۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

از رمضانها تا رمضانها . . .

در طول سال روزها و ایامی هستند که بیشتر از هر وقتی آدمی را یاد داشته هایی که دیگر ندارد بویژه عزیزان از دست رفته میاندازند که یکی از این ایام ماه رمضان است. فرقی هم نمیکند که چقدر به دین و مذهب وابستگی داشته باشی دلتنگ میشوی حال به هر بهانه ایی که باشد از آش رشته گرفته تا زولبیا و بامیه, شمالی باشی رشته خطایی و یا اهل هر دیار دیگری خوراکیهای آنجا تا افطاریها و شبهای احیا و . . . مخصوصا در غربت و غریبگی که حسرت و اندوهی دوچندان دارد که متاسفانه هردو را تجربه کرده و همچنان با آن دست بگریبانم. غریبگی با رمضان و یا رمضانهای تازه که با رمضانهایی که من میشناختم و با آنها بزرگ شده بودم , که فاصله شان از زمین خدا تا خود خدا هست را از همان اولین ماه رمضان بعد از انقلاب تا زمانی که بیرون آمدم احساس میکردم . این حس غریبگی را هر سال بیشتر از پیش داشتم و حال هم در غربت سالهاست هرسال دلتنگیهای رمضانهایم را دارم و شاید نوشته قبلی منهم تاثیر همین احساس هر ساله بوده است خب بالاخره بنقل از مادر بزرگ , پدر در یکی از همین سحر های ماه مبارک خوابنما شده بود وجنسیت و نامم را در مسجد شاه به او گفته بودند. در ایران که بودم بعد از دگرگونیها لااقل هنوز مادر بزرگ بود که وقتی میدیدم کوچه وخیابان و شهر برایم نامانوسند و رنگ و بوی رمضان هایم را ندارند به خانه آن پیرزن پناه ببرم مانند روزی از اولین رمضان های بعد از انقلاب که میخواستم هم از محیط بیرون دورشوم و هم شاید گمشده ام را در چهار دیواری خانه او پیدا کنم کسی که رمضانها را با او شناختم و هر سال در خانه اوهم که نه تنها ماوایم که بهشت روی زمینم بود, انتظارش را میکشیدم و سحر گاهان با صدای ساعت شب نمای شماطه دار او که بارها قصه خریدنش را برایم تعریف کرده بود بیدار شده بودم . با این امید به خانه آن نازنین رفتم حق با من بود, جو خانه پر از مهرش روحانیت ملکوتیش را همچنان حفظ کرده بود و میشد باور کرد هنوز رمضان در این خانه, ماه میهمانی خداست . من نفس راحتی کشیده در گوشه اتاق که سالها جایم بود جا گرفتم مادر بزرگ که طبق عادت برای افطار و میهمان ناخوانده اش * مشغول پخت و پز بود بنده خدا بین آشپزخانه و اتاق نشیمن در تردد بود که من تنها نمانم و من مجله ایی یا کتابی در دست گرفتم که خودرا مشغول نشان بدهم که خیالش راحت شود . با بازگشت مادر بزرگ به مطبخش منهم فرصتی یافتم بر گردم به رمضانهای طلایی که دیده بودم همان رمضانهایی که با صدای روانشاد ذبیحی که زمان اذان را به افق شهر میگفت و اذان موذن زاده اردبیلی شروع میشد و باز با دعای افتتاح و ربنای ذبیحی و اذان موذن بپایان میرسید .یاد روزه های کله گنجشکی ام تا روزه های بی سحریم افتادم و خیلی از خاطرات قد و نیمقد شیرینی که در این ماه مبارک سالهایم داشتم . طوری در این افکار غرق بودم که متوجه پهن شدن سفره افطار نشده بودم که به صدای مادر بزرگ وقته افطاره کتاب را کنار بگذار و بیا سر سفره به خودم آمدم آش آبغوره, بشقابی شیر برنج و مربای گل سرخ و پوست پسته , خرما ی مضافتی بم و دیس برنج و خورشت و حلوای زنجبیل که همیشه دوستش داشته ام و . . . دیدن سفره مادر بزرگ که مثل همیشه بود , طوری حواسم را پرت کرد که هنوزهم در دنیای خاطراتم حیران و ویلان بودم چشمم به رادیوی روی طاقچه افتاد از او پرسیدم پس چرا موقع افطار بازش نمیکند تا دعا و اذان را بشنوییم در جوابم گفت اوغلوم پیلی** گوتولوب پیلیم یوخدور دفترینن وریلر . . . ( پسرم باطریش تمام شده باطری هم ندارم با دفترچه میدهند )منکه در این موقع دست درازکرده حلوای زنجبیلی برداشته بودم مادر بزرگ گفت اگر شیرینیش مثل همیشه نیست خب شکر کوپن یکنفره اینقدر نیست که با دست ودلبازی مصرفش کرد. این حرفها که شنیدم گویی از خواب بیدار شده و دوباره برگشته در حال زندگی میکردم . دلم برای مادر بزرگ سوخت رو به او کرده گفتم آن بابا رفت باطری رادیویت و شکر حلوای تورا هم با خود برد . . . مادر بزرگ حرف را بریده با ترسی آهسته گفت یادت میاید میگفتم اولسون او یاغچینی که بو پیسی یرین گلج . . . یعنی( بمیره آن خوبی که جای این بد میخواد بیاد) و من که دیگر دمق شده بودم و حسی وجودم را گرفته بود غیر قابل وصف از اینکه رمضانهای تازه از درز دیوارهای مادر بزرگ هم رد شده و در رمضانهای او هم سایه انداخته است.
یاد مادر بزرگ و رمضانهایش در دوران خوشگذشته و حتی رمضان آفت زده بعدش بخیر .

* منظور از میهمان ناخوانده خودم نبودم بلکه کسانی که بدون خبر برای افطاری میامدند .
**مادر بزرگ به باطری پیل میگفت .

۵ نظر:

عبداللطیف عبادی گفت...

سلام
وبلاگ شما در فهرست وبلاگهای خواندنی ایران در سایت روزنامه نگار آزاد قرار گرفت . از این پس وقتی که مطلب جدیدی را بنویسید نوشته تان بطور اتوماتیک در بالای فهرست " جدیدترین مطالب وبلاگهای خواندنی " ظاهر میشود . امیدوارم که از این طریق جمع جدیدی از خوانندگان سایت روزنامه نگار با مطالب سایت - وبلاگ شما آشنا شوند

فرهاد گفت...

ماه رمضان ماه خاطراتی ست که در ایران داشتیم ، من آخرین ماهی که روزه گرفتم مبتلا به خونریزی معده شدم ، دردی که تا امروز همراه من ست . خاطراتت همیشه بالی ست برای سفر به گذشته هایی که انگار دور نیست ، ممنون از اهدای این بالها .

بهلول گفت...

سالی بود که مثلا روزه می گرفتم . منزل جد بزرگوارمان در همان کوچه باشگاه کیان
حیاط وسیع با سنگفرش آجری , دورتادور باغچه و انواع گل و میوه و یک استخر بزرگ البته سیمانی که ماهی هایش به قدری بزرگ بودند که رفتن در آن اب جرئت ویژه ای می خواست . رمضان در شهریور ماه بود . دو سه تا تخت با قالیچه و پشتی همیشه به راه بود . جد بزرگوار باید تکیه می دادند !وگرنه .
حیاط با آب پاش خیس می شد و باغچه ها هم .گل های یاس و گلهای دیگه که نمی شناختم بویی راه انداخته و ملت گرسنه را هم حالی به حالی می کردند . مادر بزرگ از توی یکی از باغچه ها سبزی خوردن لازم را میچید و سفره که پهن می شد دل از هر چی گرسنه بود , ربوده می شد . همیشه شربت سکنجبین با خیار در قدح های مرغی و قاشق های مخصوصش که بیضی شکل بود در وسط سفره خودنمایی می رکد . آخر جای نوشابه و دوغ و بقیه مایعات , ما را به این شربت عادت دادند تا جاییکه بعد از گذشت بیش از 50 سال از آن زمان نیز همچنان باید با همان رفع عطش کنم .
عجب حالی می کنم با اون خاطرات . پیر شدیم و رفتیم پی کارمون و هنوز تو عالم بچه گی هستم .

ناشناس گفت...

حسین عزیز

نمی‌ دانی چقدر دلم هوس نان شیرمال و نان روغنی سر خیابان ظفر الدوله (آقای رحیمی) و شب‌های اهیأ مسجد قندی را کرده

سلامت و برقرار باشید

shamy

لیلی گفت...

یادش بخیر
منم مثل شما عاشق قدیم و رسم و رسوماتشونم
همه چیز جای خودش رو داشت و واقعی بود
حالا ما فقط ادای اونارو در میاریم
اما بازم خوبه شاید که برای بچه ها این خاطرات پر رنگ بمونه
ممنون که مینویسید