۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

نوستالژی کرسی



      کرسی هم مانند خیلی چیز های دیگر امروزه یا باید در کتاب ها و قصه ها خواند و یا اینکه در گوشه تالار موزه مردمشناسی ماکتش را مانند همین عکس دید اینجاست که خود را خوشبخت حس میکنم که سالهایی از زندگیم را با آن زندگی کردم و گرمای مطبوعش را با جان خویش حس کرده ام
تقریبا تا اواخر دهه چهل که مادر بزرگ هنوز رمقی و توانی در بدن داشت نیمه های آذر ماه کرسی را بنا میکرد البته برای برپایی کرسی از تابستان وسایلش را فراهم میکرد اولین کار شستن و کشیدن رویه و آستر لحاف کرسی بود که هر دو سالی کلا شکافته میشد و پشم هایش با دست وبا ضربه ترکه چوبی از هم باز میشد و با کمک دوستانش از نو دوخته میشد قسمت دوم در اواخر شهریور ماه خرید گوله ذعال و ذغال و خاکه اش از حاجی فرحی معروف به حاجی نجار بود که بار بر دکان که بابای پیری بود برایمان میاورد . مادر بزرگ هر سال که کرسی را بر میداشت در منقل گرد آن مقداری خاکستر برای سال بعد نگاه میداشت چون برای پوشاندن آتش لازم بود. کفگیر و انبر مخصوص خاکه ذغال و سه پایه کوتاهی که برای پختن آبگوشت در قابلمه سفالی و سینی بزرگ مسی که منقل را رویش قرار میداد تا فرش نسوزد و آفتابه مسی متوسطی که در زیر کرسی به یکی از پایه های کرسی میبست تا من صبح ها با آب گرمش صورتم را بشورم دیگر وسایل کرسی ما بودند البته چندین کیسه یا توبره پارچه ایی هم بودند که آنها هم برخی در سمت مادر بزرگ به پایه دیگر کرسی کیسه تخمه خربزه و هندوانه بوداده و یا مغز بادام و گردو فندوق و سبزه که برای جلوگیری از رطوبت بسته میشد. روی کرسی هم پارچه ایی مربع مانند رو میزی انداخته میشد و باز یک سینی مسی نقش و نگار دار قدیمی زیبا که هر ساله با وسایل مسی آشپزخانه باز در شهریورماه به اوس حسین مسگر میدادیم که سفید کند قرار داشت که  از کثیف شدن رویه کرسی مراقبت کند . باری در اواسط آذر ماه کرسی بر پا میشد اگر همانطور که در ابتدا اشاره کردم خودرا خوشبخت حس میکنم که تجربه کرسی را دارم در آنروزگاران هم بین بچه های فامیل که فاقد کرسی بودند خوشبحالت را بی دریغ نثارم میکردند که با مادر بزرگ زندگی میکنم و سه ماه زمستان لذت میبرم که همینطور هم بود. تا زمانی که با مداد مشق هایم را مینوشتم اجازه داشتم روی کرسی بنویسم اما زمانی که خودنویس و دوات اضافه شد و لحاف کرسی جوهری شد مادر بزرگ غدغن کرد و از آن به بعد روی زمین پاهایم را داخل کرسی کرده و مینوشتم . کرسی جدای گرمایی که خود داشت گرمایی هم به زندگی من و مادربزرگ میداد چه زمانی که از بازی برمیگشتم و از سرما به آن پناه میبردم و مادر بزرگ با چایی داغی به دادم میرسید و چه شبها که فبل از خواب با هم تنقلاتی که نام بردم را با میوه های فصل با هم  میخوردیم و او قصه و مثل و حکایت تعریف میکرد و یا زیر کرسی داستان شب و جانی دالر  گوش دادن ها و جشنهای شب یلدای دونفره ما وابگوشت سفالی که روی سه پایه زیر کرسی پخته بود با ترشی خانگی مادر بزرگ و تماشای بارش برف در پشت پنجره از داخل کرسی و ده ها و صد ها خاطره که هر گز فراموش نمیکنم و تنها امروز برای آن خوشبختی ها و روزگاران خوشی که داشتم و دیگر ندارم افسوس میخورم که چرا عمرشان چنین کوتاه بود         .    

هیچ نظری موجود نیست: