۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

قایق . . .

در نوشته هایم بارها به مناسبتهایی از پارکشهر یا بقول قدیمی ها باغ سنگلج نوشته ام .از این مربع سبز در قلب شهر آنقدر خاطره دارم که گویی هر چه هم تعریف کنم پایانی ندارد . پارکشهر در های زیادی داشت که اصلی ترینش در غربی که به خیابان شاهپور( وحدت اسلامی) و دیگری در شرقی آن که به خیابان خیام شمالی باز میشد . قسمت شاهپور بجز چند میوه فروش که از در پارک تا خیابان ورزش امتداد داشتند هیچ جذابیت خاصی نداشت و شاید همین هم دلیلی بود که تردد کمتری درآنجا باشد بر عکس قسمت خیام مملو از آدم بود و دست فروشها در پیاده رو جلوی میله های پارک تنگاتنگ هر کدام کالای خودرا به رهگذران ومشتریان ارایه میدادند. در همین یک تکه جا بقول کتابهای افسانه ایی میشد از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را تهیه کرد.داستان امروز من هم مربوط به یکی از آنهاست همانطور که گفتم سبد سبد خاطره از سانت سانت آنجا و کسبه اش و . . . دارم که به نوبت اگر عمری و فرصتی بود و مناسبتی برایتان خواهم نوشت. بارها با مادر بزرگ که از آنجا رد شده بودیم و من امردی را که قایق حلبی که با نفت حرکت میکرد را میفروخت دیده بودم .او برای نمایش کالایش طشت پر آبی در بساطش داشت که یکی دو قایق در ان روی آب پت پت کنان حرکت میکردند که با جذابیت خاصشون تمام و حواس مرا جلب خود میکردند که متاسفانه هر دفعه تقاضای من برای خرید یکی از آنها با وتوی مادر بزرگ روبرو میشد . وتوهای مادر بزرگ هرگز نتوانستند آرزوی داشتن قایق نفتی از سر من بیرون برود . چند سالی گذشته بود و من آنقدر بزرگ شده بودم که تنهایی بتوانم پارکشهر بروم چند باری برای خرید رادیوگوشی که با ناودان کار میکرد از آنجا رد شده بودم تا اینکه یکبار که به همین منظور راهم از آنجا کج شد و از خوش شانسی آن مرد آنروز بساطش پهن بود دقایقی کنار طشت ایستاده و غرق رویاهایم بودم که به صدای دورگه مرد بخود آمدم که از من میخواست اگر نمیخرم از جلوی بساطش بروم ,در این زمان در درونم غوغا وکشمکشی بود که از خیر رادیو گذشته و قایقی بخرم که نصف قیمت رادیو بود تا اینکه شیطان کار خود را کرد من دو تومانی داده یکی خریدم . قایق را گرفته با شادی غیر قابل وصفی برای اینکه زودتر به خانه برسم میانبر زده وارد خیابان بهشت و از کوچه نزدیک تیاتر 25 شهریور ( تیاتر سنگلج ) خودرا به بوذر جمهری رسانده و از آنجا وارد درخونگاه شدم از کوچه پسکوچه ها خودرا به میدان شاهپور رساندم . بالاخره به خانه رسیدم دیدم که در نبود من آب حوضی آبش را کشیده و به سر و روی آن صفایی داده که میشد از تمیزی آب تازه ته حوض را دید . همینطور که از پله ها بالا میرفتم مادر بزرگ را صدا میکردم وقتی با او مواجه شدم و قایق را نشان دادم او اول کمی سرزنشم کرد که پول زبانبسته را برای تکه حلبی دادم و بعد مهر مادر بزرگی بر او چیره شده و نفتی را که لازم داشتم با کبریتی داد ولی اصرار میکرد طشت مسی اورا آب کرده و در بالکن قایقم را روشن کنم ولی من دوست داشتم در حوض قایقم حرکت کند, خلاصه اصرارهای مادر بزرگ که آب حوض تازه عوض شده در من اثری نکرده ومن خودرا به حیاط رسانده و بچه های صاحبخانه را صدا کردم که در شادی به آب انداختن قایقم آنها هم سهیم گردند . فیتیله را روشن کرده داخل قایق گذاشتم کمی طول کشید تا شروع به پت پت کردن و حرکت کردن نمود حالا من چه حالی داشتم خدا میداند تو گویی کشتی ملکه الیزابت دارد اقیانوسها را طی میکند و من ناخدای آنم . قایق همینطور میچرخید و من نیز در دنیای فانتزیهایم با قایقم که حال کشتی بود از بندری به بندری و از دریایی به دریایی در حرکت بودم و سکانش را به چپ و راست میچرخاندم که به صدای بچه ها به خود آمدم صدای قایق قطع شده بود و چون تایتانیک به قعر حوض فرو رفته بود و پرده ایی از نفت روی حوض را اشغال کرده بود و مادر بزرگ که به دنبال من پایین آمده بود سر گرم سرزنش من بود که سطل آبی را به دستم داد و خود با لگنی نفتها را جمع میکرد و در آن میریخت و من ناخدای کشتی حال پاچه ها را بالا زده , آبحوضی بودم که آبهای آلوده را با خنده موذیانه بچه ها که هر رفت و آمد مرا بدرقه میکردند, سر کوچه در جوی آب میرختم.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

بچه محل جان
بقول معروف مدینه گفتی وکردی کبابم!
جقدر از این قایق های حلبی پت پت کن خاطره دارم. درمورد من خرید آن نه از پارک شهر بلکه از شاه عبدالعظیم بود که هرگاه شب جمعه ای خانواده برای زیارت می رفت ماهم نصیبمان شکر پنیر و کباب کوبیده و سبزی خوردن وهمین قایق حلبی بود و چنبه آغشته به نفت و پت پت های رویایی و مردن ماهی های حوض از آب آلوده به نفت.
درمورد رادیو گوشی هم اتفاقاً چیزکی نوشته ام که آدرسش اینجاست:
http://www.neghneghoo.com/archives/2006/03/post_77.php

چقدر خاطره هاشبیه هم هستند.
دمت گرم.

نق نقو

فرهاد گفت...

حسین عزیز
دقیقا همان قایق پت پتو را منهم داشتم و کاملا احساست را درک می کنم . فکر می کنم 6 یا 7 ساله بودم که آن را در قم خریدم و تصور می کردم ( با همان ذهن کودکی ) که تکنولوژی مدرنی را بدست آورده ام ، ...
در مورد عشق آبی ، استقلال همیشه محبوب چه بگویم که چه با من چه کرده ، در سرمای استخوان سوز برلین ، بعد از مدتها در بالکن ساعتی با دیش ور رفتم تا بتوانم جهت آنرا دوباره به سمت ایران برگردانم ، ریسیور گویا خراب شده ، تصاویر را منقطع دریافت می کردم ، آن روز از همسزم اجازه گرفتم تا در نبود بچه ها ، بتوانم پنجره ها را باز کنم و در خانه و هنگام تماشای بازی سیگتر بکشم ، هر دویمان یخ کردیم ! اما ... آخرش هم سوخت آنجا که نمی بایست می سوخت
درد اینجاست که مرفاوی اصلا در حد و اندازه های مربی گری تیم لیگ برتر نیست ، نوبت قبل هم که مربی بود ، تاکتیکی جز اوت های علیزاده نمی شناخت ... این تیم با این همه مهره باید با اختلاف قهرمان می شد ، .... امیدوارم استقلال روزی استقلال واقعی خود را از مدیران اطلاعاتی و غیر ورزشی بدست آورد

فرهاد گفت...

در بالاترین لینک دادم تا همسن و سالهای ما یادی از آن روزها کنند

علی گفت...

سلام حسین جان. رفیق قدیمی. سپاسگزار محبت هایت هستم.

ناشناس گفت...

حسین جان
ممنون از مهرت
نق نقو