۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

ایستگاه

تا صبح خواب " امیریه " را میدیدم ... خواب بهترین بخش زندگانی ام را ... سینما فلور - روبروش قنادی لادن کمی پایینتر عکاسی دریا - حمام فرد تمیز بازم کمی پایین تر مدرسه حمیده مولوی - فروشگاه خانم میرفخرایی - - مسجد مظهری - منزل حاج آقای جذبی - عکاسی دریا و مایاک روبروی آنها مهدیه کافی کمی بالاتر اتوبان کودک - دوباره از سینما فلور رفتم بالاتر - قنادی لاله که به روایتی با قنادی لادن پسرخاله بودند - کفاشی درگاهی - روبروش مدرسه ستوده - چهارراه امیربهادر - دوراهی ارامنه منزل حاج آقای شیرازی .... دوباره برگشتم به طرف پل امیربهادر - سینما داریوش و ستاره - قنادی گواهی - دبیرستان محموزاده - میدان منیره و شروع فروشگاه های ورزشی - عجب خوابی بود ... توی خواب از خودم سوال میکردم " حسین " توی کدوم از این کوچه پس کوچه - اشعار عاشقانه فروغ را از بر کرد ... ای کاش با تمامی بچه های خوب امیریه یکبار میشد که بریم به محله کودکی مان و جوانی را از سر دوره میکردیم . .

مطلب بالا را دوستی از جمع دوستان امیریه در یکسالگی این وبلاگ نوشت که شاید برای عده ایی که بر خوردی نداشتند تنها چند نام باشد ولی همانطور که نویسنده اش قبد کرده برای او و کسانی چون خودش که از آن نقطه میباشند زندگی بوده و هست وبرای شخص منهم که نیمی از عمرم را درامیریه بوده ام و بقیه حیاتم را هم که متاسفانه ازش دور افتاده ام با همان تکه ایی که از خودش دزدیده با خود آورده ام سالهاست زندگی کرده و میکنم . دوست محترم من خوشا بحالش در طول یک خواب توانسته بود اینهمه جا را دور بزند من از روز دریافت این پیام که حال بیش از ده روزیست است تو گویی سوار اتوبوسی هستم که هر کدام اسامی که ایشان نامبرده بسان ایستگاه هایست که پیاده میشوم و در کوچه پسکوچه های یکایک آنها که صد ها خاطره را زنده میکند پرسه میزنم و در این رهگذر به جاهای دیگری میرسم که کوتاه بودن زمان رویای شیرین به دوست من فرصت رسیدن به آنجاها را نداده است .


ایستگاه اول منزل آقای شیرازی است که بقول مادر بزرگ امروز هفته اوچی یا همان دوشنبه است آقا مانند همه هفته ها روضه داره ومادر بزرگ منو هم مثل تمام روضه هایی که طول هفته یا ماه وجود دارند باخودش میبره و برای بارها و بارها باید شاهد این باشم وقتی زنان کنجاو میپرسند حاج خانم نوه تونه پیر زن چشمک میزنه میگه نه پیسرم دی پسرمه و من خوشحالم که از سال دیگه مدرسه میرم و هم از روضه و هم ازاین کنجکاویها راحت میشم و به تنها چیزی که دلم تنگ بشه به شله زرد خانم چایچی که با فارسها فرق میکنه و در آخرین روز عزا داری ده روزه اش هر سال میده *.
توقفگاه بعدی چهار راه معز السلطان است و سینمای فلور که مراد و لاله را بر اکران دارد و روبرویش لادن با رولت ژله دارش و کنار آنهم گرمابه فرد که از قضای روزگار معلم کلاس اول وپسرش اردشیر ساکنند وسر کوچه ماسیس و هرکول که این نامها را از قیلمهای رایج به عاریه گرفته اند کقش واکس میزنند و کوچه بغلی هم که خان عمو میشینه کوچه حسابی که یکی از دخترانش با عزت دختر اشرف خانم که در آینده میخواد دکتر** بشه در کوچه بعدی که کنار عکاسی شیوا هست در دبیرستان حمیده مولوی همکلاسندکه بخاطر اسباب کشی عمو به انتظام کوچه حسابی دختر عمو ها باید دبیرستان محمود زاده بروند که خانم اعلمی مدیرشه و دبیرستان اقبال گدای ما که روبروی ستوده است زنگش نیم ساعت بعد از آن میخورد که دختران به خانه هایشان رسیده باشند غافل از اینکه برای بچه ها کوچه بغلی آن مافی ارزش بیشتری دارد که هم محل بازی های تیغی یا قمار های کودکانه و یا محل تسویه حسابهاست و روبروی سینما فلور که امتداد مهدی موش است همان قلمستون یا قلمستان هست که شکوفه نو را میشود در انتهای آن دید اما من و ناصر برای خریدن سنگ جهنم برای ترشی مادرش آنجا رفته ایم و از سر سومین کوچه که پیرمردی دوست داشتنی خرده ریزه میقروشد مثل شیشه گرد سوز این همان کوچه هست که به قلعه وزیر و گمرک راه دارد و خانه بزرگی که شبیه باغ میباشد آنجا قرار دارد که جلوتر از این کوچه که پیاده رو پهن تر میشود همان پخش کالباس وسوسیس هست که مادر مهرداد که زمانی همکلاسی فروغ بوده حال که در سفر حج است لز آنجا مزه میخریم تا بچه ها در میهمانی او مزه یک شیشه آبجوی شمسشان که پنج نفره برادرانه تقسیم میکنند شود آخرین کوچه که به چهارراه قلمستان چسبیده خونه ابوالقاسم آنجاست که او برای اینکه به حکیم قردوسی خد شه ایی وارد نشه اسم خودش را منوچهر گذاشته بچه ها هم برای صرفه جویی در مصرف الفبا منوچ صداش میکنند که عروسی کارگرشان هست و من و مهرداد دعوتیم و خانمی هم که آدمی را یاد فیلمهای فارسی و مهوش و پریوش و . . میندازه میخونه و میرقصه و منوچ این یار وفادار با آنکه خودش اهلش نیست اما یواشکی از مخصوص اتحادیه نوازندگان برای ما کنار گذاشته تا حالا که همه مشغولند بریم آشپزحانه بخوریم تا یکی از ازیباترین عروسی هایی را که تا به حال بوده ایم را در خاطراتمان داشته باشیم .

و ایستگاه بعدی سینما ستاره هست که اسمش را تازه عوض کرده اند و با دست ورویی که یه سینما کشیده شده حالا جز یکی از گروه های سینمایست که فیلم روز میده و چیزی که بندرت اتفاق میفته یا افتاده منهم دارم میرم سینما آنهم با مادرم و دوست صمیمیش و پسر او حمید که دو سه سالی از من یزرگتره که بخاطر نزدیکی مادرنمان به هم هرکدام از ما مادر دیگری را خاله صدا میکنیم از اسفندیاری رد میشیم ظفر را هم پشت سر میزاریم پل امیر بهادر که در حال رد شدنیم سینما ستاره میبینیم از انصاری که میگذریم نرسیده به شیبانی درست روبروی کتاب فروشی افشاری اما حیف هنوز بستنی گواهی نیست تا بعد از سینما بستنی نونی بخریم حمید که مدرسه میره با صدای بلند اسم فیلمو میخونه تنگه اژدها با شرکت فخرالدین . .

آنچنان غرقه فیلم و قهرمانش که تمام مدت در تلاش پاک کردن تنگه از آدمهای بد هستم که با ظهور پایان که چراغها روشن میشند می بینم تنهام مادر رفته و حمید*** و مادرش هم اونو دنبال کردند سراسیمه که از سالن میزنم بیرون و خودمو میرسونم بیرون میبنم با آنکه خیابان همان امیریه است و با درختان چنار قدیمیش و جوی های آبش اما آدمایی که در تردد اند شبیه ادمهای بد تنگه اژدها با وحشت برمیگردم به در سینما که برم تو سالن که برگردم به قبل از آمدن شاید مادرو. . هم فهمیدند که مرا جا گذاشتند برای بردنم برگشتند که میبینم در سینما را بستند میرم سمت فرهنگ حال نوشته ها هم فرق کرده شده شبیه ضَرَبَتَا. ضَرَبْنَ. ضَرَبْتَ. ضَرَبْتُمَا. ضَرَبْتُمْ کتاب کلاس هشتم همان درسی که نه صرفش را نه نحوش را هرگز یاد که نگرفتم که هیچ یکسال هم بخاطرش در جا زدم .ایکاش دل و دماغی داشتم الان که سر فرهنگم از فرد توکلی تیریزی که شیرینیهاش هم اسمشان و هم شکلشان با جاهای دیگه فرق میکنه جعبه ایی از بادامیش که اینجا اسمش قرابیه یا کره ایی که نازیک نامیده میشه و یا زولبیاهایش که به بزرگی یک بشقابه میخریدم نه ازغم اینجا دلم گرقته باید بروم. برمیگردم بروم پایین تر اتوبان کودک تا بلکه باشادی بچه ها که در ماشینهای برقی با چرخاندن فرمان از لابلای درختان کاج حیات قدیمی ویراژ میدند یا بچه های سوار بر قطار یه سرزمینهای رویاییشان آنجایی که نه از لو لو نه از اژدها خبری است در سفرند اینجا را از یاد ببرم شاید در قلعه وزیر که اتوبان کودک آنجاست هنوز همه چیز مثل گذشته مونده حال بسوی بهشت بچه ها فاتفار ما بچه های پایین دوانم و باز در راه هرچه بیشتر پیش میرم بیشتر مردم تنگه اژدها را میبینم حال میفههمم سینما فلور را بخاطر بروس لی گل گرفتند نقس نقس زنان میرسم به اتوبان کودک وای خدای من آن حیاط که هلهله شادی بچه هایش که با ترانه های متنوعی که برای بیشتر بوجد آوردن آنها پخش میشد وقتی این دو در هم میآمیحت را حتی در کوچه دلبخواه هم میشد شنید حال چنین سوت و کور شده همه جا را علقهای هرز گرفته و تنها ریل قطار خوشبحتی بجا مانده همانظور که از نرده ها نگاه میکنم و از تنها صدایی که بوی یاس و مرگ میدهد از خانه ایی که روزی در امیریه چون قارچی سبز شد بگوشم میرسد و آزارم میدهد پیرمردی را میبینم که او هم از نرده ها با حسرت به دیوارهای فروریخته نگاه میکند و آه میکشد میشناسمش او لوکوموتیو ران همان قطار کذاییست که با صدا در آوردن گهگاه سوت قطارش هم بچه ها را شاد میکرد وهم . . خود را به او میرسانم سراغ بچه ها را میگیرم که همچون تک بیتی میگه عده ایی را بردند چندتایی را خوردند گروهی رو در بدر کردند خیلی ها را بی پدر بقیه هم بنوعی اسیرند . .

از خستگی نیست دیگر توانی برای ادامه راه ندارم باید از اتوبوس پیاده شوم و تنها ره آورد سفرم از دوران خوش امیریه این ترانه است از سرزمینی که خود زمانی اسیر اژدهای قهوه ایی پوش بود T'amo E T'amero بشنوید . .
*این بانوی محترم تا سالها ی سال پیاله ایی از شله زردش برایم میفرستاد. ** عزت هم که برایم همچو همشیره بزرگی بود دکتر شد.*** اشاره به هجرت نابهنگام مادر سه ماه بعد از انقلاب و دو سه سال بعد هم پوستن حمید به اوکه برایم برادری بود . (روح هردوشان شاد)


۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

۲۱ فوریه‌ روز زبان مادری - آنا دیلی گونو


از سال 2000 برای حفظ زیانهای در حال انقراض و نجات دادن آنها بخش فرهنگی سازمان ملل یونسکو 21 فوریه را روز زبان مادری نام گذاری کرد که امسال شاهد برگزاری دهمین سالگرد آن میباشیم این در حالی است که سال2009 از طرف یونسکو سال زیان نامیده شده است. دبیر کل یونسکو آقای کوئیچیرو ماتسورادر پیام خود بمناسبت این روزباز هم از دولتها خواهان برنامه ریزی مناسبی در امر آموزشی و پرورشی آنان شد .
متاسفانه لبک گویان سرزمین ما به این خواسته یونسکو لبیک که نگفته اند بلکه هر روز فشارهایشان به اقوام مظلوم افزوده اند و در همن سال جاری شاهد بسته شدن نشریات غیر فارسی دستگیری و زندانی کردن افراد یا تنبیه و اخراج دانشجویان هویت طلب بودیم که تنها دغدغه این جوانان که برخی هم هزینه خیلی سنگینی پرداختند لااقل اجرای اصل 15قانون اساسی خودشان بود .
آنا دیلیم اولن دییر باشقا دیله دونن دییر با صدای رحیم شهریاری بشنوید

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

یکسال امیریه . .

. . . .
كوچه اي هست كه در آن جا
پسراني كه به من عاشق بودند ،هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دختركي مي انديشند كه يكشب او را
باد باخود برد

كوچه ای هست كه قلب من آنرا
از محله های كودكيم دزديده ست

. . . .

فروغ فرخزاد ،،، تولدی ديگر

در 17 فوریه 2008 امیریه با این پست یا مطلب که دوبیتی از تولدی دیگر فروغ متولد شد که در اینجا از یکایک شما دوستان ویارانم که این یکسال همراهم بودید و با بزرگواری کم وکسریها و لغزشها و. . را نا دیده گرفتید و با حظورتان با پیامهایتان با لینک دادن برخی مطالبم به بلاگ نیوز و . . . و با قراردادن امیریه در لیست لینکهایتان به من دلگرمی دادید صمیمانه از همه شما سپاسگذارم باشد که در ادامه راه نیز محبتهایتان را از من دریغ نکنید تا با یاری شما بتوانم امیریه این محله قدیمی همانگونه که بوده و شایسته اش میباشد در این دنیای مجازی احیایش کنم تا نسل جوان با چهره واقعی محله ابا اجدادی خویش آشنا گردند و برای همین منظور باز هم با آنکه به کرات در اینجا عنوان کرده ام از دوستانی که اطلاعاتی خاطره ایی و تصویری از امیریه و کوچه و پسکوچه هایش و . . دارند اگر مایل باشند و در اختیارم قرار دهند تا با نام خودشان در اینجا درج نمایم .

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

التماس دعای رفیقانه

در هفته ایی که گذشت مشمول لطف رفقا گشته و چندین میل با نامهای هنری یا سازمانی متفاوت دریافت نمودم که میتوانم حدس بزنم که تنها نبوده ام بلکه دوستان دیگری هم اینچنین مورد لطف رفقا قرار گرفت اند آری این جهار پنج میل دریافتی همگی پیوستی یکسان داشتند برخی همینطور لینک داده شده بود و برخی هم فرستنده چند خطی سلام و احوالپرسی و دست آخر هم اعلام التماس دعا که بنده هم لطفشان را به دوستان خود لینک بدهم که یاد لوس بازی بچه ها در برهه ایی افتادم که خواب نما شدن زیدی را که آقا امام زمان را دیده بود واو از این فرد مومن خواسته بود پیامش را به مومنین برساند و او هم در هفت نوشته به هفت نفر و هر کدام از آنها نیز به هفت هفر دیگر . . که متاسفانه مادر بزرگ عزیزو مرحومم بکی از آن قربانیان که از آن ورق پاره ها نصیبش شده بود و از من خواست بخوانم و ترجمه کنم که برای اینکه آخرتش برباد نرود مجبور به هفت بار نوشتن آن کاغذ کذایی شدم. بگذریم وقتی که از روی کنجکاوی کلیک میکنی تا ببینی نشریه اینترنتی ارسالی چیست تا تصویر ظاهر میگردد آدمی خشکش میزند چه صفحه بندی چه مطالب درج شده رققا همان نشریه های سی سال پیش را تداعی میکند که گویی رفته ایی و از زیر زمین یکی از آنها پیدا کرده و آورده ایی تنها تغییر یکی تاریخ بالای آن است و دیگری تصویر مبارزی که دست از جهان شسته در گوشه نشریه که یارانش برای خود ازاو چون مذهبیون امامی ساخته اند و با کلمات قصاری از آن مرحوم در پی خوراندن افکار خود به دیگرانند که در یک کلمه چنین نشریاتی که حال با وجود اینتر نت و فراوانی وقت در غربت چون هزینه ایی ندارد راه اندازی شده اند و اینگونه هم با دست ودلبازی ارسال میگردند را دقیق که نگاه میکنی میبینی همان تاریخ جدید بالای نشریه با ناشیگری روی تاریخ واقعی آن چسبانده شده که پس بزنی میبینی که زمان مصرفش سالهاست بپایان رسیده که استفاده از آن اگر مسمومت نسازد سر درد را حتما بهمراه خواهد داشت البته اینرا هم باید اذعان کنم هدف در اینجا نه توهین به این هم میهنان است و نه پیچیدن نسخه شفابحشی برای آنان زیرا معتقدم به معنی واقعی کلمه که هر کسی آزاد است تا جایی که به آزادی دیگران لطمه نزند هرچه راکه دوست دارد انتخاب کند حنی خودکشی البته نوع سیاسیش انشااله و نه جانی و . . . در ادامه آنچه که مرا وا داشت این مطلب را بنویسم کثرت ارسال یک نشریه نبود که براحتی باز کردن آن میتوان به همان راحتی به سطل آشغال جهان مجازی روانه اش کرد بلکه دلم میسوزد که عده ایی که توانسته اند از زندان بزرگی بگریزند و به جهان آزاد برسند چند تا چند تا برای خود قفسهایی ساخته اند و خودرا گرفتار نموده اند و یا بجان هم میفتند و یا . . . و نکته قابل تامل برخی از آنها حال که پرده های آهنین پایین اقتاده و برخی رفقای هم مسلکشان که باورشان شده دیگر جانشان در خطرنیست و لب به سخن گشوده اند و از میهمان نوازی دایی یوسف شان و دار ودسته اش میگویند باز مانند آن خبرنگار شاهی که اعترافات ترتیب دهندگان و اجرا کنندگان کودتای 28 مرداد را یا باور ندارد یا انکار میکند اینان چون او و یا چون مومنین واقعی در تکاپوی پوشاندن کلاهی شرعی به ان واقعیت های تلخ برون افتاده اند و اینجاست که باز دلم میسوزد برای به هدر رفتن این نیروها اگر چه ناچیز باشند .

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

روشنفکران

روشنفکران ما از فرق نمیکند به چه دسته وگروهی که تعلق داشته باشند جملگی خودرا تافته های جدا بافته میدانند و همواره ما مردم عادی یا بقول آنها عوام الناس را محکوم به فراموشی تاریخ میکنند غافل از اینکه گذشت زمان نشان داد چه در قبل از انقلاب وچه بعد از آن و حتی حالا آنکه دچار آلزهایمر تاریخی بوده و هست خود ایشانند .

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

22 بهمن یا تولد دیگر من

اصولا دوست نداشتم راجع به 22 بهمن بنویسم چرا که این روز را به دلیل آنچه که نقل خواهم کرد هم دوستشدارم وهم ندارم که قسمتی که دوستش دارم مربوط میشود به تولددوباره من و عده ایی که با من بودند در آن سال سرباز بودم که در همین محل قبلا نوشته ام که در پلیس تهران خدمت میکردم آنهم در کلانتری 16 که حوزه خدمتی ما گود عربها و دروازه غار و خزانه و میدان شوش و . . .که آنهایی که میشناسند میدانند که چگونه جایی بوده است متاسفانه در یک کلام مرکز تمامی خلافهایی که بنی آدم میتواند مرتکب شود اینجا رخ میداد طوری که خیلی از متخلفین مشتریان دایمی مابودند و آنها را به نام میشناختم و حتی با برخی رابطه عاطفی نیز پیدا کرده بودم نزدیک دوسالی بود که آنجا بودم و در کوچه وخیابان با آنها روبرو میشدم خوب میدانستند سربازم و لو لو سرخرمن چرا که ماسریازها هیچ قدرت اجرایی نداشتیم مگر در کنار مامورین به گشت بپردازیم یا محکومی را به دادسرا یا زندان و پزشک قانونی و . . اصولا اکثر خلافکارها بهتر از هر وکیلی سزای جرم خودرا میدانستند که آنهم برمیگردد به یکپارچگی دادگستری و تبعیت از کتاب قانون توسط قضات آنزمان ونه مانند امروز هر کسی بنا به میل و سلیقه شحصی خودش حکمی میدهد. آری تا قبل از اینکه ماشین به اصطلاح انقلاب که من از اول شبه انقلایش دانسته ومیدانم به حرکت در بیاید اوضاع بنوعی آرام بود و احترام زیادی خلاقکارها به یکایک ما قایل بودند که رفته رفته با آشفتگیها این روابط کمرنگتر میشد که از سیزده آبان شدید تر هم شد چراکه تمامئ بخشنامه ها چه سری یا محرمانه از هر رده بندی که بود بدست مردم زودترمیرسید و با گذشت زمان خلافکارها هم کم کم به بقیه ملحق میشدند وگهگاهی هم دوبر کلانتری شعاری مینوشتند و مانند روز سیزده آبان که طیق بخشنامه ما نباید تعرضی میکردیم اگر حتی جلوی درب کلانتری عکس شاه راهم سوزاندند و مرگ بر او سر دادند همانطور که گفنم آنها زودتر از ما میدانستند و دق دلی سالهایشان را در آوردند و به کسانی هم که میترسیدند اطمینان خاطر میدادند که اجازه عکس العمل نداریم 15 دیماه 57خدمت من تمام باید میشد اما بخاطر سیزده روز غیبت غیر موجه که فرار از خدمت محسوب شده بود سه ماه اضافه داشتم که بخاطر همین بهمن ماه هنوز هم سرباز بودم با جان کندن روزها را سپری میکردم انصافا مسولین کاری با من نداشتند بخاطر سابقه خدمتم ارشد سربازها یی بودم که بجای هم دوره ایی هایم آمده بودند ساعات خدمت کلانتری بودم و بقیه را هم جلوی دانشگاه ول و به دنبال خرید کتابهایی که سالها ممنوع بودند و حال چاپ میشدند و سخنرانیها و اجتماعات و . . تا 18 بهمن که مریض نوشتم و سه روز استراحت پزشکی داشتم که باید 22بهمن سر خدمت ظاهر میشدم 21بهمن با مادر بزرگ ناهار میهمان خاله ام بودیم که طبق معمول آندوران نقل مجلس بودم چونکه خبرهایی از پشت پرده داشتم ساعت دو که شوهر خاله برای شنیدن خبر رادیو را باز کرد فرماندار نظامی ساعت حکومت نظامی را جلو کشیده بود بخاطر اینکه چند ماهی بود بعلت ترس و درگیری با مردم لباس فرم را در کلانتری میپوشیدیم تصمیم گرفتم که به کلانتری بروم شب را آنجا بخوابم وصبح حاضر باشم زیرانه مدرکی دال بر سرباز بودن داشتم ونه لباس فورم که نمیخواستم با مامورین حکومت نظامی در گیر بشوم و اضافه خدمتی دیگر بگیرم خوشبختانه خاله ام آنزمان در نزدیکی میدانشاه میشست که حوزه ما بود و چند دقیقه ایی هم با کلانتری فاصله نداشت پیاده از اسمال بزاز خودم را به کلانتری رساندم برخی افسران لباس شخصی برتن داشتند رییس کلانتری اجازه نمیداد مامورین بویژه سربازها لباس خودرا در بیاورند اکثر مامورین پیش بیسیم چی جمع شده بودند به حمله مردم که از بیسیم میرسید گوش میدادند و یکی بعد از دیگری یواشکی لباسهیشان را عوض میکردند که من چون هنور بیمار بودم لباس معمولی خودم را برتن داشتم کسی هم اشکال نمیگرفت اما رییس به بچه ها اجازه نمیداد ترسی کلانتری را در بر گرفته بود زدم به سیم آخر به سربازها گفتم لباس خودرا عوض کنندلز قصد بلند بلند میگفتم صدایم به اتاق رییس برسد که شاه خودش رفته اینها که سالها از او ارتزاق کرده اند و پولش را گرفته اند لباسشان را در میاورند ما که مجانی خدمت میکنیم باید جورشان را بکشیم که در این قیل و قال خبر سقوط یا به آتش کشیده شدن کلانتری 14 میدان خراسان و 13 پامنار رسید که خود رییس کلانتری هم لباسش را عوض کرد از همه خواست لباس شخصی بپوشند ودستگاه بی سیم را جدا کنند به مدرسه روبروی کلانتری ببرند و اسلحه ها راهم در ماشینی شخصی فرار بدهیم و همگی با ماشینهای شخصی مامورین بدون اسلحه خودرا به فرارگاه پلیس تهران در میدان توپخانه برسانیم درست آخرین بسته ها را در حال انتقال به مدرسه بودیم که از ته خیابان تبراندازی شروع شد که تعدادی از ما که منهم جز آنها بودم خودرا به مدرسه پرتاب کردیم که راهروی نسبتا طولانی بود که خانه فراش هم در آن قرار داشت دقایقی بعد گروهی که تیر اندازی میکردند به کلانتری رسیدند با کوکتل مولوتف هایشان آنجا را به آتش کشیدند طوری که تمام خیابان روشن شده بود دقایقی گذشت فکر کردیم به هدفشان رسیده اند و رفته اند برای سوزاندن جایی دیگر که یواشکی با ترس و احتیاط من و چندتا دیگری تا پایمان را از در بیرون گذاشتیم جلوی پای ما را بستند به رگبار که سینه خیز دوباره وارد راهرو شدیم اما اینبار واقعا با ترس فراوان که اگر توی این راهرویی که جای خروج ندارد وارد شوند ما که یک اسلحه برای دفاع نداشتیم براحتی میتوانند تمام ما رابکشند و گویی آنها هم فکر میکردند که ما مسلح هستیم میترسیدند وارد شوند که صدایی توجه مرا جلب کرد دیدم فراش مدرسه این پیر مرد ریشو و مومن و . . درب حیاط را باز کرده دارد زن و بچه خودرابیرون میبرد که در تاریکی یخه اش را گرفتم چند تایی بارش کردم ای بی شرف توکه مارا که سرباز هستیم میشناسی ما مانند پسران تو میباشیم گفتم تا من و دوستانم اول بیرون نرویم نمیگذارم جنازه بچه هایت را ببری به جر و بحث من بقیه هم متوجه شدند وارد حیاط شدیم و از در پشت که به درمازه غار راه داشت خارج شدیم که افتادیم گیر خلافکارهای اول نوشته که با فریادهایشان بگیرشان بگیرشان تیراندازها را متوجه فرار ماکردند که خوشبختانه اصغر یکی از بچه ها خانه خاله اش در آنجا بود که فکر کنم دوست دیگری هم همراهمان بود که که خودرا به آنجا رساندیم و شب را همانجا صبح کردیم و تا ساعتها با صاحبخانه از مرگی که رسته بودیم صحبت میکردیم و از بی معرفتی آدمهایی که از ریختن ویا ریخته شدن خون سربازی که برای هیچ دوسال بهترین دوران حیاتش را قربانی میکند ابایی ندارند که دیری نپایید و شاهد خیلی چیزها شدیم که هنوز نیز هستیم . صبح که 22بهمن بود به خانه رفتم وتا دوروز دیگر هم بیرون نیامدم این دومین ضربه ایی* بود که از آن شبه انقلاب خورده بودم و باعث شده بود دلسرد بشوم و تنها خوشحالیم سالم و زنده بودنم بود وبس بویژه که بعدها شنیدم به مامورینی در آن شب کذایی تیر اصابت کرده و مجروح شده اند که متاسفانه از زنده بودن و نذودنشان خبر ندارم. به علت بلایی که از آن جستم که این روز را تولدی دیگر خود میدانم و دوستش دارم , اما دوستش هم گفتم ندارم که آنهم رنج مشترک خیلی از ماها میباشد که بخواهم بنویسم مثنوی هفتاد من میشود پس تنها به این اکتفا میکنم 22بهمن را بخاطر تحقق نیافتن آرمانها و ریخته شدن خونهای بیگناهان چه قبل و بعد از دگرگونیها یا انقلاب , بخاطر آوارگی خود و هزاران هم میهن و و . . دوست ندارم .

*ضریه اول همان بی احساسی رهبر انفلاب به سرزمینی که سالها از آن دور بود وحال برای اداره اش میامد و . . .

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

خیابان فرهنگ (1)

در همین هفته ایی که پشت سر گذاشتیم سایت تهرونی تعدادی عکس از خیابان فرهنگ در سایت خود گذاشته بودکه دیدنشان افکارم را پریشان کردو تمامی خاطرات تلخ وشیرینی که از این خیابان دارم را زنده کرد راستش از روزی که امیریه را راه انداختم تا به امروز در فواصلی به معرفی خیابانها و کوچه ها وبازارچه هایش و . . . پرداخته ام وهر آنچه میدانسته ام و یا با پوست و استخوان خود حس کرده بودم را در اینجا نوشته و به آگاهی یاران رسانده ام اما در مورد خیابان فرهنگ نه چیزی نوشته ام ونه حتی اشاره ایی با آنکه این خیابان کوچه ها و پسکوچه هایش برایم هزاران خاطره دارند که یکی شیرین تر از دیگری که تمامی آنها هم بر میگردد به دوران قبل از انقلاب دوران نسبتا خوشی که به حلوای نسیه برایگان فروختیم.
متاسفانه بعد از دگرگونیها چند خاطره ایی که از این مکان برایم مانده و آنها را هم بالاجبار با خود بهمراه آورده ام یکی تلخ تر از دیگری بوده مانند پرپر شدن غنچه های شکفته ونشکوفته ایی که زیر ارابه های جنگ پر پر شدند و یا مانند شراره که قربانی جاه طلبی و حرص قدرت آدمها که کوچ اجباری او از این دیار به جهان بی بازگشت خود شراره ایی بود که به جان آنهایی که اورا میشناختند و یا افرادی چون من که دورادوربا خانواده اش آشنایی داشتند . پدرش را میشناختم همانطور که ساکن فرهنگ بوداز فرهنگیان و شاید روزی و روزگاری آموزگار کسی یا کسانی که شراره اش را خاموش کردند و مادرش که صدها وصدها دختران هم سن وسال دخترش را که لباس سپید برتن کرده بودند آراسته بود و راهی خانه بختشان کرده بود حال باز هم شاید یکی از همسران ح عروسانش یا فرزندی از آنها شراره اورا اول بشیوه خودشان آراسته بودند و . . اجباری روانه خانه آخرنش نموده بودند.

و روایت آخر هم که بنوبه خود حکایت درناکیست سوت و کور شدن زورخانه پولاد و نابودی باشگاهش که خانه جهان پهلوانمان بود و یاران پیشکسوتش و . . اینها و چند تای دیگری سبب شده بودند که از پرداختن به فرهنگ طفره بروم اگرچه خاطرات خوشش خیلی خیلی بیش از اینها بود. امروز خوشحالم تصاویر سایت یاد شده مرا با تکه ایی که از آن جدا مانده بودم پیوندی دوباره داد اگرچه شرمنده ام که ساده لوحانه گناه آدمیان را به حساب این مکان گذاشته بودم و امروز باور دارم اگر زمین یا مکان مجال سخن داشت خاوران ناراحتی خویش را از چنین گلزار شدنش ابراز میداشت وحتما فرهنگ من نیز از رنجهایش که رنج ما بچه هایش بودیم فغان میکرد.

حال مختصری از خیابان فرهنگ اول از همه باید اینرا بیان کنم که بسیار خوشحالم که به نامش دستبردی زده نشده و آنرا حفظ کرده است فرهنگ هم مانند مهدی موش و مختاری و . . امیریه را به شاهپور پیوند میزند و راستش داستان نامش را نمیدانم مگر حدس میزنم بخاطر اینکه دبیرستان فرانسوی رازی در اینجا زمانی واقع بوده ,باشد یا بخاطر ناحیه هشت آموزش و پرورش در تفاطع امیریه فرهنگ اگر جز این است وکسی اطلاعی داشته باشد برایم بنویسد هم خوشحال میشوم وهم در اینجا به اطلاع دیگران نیز خواهم رساند . کوچه های زیبای فرهنگ که برای عشاق همان کوچه مشیری میباشند برای من کوچه هایش همان کوچه های شعر فروغ هستند
کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست . .
کوچه های شمالیش همگی میرسند به ابوسعید و جنوبی هایش هم به پل امیر بهادر و ارامنه از اوایل دهه چهل که بیاد دارم خانه ها بزرگی و ظاهرشان حکایت از تمول اهالی آن نسبت به بفیه اهالی دو خیابان شاهپور و امیریه داشته و دارد از شاهپور که وارد میشدیم نبش خیابان عکاسی ژان مدتها بود سمبلی شده بود برای فرهنگ که اولین ساختمان را معروف ترین دکتر حلق و . . کل منطقه بنام زاهدی که برای اهالی خدا بود بعد از آن کوچه طبرستان که جنوب آن مرحوم باشگاه پولاد را در خود جای داده بود و شمالش سالها باغ مخروبه ایی را که همان مدرسه رازی باشد را که در جشنهای دوهزار و . . از آن مدرسه عالی تربیت معلم ساختند که متاسفانه نام آن از بلا در امان نبوده وحال شده مرکز تربیت معلم بلال حبشی که از انتخاب این نام دروغ چرا کلی مکدر خاطر شدم حالا چرا بلال نه اینکه سوتفاهم پیش بیاید و . . به فرهنگ نمیخورد بگذریم اسامی که گذاشتن کدامش خورده که این بخوره.

ادامه دارد . .

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

روز ایران (IRAN TAG )

قابل توجه هم میهنان بویژه یاران دور از دیار






روز چهارشنبه 11 فوریه کانال تلویزیونی فرهنگی هنری مشترک آلمان و فرانسه آرت ARTE برنامه تمام روز خودرا با نام روز ایران ( Iran tag )به سرزمین محبوبمان اختساس داده است که شروع آن ساعت 10.10 صبح چهارشنبه و پایانش هم 1.30 نیمه شب یا بامداد پنجشنبه خواهد بود که سوای نگاهی به گذشته و امروز ایران برای علاقه مندان سینمای ایران در ساعت 23.20 هم قیلم دایره جعفر پناهی را پخش خواهد کرد همچنین این تلویزیون برنامه ده قسمتی بنام ساخت تهران که ده قسمتی که بصورت میان پرده در طول روز نیز پخش خواهد کرد برای علاقمندان شمه ایی از برنامه های روز ایران :
10.15 ساخت ایران*14.5 عشق و مرگ در تهران * 15.10 گزارش خانواده من در تهران* 16.40 شوهرمن صاحب من
17.15 نامه ایی به احمدی نژاد * 19.00 داستان باور نکردنی موما از تهران * 21.00 ایران در پی ابر قدرت شدن 23.20 فیلم سینمایی دایره


۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

شوهران نمونه سال در گوشه و کنار دنیا

International Husband of the Year Awards

:The honorable mention goes to
The United Kingdom

انگلیس

...followed closely by
The United States of America
آمریکا

and then .................. Poland
لهستان

but 3rd Place must go to ....... Greece
یونان

it was very very close but the runner up
. . . . . .prize was awarded to
Serbia
سربیا
but the winner of the husband/partner ofgotta lo
the year ..... is Ireland
Ya gotta love the Irish
ایرلند
But say what you want, this only proves that he
Irish are true romantics.......
. Look, he's even holding her hand
. . . . . .Remember
; Woman has Man in it
; Mrs. has Mr. in it
;Female has Male in it
;She has He in it
;Madam has Adam in it
. . . Okay, Okay, it all makes sense now
:I never looked at it this way before
Ever notice how all of women's problems start
? with MEN
مطلب یا تصاویر بالا را دوست عزیز از بچه محل های نازنین برایم فرستاده که منهم با اجازه وی آنرا برای دوستانی که بخاطر این ایام که مقارن با دهه ایی دیگر است و مکدر خاطر میباشند در اینجا قرار دادم تا لحظه ایی شاد گردند و همچنین بانوان ارجمند با دیدن عکسهای بالا قدر ارزش همسران خویش را که کیسه های ALDI , رفاه و Wal-Mart . . . را خود میکشند را بدانند !!!!

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

باز هم پرواز

بهمن این ماه زیبا که از بدو پیدایش و طبق رسوم پلی بوده برای گذر از زمستان و ذغالهایش تا رسیدن به بهار وشکوفه هایش نمیدانم چه شد که با ما که از زمان اجدادمان برای ورودش جشن بهمنگان میگرفتیم با ما بد کرد بگونه ایی که حال این ماه ماتم ماشده که هر ساله روزهایی از آن را به ماتم از دست رفتن آرمانهایمان و هر آنچه داشتیم و یا به دنبالش بودیم مینشینیم که از بد حادثه در بهمن اندوه ما امسال علاوه برآنچه یاد شد حال باید در سوگ پرواز دو پرنده مهاجر از هزاران پرندگان آواره سرزمین آفت زده خود که به دیار نیستی یا ابدیت بنشینیم و افسوس و صد افسوس که چنین پریدنهایی دارد عادت میشود و ما هر از چندگاهی شاهد پرواز پرنده ایی هم لانه در گوشه و کنار گیتی هستیم که اینبار متاسفانه قرعه بنام این دو عزیز خورد رامین مولایی وصفر ایرانپاک اما در داخل قفس هم اسیران در بند شاهد بودند پرنده ای از میانشان به آزادی رسید که جسمش را در قفس بچای گذاشت واو هم کسی نبود جز فوتبالییست و مربی و ورزشی نویسی آگاه د اسدالهی .هر سه رفتند اما هرسه یک دغدغه داشتند و آنهم ایران بود و سربلندیش و هویت هزاران ساله اش که ایرانپاک و اسدالهی در دوران به از این دوران اولی با توپ و گلهایش و دومی یا قلم و تفسیرهایش افتخار می آفریدند و رامین در این دوران رنج و مشقت با وبلاگهایش به دنبال کسب و باز گرداندن هرآنچه که از دست رفته بود.

روانشاد رامین مولایی را در دنیای مجازی شناختم و متاسفانه مانند برخی دوستان وبلاگ نویس که او از نزدیک میشناختند من سعادت دیدارش را نداشتم اما از همان بدو آشنایی مطالبش را چه در وبلاگهایش و چه در جاهایی که لینک میشد میخواندم وچه به قلمش و نگاهش و چه اینکه چندین وبلاگی را که داشت و همواره سرپا نگاهشان میداشت هم غبطه میخوردم و هم تلاش و پشتکارش را تحسین میکردم و همینطور به خود میبالیدم که او با بزرگواری وفروتنی در وب - آ - ورد به امیریه هم در کنار یاران اهل قلم و اندیشه خود جایی داده بود و امروز برایم این پرسش مطرح است که آیا او از این سفر بی بازگشت زود بهنگامش خبر داشته که از میان نوشته هایم مرثیه مرا در غم از دست دادن تورج نگهبان را انتخاب کرده بود که هنوزم در وب - آ - ورد موجود میباشد عزیزی از میهن که او هم همچون رامین پرنده مهاجری بود که آرزوی پروازش به میهن مبدل به پرواز به ابدیت گشت که یاد هردوی آنها و تمامی از دست رفتگانی که مهر وطن به دل داشتند یاد باد.


و اما صفر که او هم به سفری بی باز گشت رفت و با هجرتش بیشتر به من از گلهایی که به تیم محبوب من زده بود ضربه زد و دلم را سوزاند و شاید این تنها حسن غربت است که بخاطر درد مشترکی داریم صف مشترکی داریم و همه عضو یک تیم میباشیم که منظورم مجموعه غربت نشینهاست نه سیاست دوستان و روشنفکران که در لیگهای جداگانه ایی میباشند که خودرا تافته حدا بافته میدانند بگذریم آری در هجرت حرف آبی و قرمز نیست و رنگ ما سبز است چرا که هم معرف طبیعت بی تعبیض است و هم رنگ امید و رهایی و همین هم باعث میگردد منه تاجی به سوگ پرسپولیسی بنشینم و . . .
تا آنجا که بخاطر دارم در اواخر دهه چهل یا اوایل پنجاه پرسپولیسی های پیکان شده که به خانه خود بازگشتند و مقارن بود با راه اندازی لیگ سراسری یا تخت جمشید همراه بود با تولد صفر ایرانپاک در عرصه فوتبال کشور که انصافا از گلزنهای خوب و موفق باشگاهی وملی بود و او رکورد دار گلزنی در دیدارهای تاج و پرسپولیس بوده که هنوز هم خاطره تلخ آنروز که امروز دیگر یادواره ایی شیرین از دورانی شیرینتر میباشد گل تساوی که او در واپسین لحظه مسابقه بثمر رساند . صفر و تمامی هم مسلکانش و ورزشکاران دیگر چه آنهایی که در داخل و چه آنهایی که در خارج و چه آنهایی که بمرگ طبیعی و چه آنهایی . . که برای سرزمین عزیزمان افنخار آفریدند و باعث به اهتزاز در آمدن پرچمش در میادین ورزشی جهان گشته اند روان یکایکشان شاد باد .


مرحوم د اسدالهی که کیهان ورزشی خوانها بخاطر تفسیر های خوبش میشناسند که آگاهی او از فوتبال که تصادفی نبوده بلکه خود فوتبالیست بود که بخاطر مصدومیت شدید مجبور به کناره گیری میگردد که بسبب علاقه اش به ورزش محبوش به مربی گری روی میاورد که در برپایی تیم شهربانی یعنی پاس سهم یسزایی داشته و بازیکنان معروفی هم چون ظللی و حبیبی و حلوایی و . . شاگردانش بوده اند که بعدها بصورت حرفه ایی به جرگه مفسران و خبرنگاران پیوست که متاسفانه میخوانیم که عده ایی در اثبات آنند نام وی مهدی بوده و غرض از د داریوش نبوده نمیدانم آیا عمری شجریان مثلا سیاوش بود بعد محمد رضا شد چه فرقی در هنر او پدید آورد که د مهدی شود بر فضل این استاد اقزوده گردد در باره اسدالهی
اینجا بخوانید روانش شاد باد.