که شاهدش بودم از اردوهای دانش آموزی منظریه تا رامسر و شادیهای غروب ساحل بنویسم, زمانی که دریا تقسیم بر دو شده و آنهم نا عادلانه . . . نه انصاف نیست حال در دوره عفاف که زنان همچون آهوان در حال فرار از تیررس صیادان ظالم بخاطر تار مویی و نازکی و کوتاهی و بلندی پوشش این اولین حق آدمی هستند و در گوشه ایی نفس نفس میزنند, بخواهم از تاپ ها و تی شرتهای رنگی و مینی و میدی و ماکسی و شلوارکهای داغ و سرد و موی گوگوشی و فارا فاستی و . . . که دغدغه های تابستانهایمان بود بنویسم پس عطایش را به لقایش میبخشم و میسپارم به زمانی لااقل مناسبتی داشته باشد.
تصمیم گرفتم که کمی عقب تر برگردم و از زمانی که دبستان میرفتم و تابستانها بلای جان مادر بزرگ میشدم که سرمایه ایی بدهد که منهم از چهار راه مولوی و بازار وسایلی بخرم و سرکوچه بساط کاسبی راه بیاندازم و یا اینکه شناسنامه ام را بدهد تا بعنوان ضمانت به کارگاه آلاسکا سازی بدهم تا مثل بچه ها چهارچرخه فلاکس داربگیرم و بستنی فروشی کنم ,بنویسم . مادر بزرگ همیشه اولش مخالفت میکرد و میگفت مردم ببینند فکر میکنند من سر خرجی خانه مانده و تورا وادار به کار کرده ام . مادر بزرگ بالاخره با دیدن چهره غمگین من احساسش بر منطقش غلبه میکرد بستنی را هرگز نمی پذیرفت ولی پولی میداد و منهم با خرید خرت و پرتهایی از شانسی تا ظروف طلقی و راحت الحلقوم و غیره . . . نرسیده به مسجد مهدیخان بساطم را پهن میکردم که هر روزش و ساعتش خاطره ایی فراموش نشدنی میباشند که بعد از نزدیک چهار دهه یا بیشتر هنوز بیاد دارم و هر بار هم بیاد میاورم لذت میبرم .در پی یافتن یکی از آنها بودم تا با درجش دل دوستان را در این گرما خنک کنم که متاسفانه در اخبار برخوردم به کودکان کار آنهم در خبرگزاریهای متفاوت دولتی که گویی باهم مسابقه ایی گذاشتند و هرکدام این بچه ها یا غنچه های پر پر را سوژه خود نموده و گزارش های سریالی بهمراه عکسهایی را در سایتهایشان قرار داده اند که میتوان دید که عکاسشان هنر خودرا بخرج داده تا بتواند مثلا بهترین عکسها را نسبت به حریفان تهیه کند مانند عکس بالا کودک کار و نماینده مجلس صاحب سایت الف که منظورشان چه بوده با گذاشتن این عکس الله و اعلم. . . . یکایک عکسها آتشی بود ندکه بر جانم افتادند و مانع گشتند تا از کار و کاسبی خودم در هم سنی با آنها که لودگی و تفریح و شادی بود در مقابل اینها که کارشان وظیفه ایی تحمیلیست و سیر کردن شکم خانواده ایی میباشد بنویسم .
پینوشت :
بقیه عکسهای کودکان و ده گزارش دیگر را میتوانید در اینجا ببینید . . .

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

بیاد خسرو شکیبایی در دومین سالگرد خاموشیش . . .


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
. . . . .
. . . . .

از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!
با صدای زیبا ی خسرو بشنویید . . .

امروز مصادف است با دومین سالروز سفر خسرو شکیبایی هنرمند بزرگی که با نقش آفرینیش با صدایش با آنچه در توان داشت به مردمش و فرهنگش تا آخرین لحظه بودنش که افسوس کوتاه بود خدمت کرد.
روانش شاد و یادش همواره گرامی باد.


۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

شهروند افتخاری . . .


جام جهانی با آنکه با قهرمانی اسپانیا به پایان رسید اما هنوز دو پدیده آن همچنان خبرسازند وصفحه های مطبوعات و دقایقی از برنامه های رسانه های صوتی و تصویری را بخود اختصاص داده اند . نکته قابل توجه اینکه تا یکماه پیش که بازیها شروع بشود بجزدر آلمان آنهم تعداد محدودی این دو را میشناختند ولی الان هر دو چهره جهانی گشته اند. آری صحبت از توماس مولر آقای گل و بهترین بازیکن این دوره از بازیهاست که تا سال پیش که به تیم بایر مونیخ آلمان بپیوندد در تیم دست چندمی توپ میزد و دیگری هم پل هشت پای دوست داشتنی پیشگوی هم استانی و همسایه ما میباشد که اوهم تا چند ماه پیش در اکواریومی در اوبرهاوزن از این گوشه به آنگوشه خودرا میکشید و خواب دریا میدید و هرگز فکرش را هم نمیتوانست بکند و حتی در آن خوابهایش نمیدید که غولهای تلویزونی برک نیوزی بخاطر عشوه گری های او داشته باشند. پل راستگو که خودرا برای آلمانیها گوشت تلخ کرد و برد اسپانیا را اعلام کرد, حال محبوب اهالی اسپانیا گشته تا جایی که یک شهر کوچکی در شمال آن کشور بنام کارابالینوCarballiño قرار است شهردارش کارلوس مونتس Carlos Montes به اوبر هاوزن بیاید و پرچمی که سمبل شهرش میباشد را همراه بیاورد و شهروندی افتخاری شهر را به پل هشت پا اعطا کند و لازم به توضیح است که این شهر اصولا از صید هشتپا و تهیه غذا از ان اموراتش را میگذراند. آقای شهر دار همچنین در این سفر از مدیریت اکواریوم خواهد خواست که با پیشنهاد بازرگانی از شهرش موافقت کنند و روز 8 آگوست که جشن رستورانها در شهرش میباشد و 14000 نفر میهمان یا مشتری دعوت شده اند پل هشتپا را به آنها چند روزی قرض دهند تا باعث گردد عده زیادی بیایند. بازرگان یادشده که کارخاته ماهی و شیلات دارد میگوید نیازی نیست که آلمانیها بترسند که پل سر از قابلمه و . . . در آورد تبدیل به غذایی خوشمزه گردد . او که قبل از بازی فینال برای خرید پل از آلمانیها 30000یورو پیشنهاد کرده بود بعد از گل اینیستا Andrés Iniesta مبلغ 5000 یورو هم به آن افزوده است که صاحبان پل آنرا رد کردند و در عوض برای قدر دانی با قرار دادن کپی از جام در آکواریومش برایش محیطی آرام و بدور از استرس این یکماهه فراهم نموده اند تا این هشتپای فداکار که میلیارد ها نفر را در جهان باعث شادیشان گشت باقیمانده عمرش که متاسفانه کوتاه نیز میباشد با آرامش بپایان ببرد . پل ایکاش میدانست اگر در جام بعدی نیست اما تا زمانی که جام جهانی در جریان باشد اونیز همچنان یادش زنده خواهد ماند و ابدی خواهد شد.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

روی دیوار . . .

روی دیوار

اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم
بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند
نجوکنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان
دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشه ها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سینه ی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینه ی ما


(نصرت رحمانی)

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

پایان داستان . . .

بعد از آشنایی با آقای طالقانی اوایل یکی دو بار اورا در میدان شاهپور و مهدی موش و ظفر الدوله دیدم که در این مواجه شدنها بخاطر رعایت ادب و نزاکت ادای سلامی به او بود که رفته رفته تعداد این برخودها بیشتر و بیشتر شدند و دست آخر تبدیل بملاقاتهای روزانه گشتند که دلیل آن شاید تاثیر حرفهای مادر بود که او از فروش خانه صرفه نظر کرده و رسما ساکن خانه پدری خود شده بود و این امر باعث شده بود که اورا هر روز ببینم و حتی گاهی انتظار دیدنش را نیز بکشم. دلایل فراوانی وجود داشتند که به این مرد میانه سال یا مسن شیک پوش و مودب که به زنان محل موقع ادای احترام کلاهش را برمیداشت و تعظیمی میکرد علاقه مند گردم . در آن سن و سال فقدان پدر نبود که مرا بطرف اوسوق میداد چرا که با این کمبود و مشکل سالها بود که کنار آمده و برایم حل شده بود.من شیفته شخصیت او شده بودم و شباهتش به بچه شازده های از فرنگ برگشته که کت و شلوار را جانشین لباده و سرداری کرده بودند,همان فکل کراواتی هایی که در کتابها خوانده بودم و در فیلمها و سریالها دیده بودم و از همه مهم تر ادبیاتش بود و واژه هایی که در آن عصر و محله چون خودش غریبه بودند, استفاده میکرد او چنین این واژه ها را کنار هم می چید و با زیبایی ادایشان میکردکه وقتی چشمانت را میبستی فکر میکردی سطر سطر نوشته های هدایت و امثال وی از میان کتابها جان گرفته و گویا شده اند و حال بجای خواندنشان میشنویشان و دلیل دیگر گرایشم به او بر میگشت به کنجکاویم که دوست داشتم این غریبه نه چندان آشنا را بشناسم و بدانم کیست و کجا بوده و از کجا آمده است ,که افسوس و صد افسوس که در آن زمان کوچکتر از آن بودم پرسشهایم را با او مطرح کنم و جوابشان را از او بخواهم و بعد هم اخ که زمان و تغییرات هر گز این فرصت را نداد.
حال این تازه ساکن محله دیگر غریبه نبود و از اهالی محل محسوب میشد با آنکه مانند پدرش ممانعتی و ممنوعیتی نداشت و آزاد بود رابطه اش بجز ما که گاهی با اصرار دعوت چایی مان را میپذیرفت و بعضی مواقع در میدانگاهی کوچه با مادر دقایقی حرف میزد با بقیه اهل محل تنها در حد ادای سلام و علیکی بود, مگر
ملوک که بعد از سالها لقمه چربی پیدا کرده بود و او دوباره ولی اینبار در کنار گربه هایش طعم خوشبختی را داشت می چشید .البته این سعادت نه تنها نصیب ملوک و گربه هایش که تمامی گربه های محل از با صاحبانش تا بی صاحب و ولگردش نیز شده بود آقای طالقانی تقریبا از همان گوشتی که برای خودش میخرید نیم بیشترش رابه گربه ها میداد و بینشان تقسیم میکرد.گربه های بد جنس که اورا شناخته بودند تا آقای طالقانی سر کوچه ظاهر میشد یکی یکی سر و کله شان پیدا میشد چه در کوچه و چه روی بام و پرچین دیوارها با سنفونی شاد میوهایشان گام بگام اورا همراهی میکردند. حتی گربه های ملوک هم با دیدن این مرد دست و دلباز به صاحب سالهایشان بی وفایی میکردند . رسیدن به گربه ها برای برخی عمل مطلوبی نبود, البته خوشبختانه در آن دوران خوشگذشته ادب و معرفت موجود در مردم حتی همان بخیل ها مانع تعرضشان به این مرد نیکو کار میشد و به بدگویی پشت سر او اکتفا میکردند مانند ملوک کم بود که این مراد برقی هم به او اضافه شد ( شباهت آقای طالقانی به پرویز کاردان بچه ها اورا بین خودشان مراد برقی مینامیدند) همین امر باعث آزار من میشد و کاری هم از دستم بر نمیامد, مگر با مادر بیشتر از پیش به آقای طالقانی نزدیکتر شدیم و به دفاع از او بین بد خواهان می پرداختیم و سواد و علم و فروتنی اورا برخشان میکشیدیم, تا جایی که وقتی کاری نداشتم در کوچه با رقیبان دوست داشتنیم گربه ها و ملوک انتظارش را میکشیدم تا از سر کوچه تا خانه اش همراهیش کنم تا خدایی ناکرده یکی از بچه کوچک ها بی احترامی به او نکند و نتیجه این نزدیکی ها سمپاتی بود که حالا آقای طالقانی بمن پیدا کرده بود . او هم میخواست مهر مادر را جبران کند و هم کاری برای من انجام دهد . در این زمان اطلاعات ما از او بیشتر شده بود میدانستیم در تلویزیون شاغل است درقسمتی از مجله تماشا کار میکند و دیگر اینکه ملکه طالقانی که در تهران پارس زبانزد میباشد و وکیل مجلس یا نماینده سنا میباشد خواهر اوست .البته آنزمان ایرج گرگین که از خویشان گلسرخی بود و همچنان در تلویزیون شاغل بود کار مندی آقای طالقانی در جام جم و نمایندگی خواهرش با داشتن پدر تبیعدی چیز عجیبی نبود اگر چه با مقایسه با امروز افسانه ایی میباشد که نمیتوان باور کرد و پذیرفت که خوشبختانه چنان بود و ما بسان خیلی چیزهای دیگری که داشتیم قدرشان را ندانستیم و چوب حراجشان زدیم. باری از اکتشافات دیگرمان از آن مرد که بسیار دست و دلباز میباشد و هرچه در زندگی در آورده و در میاورد خرج اعطنا کرده و میکند و به خلق اله میرسد واطلاعات دیگر . . . که خارج از حوصله این نوشته میباشند.
همانطور که گفتم آقای طالقانی در پی تلافی به اصطلاح خوبیهای ما بود از این رو فکر کرده بود که بهترین کار تضمین آینده شغلی من میباشد و این مقارن با زمانی بود که شبها درس میخواندم و به دلایلی هر از چند صباحی کارم از دست میدادم و در کنار درس دنبال کار جدیدی میگشتم. او از این فرصت استفاده کرده روزی با من قراری گذاشت که با من نزد دوستان و آشنایش برویم تا کاری مناسب برایم پیدا کند . او تاکسی گرفته آدرسی درشمالی ترین قسمت تهران را داد که درست یادم نمیاید هرچه بود از تجریش و شمیران گذشتیم و به کارگاهی رسیدیم که چوب بری بود و کارهایی با چوب انجام میشد که مهندس صاحبش از دوستان وی بود و مشتاق که شغلی بمن بدهد که آقای طالقانی متوجه بی میلی من شد و از آنجا دوباره با تاکسی راهی شدیم و اودر راه نظرم را راجع به مس سرچشمه پرسید و در دنباله اش تلویزیون که بی معطلی با شوقی فراوان دومی را پذیرفتم که او با لبخندی از راننده خواست ما را یکی از ساختمانهای تلویزیون در تخت طاووس ببرد که فکر کنم مجله تماشا هم کارهایش آنجا صورت میگرفت . در آن ساختمان خیلی ها اورا میشناختند و او داستان مرا به چند تایی تعریف کرد و اطلاعاتی گرفت و باز با تاکسی راهی جردن شدیم و ساختمان دیگری از تلویزیون و بعد از آنجا از ناهید اگر اشتباه نکنم به خیابان پهلوی آمده و وارد جام جم شدیم . در جام جم همانطور که آقای طالقانی از این راهرو به آنراهرو و ازاین اتاق به آن اتاق در تردد بود من در گوشه و کنار آن جا دنبال دیدن چهره ایی مشهوری از آن دوره بودم و در افکارم خودرا میدیدم که در آن سازمان مشغولم همینطور که در دنیای فانتزی خود فرو رفته بودم در اتاقی با صدای آقای طالقانی به خود آمدم .آقای طالقانی در طول این رفت و آمدها با جعفریان معاون ریاست آنجا تماس گرفته بود و توصیه وموافقت اورا گرفته بود و جعفریان خود از او خواسته بوده بود که به آن اتاق برویم و قبل از ورود ما هم شخصا تماس گرفته بود دستورات لازمه را داده بود تا جاییکه برگه استخدامی راهم حاضرکرده بودند . کارمندی که آنجا بود با احترام با ما برخورد کرد و خود برگه را پر کرد و حتی شغلی را هم که در قسمت تولید در نظر گرفته شده بود را اعلام کرد و توضیح داد که بعدها میتوانم همراه با کارم به مدرسه عالی سازمان هم وارد بشوم و هرچه او توضیح میداد من بیشتر از پیش خودرا در دنیای رویایی خود در تلویزیون رها میکردم و این امر چنان بر من مشتبه شده بود که اصلا دیگر خودرا همکاری از همکاران آقای طالقانی میپنداشتم که مرد محترم رسید به قسمت خدمت وظیفه من که هنوز آنرا طی نکرده بودم و همین باعث شد آن شخص شریف با شرمندگی و احتیاط بگوید که بدون معافی امکان استخدامم وجود ندارد و در ادامه به شرفش سوگند خورد که بروم وضیعت خدمت خورا روشن کنم هر چقدر طول بکشد و هر زمانی باشد اگر مایل بودم بیایم تا او مرا استخدام کند . آقای طالقانی که تمام روزش را صرف کرده بود و من که خودرا در یک قدمی بهشت دیده و رانده شده بودم ,حالمان را نمیتوان به آسانی وصف کرد باز در طول راه و بازگشت به محله او به من امید میداد و میگفت اگر شده از همشیره ام ملکه کمک خواهم خواست تا خدمتت تمام شد بیدرنگ در شغلی آبرو من با آینده ایی روشن مشغول گردی و مرد بینوا هر بار که مرا بعد از آنروز میدید با من تجدید عهد میکرد و پایبندیش را به قولی که داده اعلام میکرد.
همانسال داوطلبانه با هزار امید و آرزو که آقای طالقانی بانی و مسببش بودند به سربازی رفتم و باز تا مدتها از او به تکرار حرفهایش را میشنیدم که از سال دوم خدمت اوضاع دگرگون شد و دیگر آقای طالقانی را کمتر و کمتر میدیدم تا جاییکه از پاییز 57 تقریبا قطع گردید وشور انقلاب و تغییرات از ماهها پیش مرا اصلا از هدفم از رفتن به سربازی دورم کرد یا اینکه از خاطرم برد, تا بالاخره آنچه که باید رخ میداد داد و خدمت منهم تمام شد . ماههای اول هنوز منهم مثل بسیاری مست از وضعی که پیش آمده حتی خودرا هم فراموش کرده بودم چه برسد به آینده خود و میهنم که چه بر سرمان خواهد آمد که آبها از آسیاب افتاد و حال در بدر دنبال آقای طالقانی بودم که باز در یافتن او تنها نبودم ملوک نیز انتظارش را میکشید و حتی گربه های ولگرد که بر روی لبه دیوارش پرسه میزدند و اینبار سنفونی میوهایشان آهنگی غمگین تری داشتند . انتظار ما نتیجه ایی نبخشید طوری داشتیم باور میکردیم , غریبه آشنای ما وجود خارجی نداشته و هر آنچه ما دیده بودیم رویایی شیرین در زمانی شیرینتر بوده است که متاسفانه در روزنامه غروب آنروزگاران که خبر اعدام جعفریان درج شده بود نشان میداد آنچه بر ماگذشته بود رویا نبود . اعدام آن مرد که مرا ندیده پل خوشبختی مرا سعی کرده بود برایم بنا کند رفتنش نه آن پل را که عبور نکرده ویران کرد که با مرگش رویاهایم نیز برباد رفتند و دنیای فانتزی که ساخته بودم ویران شدند تنها مسکن ان ایامم و تا زمانی که بودم ,نبود نام آقای طالقانی در لیست اعدامیها و درگذشتگان روزنامه های عصر شهر بود.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

حکم ملو کانه ( غریبه 3) . . .

در نوشته غریبه که به چند قسمت تبدیل شد میخواستم یادی از مردی بزرگ بکنم که به کوچه ما آمده بود از کسی که برای من و خیلی ها که نمیشناختیم غریبه ایی بودکه حال محله ما غربتش بود و او هم غربتنشینش که بعد فهمیدیم بر خلاف تصور ما پرنده مهاجری بود که به آشیانه اش برگشته بود.
کوچه ما با پسوند الدوله که در انتهای نامش یدک میکشید نشانگر این بود که از کوچه های قدیمی امیریه میباشد که هنوز بودند کسانی که شهادت بدهند روزگارانی اینجا محله بزرگان قوم و پاشاها بوده است و هنوزهم خانه هایی در آن وجود داشتند که وسعتشان بقدری بود که دربی در کوچه و درب دیگری در ظفر الدوله یا مهدی موش داشتند . اهالی کوچه دودسته بودند عده ایی که سالیان سال ساکنش بودند که این قدمت باعث جوش خوردن و وابستگیهایی بینشان شده بود و در مقابل کسانی هم بودند میامدند و میرفتند. در این بین از قدیمیها گاهی کسی مجبور به کوچ میشد و میرفت و این رفتنش آه از نهاد اهالی در میاورد و بدرقه شان هم با گریه همراه میشد, که خوشبختانه آنهایی که جابجایشان دنیایی بود هر از چند گاهی به بهانه ایی راهشان به کوچه کج میشد که مردم خوب کوچه آنرا از معرفت اینان میدانستد , در واقع دلتنگیهای مهاجر و جا گذاشته هایش اورا به آنجا کشانده بودند که این دیدارموجب شادی و شعف مردم میشد و اما در مقابل کسانی هم بودند به جایی بی بازگشت رفته بودند به دیار عدم که توان رجعت و بازگشت را نداشتند ولی این دلیلی نمیشد که مردم از یادشان ببرند بلکه سالها بعد از نبودنشان اهالی همواره یادشان را گرامی میداشتند.
ورود من به کوچه مان مقارن بود با اولین سالهای دهه چهل که اولین مسافری که راهی دیار باقی شد و من بیاد دارم خورشید خانم بود پیرزنی بسیار لاغر و استخوانی با کمری خمیده که همه محل از کوچک و بزرگ دوستش داشتند که من چه آنزمانها که روبروی خانه او دبستان میرفتم پیرزنهای قهرمان کتاب فارسی مدرسه از ننه جیران و ننه کوکب تا کتب دیگر با چنین پیرزنهایی روبرو میشدم و یا میشوم یاد خورشید خانم میفتم . (روحش شاد)
در کوچه بن بست چسبیده به دبستان ما در نبش آن خانه ایی بود قدیمی نسبت به خانه های هم عصرش نقلی بود با دیوارهای بلند که کسی به آنجا تردد نمیکرد مگر پیرمردی که در آنجا زندگی میکرد. بعضی وقتها با زنبیلی پلاستیکی بیرون میامد و بعد از خرید دوباره به آنجا بازمیگشت تا بعد ازظهر که روزنامه فروش دوره گرد درب خانه اش را میزد و او بیرون میامد و روزنامه را میگرفت و دباره به داخل خانه میخزید . پیرمرد, نه او با اهالی محل کاری داشت و نه مردم کوچه با او, قیافه مخصوصی داشت که با دیدنش من و هم بازیهایم وجودمان را خوف میگرفت شاید ترس ما از نشیدن صدایش و یا کیسه های چروکیده آویزانی که در زیر چشمان درشتش وجود داشتند بودو شایدهم نبود خنده و لبخند در چهره تقریبا بنظر ما عبوس او و . . باعث ترس ماشده بود که رفته رفته با بزرگتر شدن ما از آن کاسته میشد و در مورد خودم ترس من زمانی بطور کلی از بین رفت او با صدای مهربانش در عصر تابستانی از من سراغ روزنامه فروش را که دیر کرده بود گرفت و همین هم این شهامت را بمن داد که هروقت میدمش سلام میدادم و اغراق نیست بگویم تنها کسی اگر نبودم سلام و علیکی با اوداشتم جز معدود کسان بودم.
زمان همینطور میگذشت و من بچه ها بزرگتر میشدیم و حال اجازه داشتیم به کوچه های دیگر برویم که این امر موجب شد دیگر پیر مرد را خیلی بندرت ببینم حتی محل بازی جلوی خانه او نبود که به بهانه افتادن توپ به خانه اش و گرفتن آن دربش را بزنیم تا ببینمش تا اینکه بعد از مدتی دیگر هرگز اورا ندیدم و از بچه های محل و اهالی هم راجع به او چیزی نشنیدم .الان اوایل دهه پنجاه بود و من در گذر از نوجوانی به جوانی بودم و دغدغه های دوران خودم را داشتم و تنها زمانی یاد پیرمرد میفتادم که از جلوی خانه اش عبور میکردم وعلت ندیدنش را فکر میکردم مشغولیتهایم میباشد. احساس دلتنگی به او میکردم و دوست داشتم ببینمش اما انگار او هرگز وجود نداشت از هر کسی هم جویایش میشدم به پاسخی نمیرسیدم تنها امیدم روزنامه فروش بود که او هم بخاطر پیری دست از کار کشیده بود .
روزی به خانه مادر رفتم دیدم میهمانی دارند که برایم غریبه بود مادر اورا آقای طالقانی معرفی کرد او مرد میانسالی بود مرتب و مودب که کمی دقت کردم یادم افتاد یکی دوباری با او در کوچه روبرو شده بودم و فکر کرده بودم رهگذریست و یا میهمان یکی از همسایگان که مادر توضیح داد آقای طالقانی پسر همان پیرمرد میباشد که چند وقتیست فوت کرده است و حالا پسرشان ساکن خانه پدرشان شده اند که دستی به خانه بکشند و کارهای خانه را راست و ریس کرده و بفروشند . مادر لابلای حرفهایش سعی میکرد اورا منصرف سازد. بعد از رفتن آقای طالقانی مادر داستان پیر مرد را که از زبان پسرش شنیده یود بطور اختصار برایم تعریف کرد. حکایت تلخی که با مقایسه با نمونه های امروزیش چندان هم تلخ نبود. پیر مرد یا آقای طالقانی پدر از صاحب منصبان و مقامات دولتی بوده که به دلیلی مورد غضب ملوکانه یا همایونی قرار میگیرد که از مقامش عزل میگردد و بعد هم بجای زندان و شکنجه و اعتراف و غیره و ذالک تنها به تبعید محکوم میگردد, آنهم تبعید در خانه خودش که با مقرری و مواجبی که برایش در نظر میگیرند در آنجا زندگی کند و شاید هم از او خواسته بودند با مردم نزدیکی نداشته باشد که شنیدن مرگ پیرمرد و آگاهی از ظلمی که بر اوشده بود احساسات جوانییم بر انگیخته شده و وادارم کردند هم ملک را و هم حکم ملوکانه اش را نفرین کنم و از پروردگار بزیر کشیده شدنش را بخواهم غافل از اینکه در آینده ایی نه چندان دور بجایی خواهم رسید که هم ملک را و هم احکام ملوکانه اش و گاهی حتی بازگشتش را آرزو کنم ادامه دارد . . .

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

آرژانتین پر . . .

از زمانی که مربی تیم آلمان بازیکنان منتخب خودرا اعلام کرد من بدون تاخیر به تمام دوستان و همکاران آلمانی خود گفتم نهایتا یک هشتم ایستگاه آخر خواهد بود و باخت آلمان در دور اول و بازی ضعیفشان باغنا باعث شدند که بیشتر از پیش به پیش بینی خود پافشاری کنم . خب بازیکنان آلمان مانند فریدریش که تیم باشگاهیش به دسته دوم رفت پودولسكي هم در بایرن بازیکن درجه دو بود و بالاخره به کلن هم که پیوست انتظارات را برآورده نکرد وکلوزه هم در آلمان در طول فصل پیش بازیکن ذخیره بایرن مونیخ بود, دروازه بان جوان هم که ناچارا به تیم آورده شد فاقد تجربه و مولر که غوغا کرده تا پارسال که در تیم دسته چندمی بازی میکرد و به بایرن آمد برای همه نامی گمنام بود و بالاک هم که به خاطر آسیب دیدگی جا ماند خلاصه در مقابل غولهایی چون مسی و رونالدو و کاکا و رونی . . . مفسران آلمانی حتی خوشبین ترینشان هم نهایتا بازی یکچهارم را, بازی آخر تیمشان در این دوره میدانستند که با بازی انگلیس ورق برگشت و حالا بد بینها شروع کردند که با خطای داوری که صورت گرفت کار بزرگ آلمانها را کم رنگ جلوه دهند که بازی امروز تیم نشان داد برنده شدنشان در برابر انگلیسها اتفاق نبوده و این شیوه تیم ملی آلمان از دوره های پیشین بوده که تیمش مرحله به مرحله در طول بازیها صیقل میخورد مانند همان سال 74 که با باخت در برابر الجزایر قهرمان جهان شدند و در سال 90 هم که برای بار سوم جام را بردند شروع ضعیفی داشتند . حال تیم ملی آلمان در پایان بازیهاهر عنوانی را بدست آورند کاری کرده اند کارستان که در تاریخ فوتبال این کشور ثبت خواهد شد .
پینوشت :
از آنجایی که همانگونه که در بالا اشاره کردم از قبل و بعد از آغاز جام جهانی از تیم آلمان بد گفته بودم حال برای آرامش وجدانم این نوشته را نوشتم در نوشته بعدی حتما غریبه را ادامه خواهم داد.
دوستانی که بازی امروز را دیدند حتما صدر اعظم ما آنجلا مرکل را دیده اند که با هر گلی که به ثمر میرسید چگونه شادی میکرد قبل از بازی خبرنگار از وی خواست پیش بینی خودرا اعلام کند او که چاره ایی جز پیش بینی پیروزی آلمان را نداشت با لحنی آرام و محتاطانه که گویی برخلاف احساس درونیش و . . . با لبخندی گفت تیم کشورش دو بر یک پیروز خواهد شد.
عکس با لاهم از سایت روزنامه پر تیراژ آلمان بیلد که فردا صبح منتشر خواهد شد میباشد که تیتری که زده چنین است :ما به شما افتخار میکنیم . . . .
در پایان من شخصا آرزویم این بود که بازی امروز ایکاش بازی فینال بود و مارادونا و مسی با عنوانی به کشورشان باز میگشتند.