۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه
مرغ سحر . . .
با صدای شجریان دراینجا بشنویید . . .
۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه
حسرت 35 ساله . . .
۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه
خاک، سیاهی ست . . .
۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه
رفاقت
پاول کوچک Paulchen و خرگوشش لیزا Lisa
در همان پارک تفریحی که بچه شیرهای سفید را نجات دادند ( در پایین همین صفحه به سفیدی برف ) دوستی غیر مترقبه و باور ناکردنی بچه پلنگ بنگالی Amur Leopardبا خرگوشی در این مکان پژوهشگران را هم به اندازه تماشاگران دچار شگفتی و حیرت نموده است.پاول و لیزا هردو شش ماهه میباشند و یکی از دیدنیترین لحظه های آنها زمانیست که لیزای با 3 کیلو وزنش دوستش را که بیش از ده کیلو دارد را به بازی گرگم به هوا میکشاند و موجب خنده حضار میگردد. داستان پاول از این قرار است که گویی موقع تولد مادرش اورا پس میزند و همان پرستاربچه شیرهای سفید خانم رگینابچه پلنگ بیچاره که بگفته او اندازه موش بوده است را پذیرفته وبا شیشه به او شیر داده و بانی دوستی او با خرگوش نیز گشته است. رگینا برای اینکه پاول احساس کمبود خواهر یا برادر نکند و هم اینکه موقع خواب در سبدش سردش نشود خرگوش مزبور را در کنار او قرار میدهد که این عادت را هنوز هر دو حفظ کرده و دارند و شبها بر روی مبل کنار هم میخوابند. پرستار مهربان بعد از مدتی که پاول بزرگتر میشود اورا به نزد خانواده اش میبرد اما والدین و وابستگان پاول باز از پذیرش او سر باز میزنند و شاید همین باعث نزدیکی بیشتر او به لیزا گشته باشد در این گزارش میخوانیم که شدت علاقه پاول به دوستش آنقدر زیاد میباشد که به او اجازه میده سر ظرف غذایش که گوشت چرخ کرده میباشد برود و تا این حد که خود نیز به سراغ غذای لیزا که سبزیجات میباشد رفته و از کاهوی او نیز میخورد و موضوع دیگر حال که او بزرگتر شده و موقع بازی ناخن چنگالهایش که شش سانتی متر بلند و برنده بیرون میایند اما تا کنون حتی خراش کوچکی به لیزا وارد نکرده اند و این عشق و دوستی تا جایی پیش رفته که بقول گزارشگر مزبور پاول به زبان خرگوشی حرف میزند یعنی از او صدای فیف گربه سانان و غرش پلنگان خارج نمیگردد تا دوست به بزدلی مشهورش را نترساند. پاول که برای جبران کمبود ویتامینهای شیر مادر داروهای تقویتی دریافت میکند تا بهار رشد طبیعی خودش را داشته باشد و ا قسمت درام این داستان زمانی میباشد که مراقبینش بخاطر رشد پاول مجبور خواهند شد اورا از دوستش لیزا جدا کنند تا مباداروزی صبحانه لذیذی برایش گردد.
پینوشت:
دنبال عکسهای دیگری از پاول و لیزا بودم که با اینعکس زیبا روبرو شدم که متاسفانه شرح و توضیحی نداشت من که خیلی خوشم اومد و فکر کردم این دو اینچنین غمگین منتظر صاحب مهربانشان میباشند که من اسم عکس را انتظار گذاشتم و یاد ترانه ایی از عارف افتادم که کمی شاد میباشد و برای زنگ تفریح بد نیست بشنویید . . .
۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه
عشق و زمستان . . .
بارش برف و باران در روز يکشنبه باعث طراوت تهران شد. ادامه . . .
زمستان فصل منه و دی هم ماهم اگرچه سالهاست هردو تهیدستند و تهی مانند شهرم و محله ام اما همچنان دوستشان دارم چرا که بودنم و هر آنچه که دارم را از آنها میدانم . یکی از بیشمار عللی که زمستان را دوست دارم بخاطر برفش میباشد و همین امر هم موجب میشود مانند روزگاران گذشته از بارش برف در تهران شاد شوم, بویژه با دیدن تصویر بالا که نشانگر این است که این هدیه آسمانی زیبا شادی و شور کوچ کرده را به نوجوانان برگردانده حال اگر چه کوتاه و گذرا . . .
با دیدن هر عکسی در خبر بالا که گویی کپی رنگ و رو رفته ایی از زمستانهایی که داشتم میباشند گرفتار دلتنگیهای سالهایم که به اندازه یکدنیا میباشند میشوم دلتنگ صدای برف پارو کن, دلتنگ گرمای آتش پیت حلبی دود گرفته سوراخ سوراخ بابا لواشک فروش مهربان , دلتنگ سکه دوزاری برای خرید لبوی تنوری که وقتی فروشنده لای روزنامه باطله میداد گرمایش که از کاغذ میگذشت انگشتان دست را که از سرما یخزده بودند را جانی میبخشید و بوی خوشش مطبوع تر از سوسن و یاسمن روح را نوازش میداد, دلتنگ شنیدن خبر تعطیلی مدرسه از رادیو . . . و دلتنگ مادر بزرگ و خانه و حوض یخزده و شیر آبش که با گونی که دورش پیچده اش شبیه مترسکی را میماند و کرسی درون اتاقش که سرما را از جان می ربود و اصلا دلتنگ زمستان های آن روزگاران خوشم با تمام سرما و برودتی که داشتند در درون خود گرمای ویژه ایی داشتند که از برکت دلهای مردمانش بود که مثل امروز یخ نمیزدند و یخزده هم نبودند .
اگر این مطلب طولانی هم شود دوست دارم این داستان را هم که ارتباطی با زمستان دارد را بگویم : مادر بزرگ آفتابه ایی را که سالها از پیش از من داشت که از اسلاف خودش کوچکتر وباریکتر و هرگز برای منظوری که ساخته شده بود مورد استفاده قرار نگرفته بود, بلکه از آن بجای آبپاش در تابستان برای آب دادن شمعدانیهای مادربزرگ و نگاه داری آب برای مبادا استفاده میشد که هرسال هم با ظروف دیگر برای سفید شدن راهی رویگری میشد که اوست حسین مسگر سفیدش کند. زمستانها بابرپا شدن کرسی مادر بزرگ آفتابه مزبور را پر میکرد و در قسمت خودش با نخی به یکی از پایه های کرسی میبست تا آب گرم داشته باشیم و او هر روز صبح حتی وقتی حیاط پوشیده از برف بود و خطر زمین خوردنش میرفت, آنرا میاورد کنار حوض تا من صورتم را با آب گرم بشورم و در مقابل خود با آب سرد وضویش را میگرفت که آنروزها متاسفانه من کوچک بودم و ناتوان تا این عمل اورا درک کنم امروز که نگاهی به گذشته ها میاندازم و یاد این از خودگذشتگی او میفتم میبینم این کار بزرگ او مانند تمام مهرش بمن همان خود عشق میباشد و آنهم عشقی یکطرفه بدون داشتن چشمداشتی به معشوقی که هرگز فرصت جبران نخواهد داشت. اینجاست که میتوانم بگویم یا ادعا کنم به عشق اولین بار در زمستان از لوله آفتابه ایی که از دستان لرزان پیرزنی مهربان بر سررویم میریخت رسیدم و مزه شیرینش را چشیدم اگر چه نشناختمش و از آن به بعد دنبالش روان شدم که دیگر نیافتمش .
۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه
شاهزاده کوچک . . .
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
برای پروانه ها . . .
آن عاشقان شرزه
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند
(شفیعی کدکنی)