۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

فرانک ( Frank) . . .

1 . امسال ننه سرما گویی مانند ما در خانه اش دلش گرفته بوده که بر خلاف معمول زودتر زده بیرون واز همان موقع هم لحافش را شکافت تا پنبه هایش بر آسمان شهر هم چون پروانه های سفیدی به پرواز در آیند . آنها با یک هارمونی خاصی هم چون رقصنده های هنرمندی در فضا میرقصیدند وهمچون پروانه های سفید پرهای خود را گشوده و خودرا در بست در اختیار باد قرار داده بودند تا هرجا که دوست دارد با خودش ببرندشان و من مانند همیشه مانند دوران امیریه محونگاه کردنشان و در آرزوی اینکه باد همه آنها را بسمت من بیاورد الان هم مثل همون موقعها لجوج و یکدنده نه چتری در دست و نه کلاهی بر سر دارم مثل همان زمانها که مادر بزرگ با قربون صدقه رفتن میخواست کلاهم را بر سر بگذارم ولی من دوست داشتم برفها روی سرم بشینند که هم چون او سپید موی باشم و اما حالا که سالها گذشته موی سپید را دارم که نیازی به ننه سرما و برف نداشته باشم ولی افسوس مادر بزرگ نیست که با او رقابتی کنم. با صدای همسراز گذشته و امیریه جدا میشوم با هم راهی میشوییم ولی پروانه های سفید همچون رفیق همراهی ,دنبالم میکنند و با مهر بر سر و رویم مینشینند و شاید هم برسم خودشان غرقه بوسه ام میسازند و من نمیدانم . برای کوتاه شدن راه با همسر پل عابر پیاده را انتخاب میکنیم که آخرش ختم میشود به پاساژی که مرکز خرید شهر است خوشحالم که پل سقفی ندارد تا درب ورودی پاساژ آنها همچنان میتوانند همراهم کنند ولی من در فکر اینم که یادم باشد که قبل از وارد شدن با آنکه دل کندن سخت است اما همه شان را از خود دور بکنم تا در گرمای پاساژ کشته نشوند. روی پل مخصوصا وسط آن که بالای خیابان میباشد و زیبایی این پدیده زیبای آسمانی به اوج خود رسیده و اینجاست که جدا شدن از پروانه های سفید سخت تر اما متاسفانه این رسم روزگار است که جایی که دوست داری بمانی باید بروی و جایی که دوست داری بروی مجبوری که بمانی و منهم بناچار به تاسی از این رسم ناگوار ادامه میدهم و زیر لب به اجبارهای تحمیلی وناخواسته نفرین میکنم و درست در همین لحظه که چند قدمی به درب ورودی مانده درکنار دیواره پل روی زمین چندین شمع که بجز یکی دوتا همگی خاموش بودند وچند ورق کاغذ نوشته شده که این شمعها را در قبرستان ها استفاده میکنند توجهم را جلب میکند با کنجکاوی خودرا به آنجا میرسانم روی کاغذها تنها نوشته شده بیاد فرانک(Frank) تنها میتوانم حدس بزنم که فرانک شاید گدای شهر مان باشد که بنده خدا ییلاق و قشلاقی برای خودش داشت هوا که گرم بود اینجا مینشست و اگر سرد یا بارانی در قسمت دیگر ورودی پاساژ که مسقف بود. رو به همسرم کرده از او میپرسم یادت میاید اینجا کی مینشست او هم میگوید بیاد میاورد ادامه میدهم فکر میکنم خدایی ناکرده اتفاقی برایش افتاده این قضیه هم شادی لحظه های قبلیم را از من میگیرد و هم مانع از این میشود از تزیین زیبای پاساژ که مدیریت و کسبه پاساژ برای عیدی که در راه است سنگ تمام گذاشته اند ودیدن مردمی که در این سرما و بارش برف در تلاش تهیه هدایا هستند و شادی بچه ها از خرید والدینشان لذت ببرم.
2. در خونه تمام ذکر و خیرم از فرانکی که نمیشناختم بود و آرزومیکنم حدسم درست نباشد آنهم در چنین ایامی که مقارن با جشن تولد مسیح وسال نو میباشد . راستش یک کمی هم ناراحتی وجدان داشتم که آن بیشتر عذابم میداد چرا که دو سه باری از گدای شهرمان که نمیدانستم اسمش چیست و کیست در جمع دوستان انتقاد کرده بودم. او مردی بود که بر خلاف چهره ظاهریش که دلیلش ظلمی بود که خودش بر خود روا داشته بود و شکسته اش کرده بود شاید دهسالی از من کوچکتر بود اما از لحاظ قد و قواره خیلی درشت تر و بزرگتر از من بود .ریشی پر پشتی داشت مانند رنگ روشن موهایش که چند تایی سفید شده که بیشتر شبیه تولستویش کرده بودند. در جاهایی که در بالا اشاره کردم و گویی سرقفلیش را داشت ظرفی برای کمک جلویش میگذاشت و بدون آنکه از کسی درخواست کمکی کند مینشست و معمولا یعنی تقریبا مرتبا در لیوان کاغذی بزرگی کاپوچینو میخورد و گهگاهی با برخی از رهگذران زن یا مرد که با او دوستی پیدا کرده جلوی بساطش می ایستادند وبا او خوش و بش میکردند.
3.در چند روز گذشته در خانه و محل کار همچنان به این متوفی ناشناس فکر میکردم اما نه فرصتی پیدا کردم و نه راهم بسمت پل یاد شده کج شد, تا اینکه پنجشنبه که باز ننه سرما پنبه های لحافش را بیشتر از چند روزپیش بیرون ریخته و سوز و سرما نیز هجوم آورده بودند در حوالی مرکز خرید بودییم که برای فرار از سرما خود را به پل رساندییم من اینبار بالای پل تمام حواسم بجای تماشای برف و لذت بردن به مکان شمعها بود که هنوز دیده میشدند بسرعت خودم را به آنجا رساندم. چندین شاخه گل سرمازده و چند نوشته جدید اضافه شده بود و همچنان یکی از شمعها روشن بودند و دیگر چیزی که اضافه شده بود و دلم را سوزاند قاب عکس سفیدی بود که عکس فرانک با خنده ایی که بسیار زنده بود در آن قرار داشت و برفی که باد با خود به آنجا آورده بود به آن یک تکه کوچک یاد بود حالت غیر قابل توصیفی داده بود. حالا این حقیقت تلخ روشن شد که حدسم درست بوده فرانک همان گدای محبوب شهر بود .بغضی گلویم را گرفته بود و همان عذاب وجدان بیشتر از پیش آزارم میدهد که درسته بدگویی آنچنانی نکرده بودم اما چرا همان انتقاد . . . الان بجز غم در گذشت فرانک که به همسرم میگویم در این ایام عیدی که کمک مردم که بیشتر میشود جایش خالیست کاش بود و لذتی میبرد, حسرت مردم شهر را میخورم که آنقدر آزادند برای گدای شهرشان در گوشه ایی بساط یاد بودی راه بیاندازند و عکسی بگذارند و شمعی روشن کنند و مدیریت پاساژ خرید با آنکه به زیبایی آنجا لطمه میزند اما برای احترام به احساسات مردم نادیده میگیرد ولی در سرزمینهایی مانند سرزمین من برای عالمی و ادیبی و کسانی که خدمتی کرده اند, نمیتوان ادای دین کرد و یاد بودی گرفت.
4. از دیروز هوای بسیار گرم شد ه است که این دگرگونی به قیمت محو شدن برفهای زیباتمام شد که امروز که از قصد بسمت پل رفتم نه از برف خبری بود و نه دیگر از عکس و شمع فرانک اما میدیدم رهگذران وقتی به محل او میرسیدند لحظه ایی توقف میکنند که نشانگر این بود برای مردم شهرفرانک برف نبود با ذوب شدنش از یاد برود بلکه حالا حالا ها در دل مردم جای دارد که یادش را گرامی بدارند.
5. الان که نوشته ام تمام شد در گوگل ردش را دنبال کردم و به مطلبی راجع به او بر خوردم که در روزنامه محلی چاپ شده بود و علت مرگش را عفونت ریه نوشته بود و سطر جالب توجه این گزارش نظر خانمی بود که اورا تنها گدای سوگلی خودش و انگیزه ایی برای بیداری وجدانش برای کمک کردن نامیده بود . یادش گرامی باد. . .

۳ نظر:

اقاقیا گفت...

ما همواره در تب و تاب ماندن و رفتنیم حسین! خصوصا این جا که تنهاییم بیشتر از داخل این افکار هجوم میاره. چقدر خوبه که فرانک رو به خاطر سپردی، قلب بزرگی داری. ننه سرما گفتی یاد ابتدایی افتادم . چقدر من این درس ننه سرما رو دوست داشتم، می پرستیدم این درس رو. ببینم تو واقعا اون پروانه های سفید رو دیدی؟
امشب این جا فضا چارلز دیکنزی شده، ابری و تاریک با یک مه بسیار غلیظ.
چفدر مه را دوست داشتم وقتی ایران بودم، هر ساعتی بود بالاخره راهی پیدا می کردم و می رفتم توی مه فدم می زدم، دو سه سال اول هم که اومده بودم همین احساس رو داشتم اما الان چند سالیه که دیگه این احساس رو ندارم. چه به سر احساس من اومده؟ خوب، با این همه اتفاقات گوناگون دیگه حسی نمونده. نه؟

صدف گفت...

واي خيلي دلم سوخت ادم ناخود اكله بوجود بعضيا عادت ميكنه مثل من عروقت با قطار ميرم تو قطار يه الكلي رو ميبينم كه نشسته و با همه حرف ميزنه و هر روز ارزوي روز خوبي ميكنه براي مردم.
برفاي ما هم دارن اب ميشن و مردم أرزو ميكنن شب كريسمس برف بياد

فرهاد گفت...

گدای خوشبختی بوده که تا این حد مورد محبت و علاقه مردم شهر تونسته باشه