غزلی در نتوانستن
ازدستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
* * *
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
* * *
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
احمد شاملو
۲ نظر:
یادش بخیر.
من تمامی مردگان بودم:
مردهی پرندگانی که می خوانند
و خاموشند
مرده ی زیباترین جانوران
بر خاک و در آب
مرده ی آدمیان
از بد و خوب.
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود.
با من رازی نبود
نه تبسمی نه حسرتی.
ارسال یک نظر