۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

حباب و بغض . . .

شاید این تنها حسن هجرت است که برای غریبه فضا و مکان و حتی آدمها به همان فرم و شکلی میمانند که ترکشان کرده است و با سماجت آنها را همانطور هم حفظ میکند و برای خود تابلویی میسازد که تصاویرها در آن ماسیده اند و زمان گویی ایستاده است. برایش بچه ها همچنان بچه اند و لبه دیوار خانه ایی در کوچه هنوز آجرش افتاده وباز دوگربه بر پرچین آن در حال جدل و پیف و فیف اندو صدای پیت حلبی خالی که آب جوی کوچه با زدن آن به دیواره هایش سعی در بردنش دارد, سکوت کوچه را میشکند تابلوی قرص اپتالیدون داخل بقالی تا آخرین شماره مجله زن روز با تصویر دختر شایسته سال که مانند رختی با گیره ایی خرازی محل از بندی آویزانش کرده است از پلاکارد فیلم در اکران و عکسهای فیلمهای بزودی و آینده سینمای خیابان تا عطر نعناع و پونه و ترخون که بخاطر آبی که برای طراوتشان سبزی فروش به آنها میپاچد تا صدای بغ بغوهای کبوتران اسیر در سله مغازه که پیاده رو را پر میکنند و با ترنه ایی از آلبوم جدید گوگوش که از بلند گوی صفحه فروش پخش میشودپیوند میخورند را میبیند و میشنودو احساس میکند :
آدم خیلی حقیره، بازیچه تقدیره
پل بین دو مرگه، مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
اینجا میتوانید بشنویید . . . باری مسافر بینوا این تنها داراییهای خودرادر غربتش از اینجا به آنجا بدندان میکشد و چون گنجینه ایی گرانبها به هر بهایی نگاهشان میدارد اماغافل از اینکه بمرور زمان هر کدام ازآنها تبدیل به حبابهایی شده اند .حبابها بنا بر طبیعتشان که عمری کوتاه دارند یکی بعد از دیگری میترکند وحقیقتی را که او سالها از آن میگریخت را عریان میکنند . نه از کوچه نامی مانده و نه از دیوار و گربه هایش, زن روزها و دختران شایسته اش اگر چه همچنان هستند ولی هنوز بر بند و دربندند اما حال نه بر در دکان خرازی , سینما اگرچه درش گل گرفته شده ولی جای پلاکاردش برجاست و تصویری از بازیگری بر رویش که این یکی هم بازیگر سینما نیست و و و . . .

* * * *
نویسنده: حسین . امیریه
سلام . . . این مطلبتون را خوندم میدان منیریه را در افکارم دور میزنم اگر اشتباه نکنم این بانک نبش امیریه و ابوسعید تقریبا روبروی باشگاه سعدیان بود که کنار کوچه حلبی سازی بود و جلوتر هم خرازی خوشخو و روبروی آنهم کوچه اخباری قنادی توکلی که جلوتر هم میرسید به فرهنگ و سر اونهم آرایشگاه گلی راستی خانم . . .عزیز از کسبه سابق کی مانده و کی رفته و شکل و شمایل آنقسمت امیریه همانطور مونده یا اینکه آنجا هم بهم ریخته؟ یاد محل و بچه های خوبش بخیر . . .

پاسخ :ازمیدون شروع میکنم.ضلع جنوب غربی میدون قدیمها مغازه بود ولی حالا مغازه هارو خراب کردند و یک ساختمان ساختند که شده مجتمع قضائی و یک قسمت که مشرف به میدون هست بانک سپه.ساختمان باشگاه سعدیان را خراب کردند و ساختمانی چهار طبقه ساختند که یک قسمت که مشرف به میدونه مطب پزشکان و این جور چیزها ولی داخلش باشگاه هست هنوز که درش توی کوچه وستاهل باز میشه که پهلوی حلبی سازیه.ازمیدون تا کوچه وستاهل همه لباس و وسایل ورزشیه بجز همون حلبی سازی که بعدازانفجار میدان مشغول تعمیرات هستند و معلوم نیست تکلیفش چیه.چند تا خیاطی و و مغازه شبستری هم مثل سابقه.خوشخو و شریکش مغازه را نصف کردند و شدند خوشخو و خوشگو.قنادی کامران یزدی هم که روبروی کوچه اخباریه.اول خیابان انتظام هم همون بساط باغبونی و گلدون فروشی به راهه.این سمت خیابون جای کفش و کیف سلو وکفاشی طلوع الآن کفش ورزشی هست.صاحب پیراهن دوزی وخرازی مژگان فوت کردند و تمام این قسمت ورزشی فروشند به جز گلفروشی زیبا که هر وقت مامانو باویلچر میبرم بیرون اونجا توقف میکنیم و با آقاجواد و ناصرآقا خاطرات قدیم را مرور میکنیم.
در ادامه :
تازگیها با وبلاگی آشنا شدم بنام پاک بوم که صاحب و نگارنده اش از اهالی محل میباشد وهنوز ساکن آنجا که اگر من از دیروز امیریه مینویسم ایشان از امروزش و گاهی هم از دیروزش مینویسند و باز گاهی هم گریزی میزنند به ایام خوش گذشته و . . . خلاصه کامنتدانی وبلاگشان شده محل التماس دعاهای من که جویای محله و اهالی و کسبه اش بشوم اگرچه میدانم هر پاسخی حبابی و بغضی را میترکاند . جای دارد ضمن تشکر از هم محله نازنینم که با بزرگواری و حوصله پرسشهایم رابی پاسخ نمیگذارند بلکه با توصیف و ترسیمی هنرمندانه از حال و روز امیریه , حالا نه اینکه خودرادور نمیبینم بلکه درآنجا زندگی میکنم و با آقا جواد و ناصرآقا و بقیه بجا مانده ها با آه و حسرت از روزگار خوش امیریه میگوییم.

اینهم باز پاسخ دوست عزیز به هم محلی دیگر:چلوکباب رفتاری و شایسته سر جاشون هستند.اتوبان کودک شده یک جای مخروبه که همون جور افتاده.اون سینما اسمش سینماستاره بود که خرابش کردند و تبدیل شده به یک مجتمع مسکونی که طبقه هم کف بانک پارسیان هست و مغازه خشکشویی و پرده فروشی و خرازی فروشی عزیزی.قنادی نبش فرهنگ شده بانک پاسارگاد.قنادی لادن و میهن و کامران یزدی هست.چهره شهر داره عوض میشه و یواش یواش محله تغییر شکل میده.چه خوبه که اینها یادتونه. . .

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

شبانه . . .

شبانه

مرگ من سفری نیست،
هجرتی است
از وطنی که دوست نمی داشتم
به خاطر نا مردمانش


آئین مردمی
از دست
بنهاده اید؟
پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ماهتاب
پارو می کشند،
خوشا رها کردن و رفتن؛
خوابی دیگر
به مردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریائی دیگر!
خوشا پر کشیدن خوشا رهائی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهائی!
آه ، این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند


از شعر شبانه احمد شاملو

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

از انسانیت . . .

امروز یک هفته است که دختر ما برای همیشه از پیش ما پرواز کرد تا به همسرش بوبی بپیوندت خب من و خانم دو سه سالی بود به او عادت کرده بودیم و ناراحتی و دلتنگیمان به اوامری طبعیست و اگر غیر این بود غیر طبیعی میبود .بالاخره او یادگاری بوبی بود که من و همسر نه اینکه اورا فراموش نکرده اییم که گاه و بیگاه ازاو با تاثر و تاسف یاد میکنیم از خصوصیات منحصر بفردش و مخصوصا شاد ترین روز زندگیش که بعد از مدتها که همسرش را از دست داده بود وتنها بود روزی که این دختره را خریدم آوردم که عین پروانه دور سر او میچرخید و دانه نهانش میگذاشت و صدها خاطرات تلخ و شیرینی که در طول دهسالی که با ما بود .
اما غرض از نوشتن این مطلب ناراحت کردن شما برای مرگ پرنده ام نیست (هرچند وقتی یکی میمیره و ماهم برای آنکه دیگری تنها نباشه یکی دیگر میخرییم و داستان همچنان با اشکها و لبخندها ادامه داره) بلکه هدفم چیز دیگریست در هفته پیش در هر رسانه ایی از هر قماشی تا دنیای مجازی خبری که در آن پخش شده بود و دل آدمی را بدرد میاورد و احوالش را منقلب میساخت حادثه چاقو کشی بود که متاسفانه با آنکه میتوانست چنین فرجام تلخی نداشته باشد اگر انسانها به وظیفه انسانی خود عمل میکردند بود . باری در چنین زمانی هفته پیش جمعه که از سر کار به خانه بازگشتم دو قناری نر که با آمدن من شروع به آواز خوانی میکنند یا جیک جیکی بنوعی که بخواهند خوشحالیشان را بیان کنند. هردو ساکت و آرام بودند با آنکه عجیب بود و سابقه نداشت من متوجه نشدم چرا چنینند وآنرا به حساب پر خوری و خستگیشان گذاشتم . تمام حواسم به شنیدن اخبار بود با آنکه میدانستم این دو هرگز پیش هم نمیشینند آنموقع ساکت کنار هم بودنداین امر عجیب هم مرا متوجه وضع غیر عادی قفس نکرد, تا اینکه موقع شام برایشان برنج آوردم تازه دیدم دخترک ته قفس افتاده و این دو غمگین روی چوبی که بالا سر اوست نشسته اند . همیشه چنین موقعی هرکدام سر ظرفهایشان میروند تا بخورند ولی نه برنج ونه تکه سیب و خیار هر آنچه را که دوست دارند را بردم سراغش نرفتند و همچنان پیش هم نشسته بودند. من جسد دختر را از قفس برداشتم حالا هردو به جای خالی او ذل زده بودند . انگوری که نام یکی از پسرهاست در هر حالی با موزیک شروع به خواندن میکند هر ترانه ایی را که میدانم دوست دارد را گذاشتم تا از آن پریشان حالی در بیاید, اما او هم چنان ساکت بود البته انگوری رابطه بسیار خوبی بر خلاف بوبوش با او داشت طوری که شبها به هم میچسبیدند و میخوابیدند ناراحتیش را میتوانستم درک کنم اما بوبوش که با او خوب نبود اندوهش و دلتگیش باورش برایم سخت بود. خلاصه خاک قفس را عوض کردم دانه تازه ریختم اما این دو رفیق وفادار همچنان در سوگ دوستشان نشسته بودند. شب موقع خواب که رسید اوج ناراحتی و غم من و همسر گشت چرا که انگوری با صدایی که تا آنموقع از اونشنیده بودییم معلوم بود دخترک را صدا میکرد و با چشمانش درون قفس و حتی بیرون دنبال او میگشت و بوبوش که منظور اورا میفهمید او هم بدنبال دخترک بود و مثل انگوری با لحنی متفاوت صدایش میکرد به همسرم گفتم انسانیت بمفهوم واقعی کلمه را باید از این دو پرنده که با همدیگر چند گرمی بیش نیستند آموخت این عکس العمل این دو نسبت به مرگ هم جنس و هم قفسشان و آن واکنش آدمها از حافظ قانون گرفته تا رهگذر و غیره در سرزمین محبوبم که قاتل با چاقویش و بقیه با اهمالشان جوانی را کشتند و هم خانواده ایی را و هم انسانیت را سیاهپوش کردند. اگر یادتان باشد چند ماه پیش در همینجا از گربه فداکاری که یک تنه با چندین سگ غول پیکر در افتاد تا جان صاحبش را نجات دهد نوشتم و فیلمش را هم گذاشتم وقتی آن حیوان را که بتنهایی خود را بخطر انداخت را با جمع آن تماشاچی ها که به خود زحمت ندادند تا جلوی فاجعه را بگیرند از اینکه بخواهم آنها را با حیوانی بسنجم احساس شرم میکنم چرا که با این دو حکایتی که من گفتم وحکایاتی که هر کدام از شما دوستان از مهر و صفاو وفاداری این زبانبسته ها میدانید , آری احساس شرم میکنم آنها را حیوان بنامم یا با حیوانات بسنجم زیرا که حیوان بودن نیز برای خود کلاسی دارد و ظرفیتی که برخی از آن هم بی بهره اند.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

بانوی غروب آفتاب . . .

خاطرات عزیزان در نبودشان مانند فنجان قهوه ترک یا اسپرسویی را میماند که با تمام عطر و طعم و شیرینی و گوارایی . . . در آخر تلخی ویژه خود را دارد!!!

نقاشی بالا: بانوی غروب آفتاب اثر کاسپارداوید فریدریش Caspar David Friedrich

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آرزویی که دیگر ندارم . . .

مقدمه : زمانی که بچه بودم و آرزویی داشتم که برآورده نمیشد مادر بزرگ نازنینم برای اینکه تسلایم بدهد میگفت حتما مصلحتی بوده وگرنه پروردگار الرحمن الرحیم هست و تمام بنده هایش را یکسان دوست دارد و . . .

در محل کار تازه ام با یکی از همکاران گپ میزدیم که حرف ما کشیده شد به مرگ و میر و کوتاهی عمر بعضی از آدمها و بعد رو به من کرد و پرسید چند سال دارم گفتم 52 و بعد هم از آنجایی که با مدینه گفتن فوری دلم کباب میشود به او گفتم با مقایسه با خواهر و مادرم که چهل و چند سالگی مردند ومخصوصا پدرم که با 35 سال رفت طوری که من اصلا بیاد نمیاروش هر روز صبح که چشمم را باز میکنم و میبینم هنوز زنده ام پروردگار را شکر میکنم برای طول عمری که بمن داده که یکهو پرید وسط حرفم وگفت من پدرم را اصلا نمیشناسم حال چه برسد که بدانم زنده است یا مرده تنها همینقدر میدانم که ایرلندی بوده پرسیدم چند سالت هست گفت 50 سالمه که بعد هر کدام رفتیم سر کار خودمان اما من راستش ناراحت بودم که چرا حرفهای ما به اینجا کشید اگر چه در طول اقامتم در اینجا بارها با قصه های مشابهش بر خورد داشتم باری حرفهای همکارم و دیگرانی که با آنها برخورد داشتم از لابلای حرفها و یا عکس العمل هایشان این دستگیرم شده که در هر سن و سالی که باشی و از هر جنسیت و قماشی و سرزمینی فرق نمیکند همانقدر که داشتن والدین, شادی و دارایی غیر قابل توصیفیست, نبود و نداشتنشان هم غمی بی انتها میباشد. در همین حال و هوا بودم یاد دو حکایت تلخ افتادم اولی تقریبا مربوط میشودبه اوایل دهه پنجاه که در خانه یکی از خویشان میهمان بودم .غروب با پسر صاحبخانه زدیم بیرون خانه آنها کوچه مریخ در خیابان سپه که یکی از مدارس هدف پسرانه هم آنجا قرار داشت بود . دوتایی میخواستیم بریم میدان حسن آباد و بعد از اینکه کارمان را انجام دادیم او برگرد خانه شان منهم بروم خانه خودمان از کوچه شان که وارد خیابان سپه شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم تقریبا روبروی آشیخ هادی نرسیده به باستیون سر کوچه ایی چند نفر زن و مرد دور چیزی حلقه زده بودند که کنجکاوی مارا هم برانگیخت به جمع آنها نزدیک شدیم دیدیم بچه ایی در قنداق روی اسفالت پیاده روخوابیده و مردم هم همینطوری میبرند و میدوزند و کسی لااقل همت نمیکند بچه را از زمین سفت و سخت بردارد تا تکلیفش مشخص شود اما تا بخواهی تفسیر بمیل و انواع و اقسام انگهایی که به مادر ش و خود بچه میزنند و به تنها چیزی که فکر نمیکنند که این طفل شاید ثمره عشقی میباشد و مشکلات فرهنگی یا مالی . . . مادر را وادار به این حرکت نموده است . شنیده بودم میگفتند بیشتر مادران که بچه خود را سرراه میگذارند در گوشهایی کمین میکنند تا ببینند چه بر سر جگر گوشه شان میاید بهمین خاطر مرتب به دور و بر نگاه میکردم و به هر خانم جوانی بد بین بودم که در این موقع ماشین گشت پلیس کلانتری مرکز در خیابان ظاهر شد که با سر و صدای مردم ایستاد وقتی داستان را گفتند مامورشانه خود را بالا انداخت و با خونسردی گفت که آنطرف خیابان مربوط میشود به کلانتری 12 باید به آنجا خبر دهید. حالا تعداد مردم یا تماشاچی ها زیادتر هم شده بود که چند تایی دایه های مهربان تر از مادر هم پیدا شده بودند, ولی بچه همچنان در هوای گرگ ومیش خنک غروب همچنان بر روی زمین بود.من و دوستم با اکراه و بی میلی که میخواستیم بدانیم عاقبت بچه چه خواهد شد مجبور بودیم که آنجا را ترک کنیم ولی در بین راه هر دو ناراحت و تنها راجع به آن طفل معصوم حرف زدیم از دوستم که جداشدم در تمام راه به بچه فکر میکردم وقتی خونه رسیدم به مادر بزرگ قصه را تعریف کرده و به او گفتم اگر مردم نبودند برش میداشتم میاوردم خونه خودمان ,مادر بزرگ که ناراحتی مرا حس کرده بود با خنده بزبان ترکی گفت بالا پیشیک بالاسی دییرده . . . ( پسرم بچه گربه نبود) که همینطوری برداری بیاری . چهره مادر بزرگ حکایت از این داشت که او هم از خبر من ناراحت شده است شاید او هم داستانهایی مشابه را بیاد میاورد.
چند سال بعد که خدمت سربازی را در کلانتری سپری میکردم شب دیر وقت مامورین بچه قنداقی را به پاسدارخانه آوردند که سر راه پیدایش کرده اندکه اینبار مامورین دور بچه حلقه زدند و بچه بیگناه را بمباران قضاوتهای ناعادلانه و یکطرفه همراه با ناسزا و غیره نمودند و افسر نگه بان هم بدتر از آنها برای کودک پرونده ایی درست کرد که فردا راهی شیرخواهگاهش کند . از آن تاریخ هر بار بچه سرراهی میشنوم یا جایی میخوانم یاد آن دو بچه میفتم و به این فکر میکنم بالاخره سرانجام آنها چه شد ؟

زمانی که به آلمان آمدم و با سرگذشتهایی مانند همکارم
آشنا شدم و دیدم که واژه حرامزاده تنها برای خالی نبودن عریضه در کتاب فرهنگ لغاتشان میباشد و نه در سطح جامعه و مردمشان و قربانیان یا ثمره ها بدون شرم و خجالت از وضیعتشان میگویند و قانون گذار با قوانینش دولت را موظف کرده تا از مادران همه رقمه حمایت کند که بتوانند ثمره خواسته یا ناخواسته خود را بزرگ کنند و وقتی اولین بار شنیدم در برخی شهرها ی آلمان محلهایی هستند مانند صندوق امانات که مادرانی که با تمام امکانات فرهنگی و مالی اینجا مایل به نگاهداری فرزند خود نیستند بجای اینکه در خیابان یا جلوی خانه اعیانی رها کنند بچه را در آن صندوق ها بگذارند. سالها به فرهنگ و قوانین و این جعبه های کودکشان غبطه میخوردم و حسرت و آرزویش را برای سرزمینم و بچه های سرراهیش و مادران ناتوانش داشتم, که الان با خبرهایی که میرسد , برای دولتیان فحشای خیابانی عار ولی تدوین قانون دولتی اسلامیش برای مجلسش دستور کار است تا برای بوالهوسان نا مسول راه را هموار کنند مثل ازدواجهای موقت و چند همسری های بی ثبت و سند و صدها و هزاران معضل های دیگر که همه بهتر از من میدانند که نیازی به بازگویی من نیست, حال خود آرزو میکنم و از پروردگار میخواهم که آرزوی سالهایم حالا حالاها بر آورده نشود.


پینوشت : جعبه بچه ها یا Baby hatch در اینجا . . .

لینک در بالاترین

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

حسرتها . . .

امان از دست حسرتها و کاشکی ها که با گذشت زمان بجای کم شدنشان به تعداشان افزوده نیز میگردد!!!

امروز آلبوم عکسهای قدیمی را که تنها یادگارانی از یار و دیار و روزگاران خوشگذشته میباشد که در این غربت دارم را ورق میزدم و به بعضی از آنها که میرسیدم فرقی هم نمیکرد که این تکه مقوایی چه قد و قواره ایی داشتند 4.3 و6.4 وکوچکتر ویا بزرگتر اگرچه همگی زمانی و فضایی و کسی و کسانی را در خود ضبط کرده بودند ولی برخی حکایاتی را در خود داشتند و بهمراهشان آهی از نهاد و حسرتی و کاشکی . . .
در مجموعه عکسهایی که دارم متاسفانه از عزیزترین و اصلی ترین شخص زندگیم مادر بزرگ دوسه تاعکس بیشتر ندارم که دلیلش این است که مادر بزرگ بخاطر باورهای دینی که داشت(مادر بزرگ زنی مومن از نوع کلاسیکش بود و به رفتار و یا باور کسی کاری نداشت ) برای اینکه عکاس و یا ظاهر کننده عکس مرد است و نامحرم حاضر به انداختن عکس نمیشد البته وقتی از او میخواستم و اصراری و ابرامی میکردم بنده خدا بنا به علاقه اش به من حاضر میشد خب منهم با تمام تمایلی که داشتم از او بیشتر عکسهایی داشته باشم برای اینکه مجبورش نکنم و ناراحت نگردد صرف نظر میکردم. اینجاست که وقتی میبینم امروزه با این پیشرفت صنعت و تکنیک که با موبایل و دوربین و غیره براحتی میتوان لحظه ها را ثبت کرد و بدون نیاز به نامحرم با کامپیوتر و غیره خود رتوش و چاپ کرد حسرت میخورم که چرا این امکانات را در آن دورانی که با مادر بزرگ بودم که بهترین ایام و شیرین ترین روزها و ساعات حیاتم بودند, که من میتوانستم لحظه به لحظه آن ها را به تصویر بکشم و ثبتشان کنم این ابزار و وسایل نبودند .
در میان عکسهایم این یکی با تمام کوچکی من و کوچکی خودش از همان عکسهاییست که آنرا بیشتر از خودش برای حکایاتش دوست دارم و هنوز هم با گذشت بیش از چهل و اندی سال آنقدر برایم تازه است که گویی دیروز اتفاق افتاده است و دیگر رازی که در این عکس وجود دارد که با تمام مبارزه ام با خرافه و خرافه گری مثل قسمت و این قبیل چیزها وادارم میکند که مکث کرده و تردید کنم .

عکس مربوط است به پاییز 1340 یکی دو ماه بعد از مرگ پدر یعنی همان زمانی که مادر بزرگ بالاخره سعی و کوشش به نتیجه رسید و مرا پیش خودش برد که بعبارتی من این اولین عکس بعد از پیوستن به او را برای خود تولدی دوباره میدانم و هنوز حتی عکاسی را بیاد میاورم که خانه خاله ام بودییم که مادر بزرگ از پسر خاله بزرگه خواست مارا به عکاسی ببرد تا از من عکس بیاندازد که او هم مارا بغل دبیرستان اخباری در کوچه ایی نزدیک میدانشاه به عکاسی برد که حیاطی با حوض و درخت هایی داشت و فکر کنم عکاس دوربینش در گوشه ایی از همان حیاط قرار داشت که مرا روی چهار پایه ایی نشاند و این عکس را انداخت, باری مادر بزرگ این عکس را برای این تهیه کرد که به گذر نامه اش واردم کند تا بتوانیم از ایران بیرون برویم و در سرزمینی که برادرش زندگی میکرد ما هم ساکن بشوییم و در آنجا زندگی کنیم . متاسفانه عدم هم خوانی نام خانوادگی مانع گردید و مستلزم رضایت ولی و یا قیم من که عمویم بود که بنا به مخالفت های او با نگاهداری من توسط مادر بزرگ و حتما راضی نشدنش به این هجرت نقشه های مادر بزرگ را نقش بر آب کرد و همین باعث شد که در امیریه همچنان ماندگار گردیم و من در این محله زیبا هم رشد کنم و هم از دریای بیکران مهر مادر بزرگ سیراب گردم و اینجاست که هر بار این عکس را میبینم آرزو میکنم کاشکی زمان متوقف میشد و من هنوز همان طفل بودم و مادر بزرگ زنده بود و دنیا هم همان که بود با همان کسانی که بودند حالا نیستند همانگونه میماند و . . .
در همان ماه های اقامتم در اینجا به همت دوستی از دوستان خواهرم مادر بزرگ مقداری از عکسهایی را که داشتم را برایم فرستاد که این عکس هم جز آنها بود که وقتی این عکس را دیدم یاد همان داستانی که گفتم افتادم فکر کردم مادر بزرگ این عکس را از قصد فرستاده بگوید دیدی قسمت و سرنوشت دروغ نیست دیر و زود دارد و سوخت و سوز نداردوقسمت این بود که تو غربت نشین بشوی .
حق با مادر بزرگ بود که همیشه میگفت نمیتوان از سرنوشتی که خدا رقم یا قلم زده فرار کرد. اینجاست که آه میکشم که پروردگار قادر پس چرا اینرا آنزمان میسر نکرد که غربت را بامادر بزرگ تجربه کنم و زیستن در آن و ساختن با غمش را مانند همه چیزهایی که از او آموختم , یاد بگیرم و چه بسا باهم بودنمان در غربت آن چند صباحی که بعد از خروج من هنوز از عمرش باقی مانده بود و رفت را هم در کنارش بودم و در کنارم بود.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

بیاد تو . . .


بیاد تو

که در خزان شکفتی و در بهار پژمردی

وه که چه کوتاه بودند فصلهایت . . .