۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

سینما اورانوس

شاهپور هم مانند امیریه سه سینما را در دل خود جا داده بود که شهره بعدها به اورانوس تغییر نام داد سر مختاری دیگری جهان نرسیده به پارکشهر و خیابان بهشت و سومی هم میهن نبش حسن آباد که متاسفانه این سه هم به سرنوشت سه سینمای امیریه گرفتار شدند. از هر شش سینما خاطراتی دارم اما این خاطره از سینما شهره را هرگز از یاد نمیبرم. اوایل دهه چهل که حدود پنج شش سال داشتم روزی با مادر بزرگ راهی تهرانچ...ی شدیم او قبل از اینکه ساکن مهدی موش بشه سالها در آنجا سکونت داشت و طبق عادت یکروزی از ماه را برای روضه آنجا میرفت. از قضا عمه بزرگه من در خیابان مختاری در آپارتمانی پشت سینما زندگی میرد بطوری که یکی دو دریچه سینما به پشت بام آنها باز میشد که تابستانها میشد فیلمش را دید باری آنروز مادر بزرگ برای اینکه حوصله من در روضه سر نرود و همینطور عمه یادگار برادرش را ببیند تصمیم گرفته بود مرا خانه او بگذارد که بعد از اتمام روضه دنبالم آمده و با خود ببرد . باری با هم به سینما شهره رسیدیم و من محو تماشای پلاکارد و عکسهای فیلم و بزودی و برنامه آینده اش شده و نگاه میکردم به مادر بزرگ گفتم بعد از دیدن عکسها میرم خونه عمه که بنده خدا هم پذیرفت و رفت. آنروز فکر کنم پنج شنبه بود وآن زمان سانسی مجانی برای سربازهای پادگان شاهپور بود که من همینطور عکسها را نگاه میکردم همراه جماعت وارد سینما شده و درست یادمه فیلم هندی نمایش میداد خلاصه با دیدن فیلم قول و قرار با مادر بزرگ را فراموش کردم . مادر بزرگ بعد از اتمام روضه خانه عمه آمده سراغ مرا میگیرد او اظهار بی اطلاعی میکند و نگرانی و گریه مادر بزرگ که من گم شده ام وقتی داستان را برای عمه تعریف میکند او با مادر بزرگ راهی سینما شده و حکایت گمشدن مرا تعریف میکنند که آپاراتچی فیلم را قطع کرد و چراغها را روشن میکند و کارکنان سینما به همراه آن دو پیرزن در میان سوت تماشاچی ها مرا پیدا میکنند و هریک بنوبت بغل کرده و ماچ و بوسه ایی حواله گمشدشان و بعد هر کدام یک دستم را گرفته با سوت و کف زدن های مشتریان که ما را مشایعت میکردند از سینما خارج میشویم که خوشبختانه بیرون سینما از توپ و تشر که خبری نشد بلکه مادر بزرگ از شادی یافتن من جعبه ایی شیرینی و پاکتی آب نبات از قنادی کنار سینما خریده و با هم به خانه بازگشتیم.

۱ نظر:

farhad zamani گفت...

سلام.منم بچه همون محله ام. تو دبستان دقیقی (شهید مجتبی کاظمی ) درس خوندم.متنتونو که خوندم بشدت نوستالوژیک شدم.یادش بخیر.امیدوارم بشه بازم یه روز برگردیم بههمون روزها و همون احوال.
موفق باشید.