

مطلب بالا را دوستی از جمع دوستان امیریه در یکسالگی این وبلاگ نوشت که شاید برای عده ایی که بر خوردی نداشتند تنها چند نام باشد ولی همانطور که نویسنده اش قبد کرده برای او و کسانی چون خودش که از آن نقطه میباشند زندگی بوده و هست وبرای شخص منهم که نیمی از عمرم را درامیریه بوده ام و بقیه حیاتم را هم که متاسفانه ازش دور افتاده ام با همان تکه ایی که از خودش دزدیده با خود آورده ام سالهاست زندگی کرده و میکنم . دوست محترم من خوشا بحالش در طول یک خواب توانسته بود اینهمه جا را دور بزند من از روز دریافت این پیام که حال بیش از ده روزیست است تو گویی سوار اتوبوسی هستم که هر کدام اسامی که ایشان نامبرده بسان ایستگاه هایست که پیاده میشوم و در کوچه پسکوچه های یکایک آنها که صد ها خاطره را زنده میکند پرسه میزنم و در این رهگذر به جاهای دیگری میرسم که کوتاه بودن زمان رویای شیرین به دوست من فرصت رسیدن به آنجاها را نداده است .


ایستگاه اول منزل آقای شیرازی است که بقول مادر بزرگ امروز هفته اوچی یا همان دوشنبه است آقا مانند همه هفته ها روضه داره ومادر بزرگ منو هم مثل تمام روضه هایی که طول هفته یا ماه وجود دارند باخودش میبره و برای بارها و بارها باید شاهد این باشم وقتی زنان کنجاو میپرسند حاج خانم نوه تونه پیر زن چشمک میزنه میگه نه پیسرم دی پسرمه و من خوشحالم که از سال دیگه مدرسه میرم و هم از روضه و هم ازاین کنجکاویها راحت میشم و به تنها چیزی که دلم تنگ بشه به شله زرد خانم چایچی که با فارسها فرق میکنه و در آخرین روز عزا داری ده روزه اش هر سال میده *.
توقفگاه بعدی چهار راه معز السلطان است و سینمای فلور که مراد و لاله را بر اکران دارد و روبرویش لادن با رولت ژله دارش و کنار آنهم گرمابه فرد که از قضای روزگار معلم کلاس اول وپسرش اردشیر ساکنند وسر کوچه ماسیس و هرکول که این نامها را از قیلمهای رایج به عاریه گرفته اند کقش واکس میزنند و کوچه بغلی هم که خان عمو میشینه کوچه حسابی که یکی از دخترانش با عزت دختر اشرف خانم که در آینده میخواد دکتر** بشه در کوچه بعدی که کنار عکاسی شیوا هست در دبیرستان حمیده مولوی همکلاسندکه بخاطر اسباب کشی عمو به انتظام کوچه حسابی دختر عمو ها باید دبیرستان محمود زاده بروند که خانم اعلمی مدیرشه و دبیرستان اقبال گدای ما که روبروی ستوده است زنگش نیم ساعت بعد از آن میخورد که دختران به خانه هایشان رسیده باشند غافل از اینکه برای بچه ها کوچه بغلی آن مافی ارزش بیشتری دارد که هم محل بازی های تیغی یا قمار های کودکانه و یا محل تسویه حسابهاست و روبروی سینما فلور که امتداد مهدی موش است همان قلمستون یا قلمستان هست که شکوفه نو را میشود در انتهای آن دید اما من و ناصر برای خریدن سنگ جهنم برای ترشی مادرش آنجا رفته ایم و از سر سومین کوچه که پیرمردی دوست داشتنی خرده ریزه میقروشد مثل شیشه گرد سوز این همان کوچه هست که به قلعه وزیر و گمرک راه دارد و خانه بزرگی که شبیه باغ میباشد آنجا قرار دارد که جلوتر از این کوچه که پیاده رو پهن تر میشود همان پخش کالباس وسوسیس هست که مادر مهرداد که زمانی همکلاسی فروغ بوده حال که در سفر حج است لز آنجا مزه میخریم تا بچه ها در میهمانی او مزه یک شیشه آبجوی شمسشان که پنج نفره برادرانه تقسیم میکنند شود آخرین کوچه که به چهارراه قلمستان چسبیده خونه ابوالقاسم آنجاست که او برای اینکه به حکیم قردوسی خد شه ایی وارد نشه اسم خودش را منوچهر گذاشته بچه ها هم برای صرفه جویی در مصرف الفبا منوچ صداش میکنند که عروسی کارگرشان هست و من و مهرداد دعوتیم و خانمی هم که آدمی را یاد فیلمهای فارسی و مهوش و پریوش و . . میندازه میخونه و میرقصه و منوچ این یار وفادار با آنکه خودش اهلش نیست اما یواشکی از مخصوص اتحادیه نوازندگان برای ما کنار گذاشته تا حالا که همه مشغولند بریم آشپزحانه بخوریم تا یکی از ازیباترین عروسی هایی را که تا به حال بوده ایم را در خاطراتمان داشته باشیم .

و ایستگاه بعدی سینما ستاره هست که اسمش را تازه عوض کرده اند و با دست ورویی که یه سینما کشیده شده حالا جز یکی از گروه های سینمایست که فیلم روز میده و چیزی که بندرت اتفاق میفته یا افتاده منهم دارم میرم سینما آنهم با مادرم و دوست صمیمیش و پسر او حمید که دو سه سالی از من یزرگتره که بخاطر نزدیکی مادرنمان به هم هرکدام از ما مادر دیگری را خاله صدا میکنیم از اسفندیاری رد میشیم ظفر را هم پشت سر میزاریم پل امیر بهادر که در حال رد شدنیم سینما ستاره میبینیم از انصاری که میگذریم نرسیده به شیبانی درست روبروی کتاب فروشی افشاری اما حیف هنوز بستنی گواهی نیست تا بعد از سینما بستنی نونی بخریم حمید که مدرسه میره با صدای بلند اسم فیلمو میخونه تنگه اژدها با شرکت فخرالدین . .
آنچنان غرقه فیلم و قهرمانش که تمام مدت در تلاش پاک کردن تنگه از آدمهای بد هستم که با ظهور پایان که چراغها روشن میشند می بینم تنهام مادر رفته و حمید*** و مادرش هم اونو دنبال کردند سراسیمه که از سالن میزنم بیرون و خودمو میرسونم بیرون میبنم با آنکه خیابان همان امیریه است و با درختان چنار قدیمیش و جوی های آبش اما آدمایی که در تردد اند شبیه ادمهای بد تنگه اژدها با وحشت برمیگردم به در سینما که برم تو سالن که برگردم به قبل از آمدن شاید مادرو. . هم فهمیدند که مرا جا گذاشتند برای بردنم برگشتند که میبینم در سینما را بستند میرم سمت فرهنگ حال نوشته ها هم فرق کرده شده شبیه ضَرَبَتَا. ضَرَبْنَ. ضَرَبْتَ. ضَرَبْتُمَا. ضَرَبْتُمْ کتاب کلاس هشتم همان درسی که نه صرفش را نه نحوش را هرگز یاد که نگرفتم که هیچ یکسال هم بخاطرش در جا زدم .ایکاش دل و دماغی داشتم الان که سر فرهنگم از فرد توکلی تیریزی که شیرینیهاش هم اسمشان و هم شکلشان با جاهای دیگه فرق میکنه جعبه ایی از بادامیش که اینجا اسمش قرابیه یا کره ایی که نازیک نامیده میشه و یا زولبیاهایش که به بزرگی یک بشقابه میخریدم نه ازغم اینجا دلم گرقته باید بروم. برمیگردم بروم پایین تر اتوبان کودک تا بلکه باشادی بچه ها که در ماشینهای برقی با چرخاندن فرمان از لابلای درختان کاج حیات قدیمی ویراژ میدند یا بچه های سوار بر قطار یه سرزمینهای رویاییشان آنجایی که نه از لو لو نه از اژدها خبری است در سفرند اینجا را از یاد ببرم شاید در قلعه وزیر که اتوبان کودک آنجاست هنوز همه چیز مثل گذشته مونده حال بسوی بهشت بچه ها فاتفار ما بچه های پایین دوانم و باز در راه هرچه بیشتر پیش میرم بیشتر مردم تنگه اژدها را میبینم حال میفههمم سینما فلور را بخاطر بروس لی گل گرفتند نقس نقس زنان میرسم به اتوبان کودک وای خدای من آن حیاط که هلهله شادی بچه هایش که با ترانه های متنوعی که برای بیشتر بوجد آوردن آنها پخش میشد وقتی این دو در هم میآمیحت را حتی در کوچه دلبخواه هم میشد شنید حال چنین سوت و کور شده همه جا را علقهای هرز گرفته و تنها ریل قطار خوشبحتی بجا مانده همانظور که از نرده ها نگاه میکنم و از تنها صدایی که بوی یاس و مرگ میدهد از خانه ایی که روزی در امیریه چون قارچی سبز شد بگوشم میرسد و آزارم میدهد پیرمردی را میبینم که او هم از نرده ها با حسرت به دیوارهای فروریخته نگاه میکند و آه میکشد میشناسمش او لوکوموتیو ران همان قطار کذاییست که با صدا در آوردن گهگاه سوت قطارش هم بچه ها را شاد میکرد وهم . . خود را به او میرسانم سراغ بچه ها را میگیرم که همچون تک بیتی میگه عده ایی را بردند چندتایی را خوردند گروهی رو در بدر کردند خیلی ها را بی پدر بقیه هم بنوعی اسیرند . .
از خستگی نیست دیگر توانی برای ادامه راه ندارم باید از اتوبوس پیاده شوم و تنها ره آورد سفرم از دوران خوش امیریه این ترانه است از سرزمینی که خود زمانی اسیر اژدهای قهوه ایی پوش بود T'amo E T'amero بشنوید . .
*این بانوی محترم تا سالها ی سال پیاله ایی از شله زردش برایم میفرستاد. ** عزت هم که برایم همچو همشیره بزرگی بود دکتر شد.*** اشاره به هجرت نابهنگام مادر سه ماه بعد از انقلاب و دو سه سال بعد هم پوستن حمید به اوکه برایم برادری بود . (روح هردوشان شاد)