۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

گریز

بلور سازی

بلور سازی از خیابانهای فرعی است که در دل امیریه واقع گشته که در تهران دوبلور سازی دیگر را میشناسم یکی در شوش و دیگری خیابان قروین این خیابان که محدود میشود به مهدی موش (مهدیخانی)و مولوی که امتداد ش از شمال اسفندیاری که میرسد به ظفرالدوله و از جنوب سلیمانخانی که انهم میرسد به راه آهن اما چرا اینجا را انتخاب کردم راستش این هم دلیلش از همان عکسهاییست که دوست عزیزم چند هته پیش فرستاد و در یکی از نوشته های قبلی اشاره ایی کرده بودم همان روز با دیدن این عکس که دنیایی با تصویری که من از این خیابان در ذهن خویش دارم تفاوت دارد همان نامش باعث شد خاطراتی که از این خیابان دارم زنده شود و بعد هم که دنیایم آشفته بازاری شد و هنوزهم هست که امروز یاد این خیابان افتادم و خواستم از آن دستاویزی سازم و گریزی بزنم و هم دور یشم از الانم و هم یادی کرده باشم از آن دوران شیرین که متاسفانه در هر گریزی وافعیتها درطی راه ظاهر میشوند یرای آدمی شگلک درمیارند و دهان کجی که ای کجا وقتی سعی میکردم بلورسازی را از زمانی که به یاد دارم اینجا رسمش کنم به زمانی رسیدم که دبستان دخترانه باختران زیر چهارسو چوبی منحل شد و شاگردانش مجبور شدند که دبستان منیژه بروند و این مسافر عزیزم یکی از آنان بود که با موهای بافته و روپوش رنگیش و . . دو سال با دوستانش از این خیابان عبور کرد و مانند من و دوستانم از پیرمرد هله هوله فروش سر بلورسازی لواشک و تمر هندی و. . فوتینا میخرید و بعد زندگی و حال باز فوتینا
منکه عادت نکرده ام اصلا بقول عوام زبانم نمیچرخه که زنده یاد و روانش شاد و غیره و ذالک را بر زبان جاری کنم مگر اینکه میگویم مسافر خسته من خانه نو ات راحتت باد میدانم بقیه را که من عاجزم دوستان ویاران میگویند بگذریم قرار هست گریز یزنم نه اینکه درجا بلورسازی را از اوایل دهه چهل بیاد میاورم همین مغازه که فلافل و .. دیده میشود دومغازه کنار هم بودند میوه فروشی که پسرش هم دبستان و همکلاسی بود و پیرمردی که اشاره کردم که نامش را بخاطر نمیاورم مش اسداله یا . . که قبل از پرداختن به دلبستگیهایم در آن فهرست بار از ویژگیهای این خیابان نام میبرم مسجد مشیر السلطنه که معروف به مسجد ساعت نیزهست که هنوز این ساعت قدیمی با دنگ دنگ خود سر هر ساعت سکوت محل را میشکست و همه این ساعت را دوست داشتیم هم برای اینکه شاید جز نادر محلاتی بودیم از چنین ساعتی داشتیم و صاحب نوستالژی و هم برای اینکه صدایش خبر از بودنها میداد و . . درست مقارن با مسجد آن دست خیابان دبستان رازی بود که زمانی شهره آفاق بود که بعدها دبیرستان دخترانه عبرت شد و تکه ایی از حیاط مدرسه که به بلور سازی باز میشد کتابخانه کانون پرورشی .. را آنجا ساختندکه هدف از این نوشته همین کتابخانه است که به آن برهواهم گشت سلیمانخانی که امتداد ش میباشد آنجا هم خانه جوانان بنا شد و یکی از قدیمی ترین کودکستانهای پایتخت بنام آرمان که برادر نازنینم خوشا بحالش پنجاه سال پیش یکی از کودکان خوشبخت که تعریف کت وشلوار وکیف چهار خانه کوچک شبیه جامه دانش را بعدها از بزرگتر ها شنیده ام آن جا میرفت . چندتایی از شخصیتهای نامی این راسته بخواهم نام ببرم که زمانی ساکن آن یوده اند اولیش همین دوست بر همه آشنا نق نقوی خودمان است بعد ی هم سلی حمدی فیل که با نوحه شروع کرد و بعدش کاخ جوانان نردبان ترقیش شد و باز شنیده ام که زمانی هم روانشاد مهوش که زمانی مدونای ما بود و هزاران عاشق سینه چاک داشت ساکن این کوی بوده که خاله در همسایگیش خانه اش بود پسر خاله بزرگه که شاهد بوده تعریف میکرد که جوانان برای مزاح چگونه این بانوی هنرمند را اذیت میکردند که ماشین سواریش گویی فولکس بوده بلند کرده آنطرف جوی آب میگذاشتند و باز چند خاطره ایی که یکیش را مادر بزرگم میگفت که عروسی دعوت بوده و داماد بینوا برای آنکه سنگ تمام گذاشته باشد جشن عروسی شاهانه ایی برگزار کرده باشد مهوش را دعوت کرده بوده که گویی سوپرایز هم یوده که از بد حادثه خانواده عروس مومن  که وقتی مهوش بالای صحنه میرود با آن لباس کوتاه ولوله ایی برپا میشود که تا صحبت طلاق ضرب العجل عروس خانم . . که با روانه کردن مهوش وپادرمیانیها قال را میخوابانند که دودش میرود تو چشم آقایان هنر دوست که نمیتوانند بهره مند گردند و مادر بزرگ بعد از سالها هر بار که تعریف میکرد همرا بود با تحسینش از هنرنمایی این بانو که باز این برادر عزیزم که در زندگی خیلی خوش بحالش بوده منکه چهره پدر را بیاد نمیاورم او یکدنیا از او خاطره دارد از افتخاراتش حضورش با او در کنسرت اپن ایر مهوش در میدان بهارستان در روز پلیس میباشد یا اینکه عکس پدر را در روزنامه که در میان خیل مردمی که در تشیع جنازه مهوش روانشاد بودند دیده است.
من خود بلور سازی را علاوه بر خیلی از خاطره هایم به خاطر سه چیزش که دوست داشتم هرگز فراموشش نمیکنم اولی بین سالهای چهل پنجاه بود لبنیاتی آنجا باز شد که بیشتر ماست بندی بود تا لبنیاتی دوغ طبیعی داشت که هم میشد آنجا خورد و هم ظرف برد و خرید که هنوز هم مزه دوغش که لایه کره ایی رویش بود بعد از سالها از یاد نبرده ام که با بچه ها دوستان بعد از بازی فوتبال آنجا میرفتیم دوریال میدادیم لیوانی دوغ خنک نوش جان میکردیم.
دومین چیزی که مرا جلب خود میکرد دکان مصالح ساختمان فروشی در کمر کش بلور سازی که آنزمانه موتوریزه هنوز نشده بود سه چهار تایی خری داشت که مصالح را اینها حمل میکردند که بعد از چند بار اینها مسیر را فراگرفته خود میرفتند دلم برایشان میسوخت که مو قع بار کردن و موقع خالی کردن چه رفتاری با آنها میشد ودر طول راه هم بچه ها راحتشان نمیگذاشتند و بدنشان که پر از زخم و جراحت حالا میفهمم که زبانبسته ها با حمل آهک با آن زخمها چه میکشیدند خوبه که این دوستان جوان که امروزه از طبیعت و حیوانات و . . حمایت میکنند آن حیوانها و خدا را شکر میکنم ماشین جایشان را گرفت گاهی که از آنجا رد میشدم مدتی نگاهشان میکردم .سومی که سوگلی و محبوب من بود همین کتابخانه بود که درست شد و بی انصافیست وقتی از مهوش و . . گفتم اشاره ایی نداشته باشم که فکر ایجاد آن و کاخ جوانها درگوشه و کنار شهر از پایین تا بالا و تمام آنچه مربوط به فرهنگ و هنر از موزه گرفته تا جشنواره ها یدون اغراق به جرات میتوان گفت و ادعا کرد که ایده اش برمیگردد میرسد به بانوی اول مملکت فرح دیبا چرا که چه شاه و چه خانواده اش نه خودشان به این حرفها میخوردند ونه گروه خونشان میخورد و واقعا مرهون این زن هستیم که امروزه اگر بغض و نفرت را کنار بگذاریم حتی آثار و بازدهیش را هنوز هم میبینیم و همه بزرگانی را که به آنها میبالیم در بزرگ شدنشان همین ها سهم داشتند بگذریم که تغذیه نیز میشدند از عزیزی شنیدم جایی خوانده که ابراهیم نبوی گفته خدمتی که شهبانو به فرهنگ این مملکت کرده بیشتر از جزنی بوده که به او گفتم جز این هم نیست که در این باره گفتن و نوشتن از حوصله اینجا خارج است حیفم آمد که بگذرم و اشاره ایی نکنم .در کلاس پنجم دبستان با ناصر دوست هم مدرسه ایی عضو کتابخانه شدیم اوایل گویی دنبالمان کرده اند کتاب بود میگرفتیم زود تر از موقع تمام کرده بعدی و . . . یادش بخیرسری کتابهایی بود بنام کتابهای طلایی که بیشتر داستانها از تام سایر و جزیره گنج و سه تفتگدار و غیره که معروف بودند با مهارت در این کتابها کوتاه شده و در خور کودکان و سوادشان نوشته بودند که جز کتاب کارهای دستی روزنامه دیواری تا فیلم سوپر هشت و و . . وجود داشت و از کتابدارهایی که آموزش برای این کار دیده بودند استفاده شده بود و رفتار مهربانشان بهمراه روانکاوی کودک طوری که کتابخانه پاتوق ما بچه ها شد ه بود که از برکت کتابخانه با بابای پیری که درست روبروی در کتابخونه جلوی یکی از درهای مسجد که همیشه بسته بود بساط تنقلات داشت که دختران دبیرستان از او خرید میکردند دوست شده بودم و گاهی که زود میرفتم و کتابخانه بسته بود کنار آتشی که در پیت حلبی داشت خودرا گرم میکردم تا باز بشود دو سالی گذشت و بزرگ شده بودم و طبق قوانین کتابخانه باید میرفتم کارت عضویتم تمدید نشد گفتند برو پارکشهراز طرفی غمگین از این جدایی بودم واز طرفی خوشحال بزرگ شده و کتابحانه بزرگتر ها میروم فردایش راهی شدم کتابخانه را تازه ساخته بودند و در آنزمان سنگ تمام گذاشته بودند وقتی داخل شدم محیط خشک آنجا را دیدم برخورد جدی کتابدارها را و تازه پرداخت حق عضویت و مراجعه کننده هایی که دوسه برابر من جسما و سنن بزرگتر بودند و با خوشان هم گویی قهر دلتنگ کتابخانه خودم شدم تنها چاره کار دست خانم شبنم بود کارمند دفتر مدرسه که تنها زنی بود که در حمع اولیا مدرسه وجود داشت که نزدیک شدن به او خود کار مشکلی بود زیرا ناظم خودشیرین مثلا میخواست ماپسرها مزاحمش نشویم مانع میشد دیدنی بود ورود این خانم به مدرسه از کلاس هفتمی جوجو تا دوازدهمی ها گنده مونده که در حال سبقت گرفتن از همدیگر برای دادن سلام بودند که خانم شبنم سلام مدرسه را پر میکرد که هرگز این ادب و نزاکت شامل حال هیچ دبیری که همگی مرد بودند نمیشد خلاصه ذاغ سیاه ناظم را چوب زدم تا از دفتر برای کاری بیرون آمد خودرا به خانم شبنم رساندم که کارت تحصیلی را گم کردم المثنی صادر کند کارتی در آورد که بنویسد خانم شبنم لطفا بنویسید 1338 نه پسر تو 36 هستی نمیشه از من اصرار و از او انکار بالاخره در 37 به توافق رسیده بودیم و او داشت مهر میزد ناظم مانند اجل معلق سر رسید اینجا چکار میکنی سر کلاس نیستی مزاحم . . که خانم شبنم کارت را داد و نه آقای محسنی طفلک کاری نداشت کارتش را گم کرده. . . که سریع بیرون آمدم و بعد از ظهر خودرا به کتابخانه رساندم که من میتوانم سال دیگری باشم پرونده را بیرون کشیدند چطور شد یکسال کوچک شدی نه خانم اشتباه شده که با فروتنی و مهربانی کارت عضویتی نو صادر کردند و هنوز هم نمیدانم خنده آن دوخانم کتابدار به خاطر این بود متوجه داستان شده بودند یا برای چیز دیگری بود .مهم این بود که یکسال دیگری میتوانستم بروم در تابستانها دوغم را بخورم و زمستانها هم با آتش پیت حلبی بابا گرم یشم تا کتابخانه باز بشود.

۱۲ نظر:

شهربانو گفت...

حسین عزیز
Frohe Ostern
امیدوارم که دیگر غمی بر دلت ننشیند
من امیریه را ندیده ام اما خاطرات شما کوچه و محله مرا به یادم می آورد

آمیز نقی خان گفت...

بچه محل عزیز
باز که مارا بردی به سال های کودکی
همه آن چه را گفته ای پیش چشمم زنده می شود. مدرسه رازی که سال ششم ابتدایی را درآن خواندم. "بابا" پیرمردی که روی پله های درعقبی مسجد بساط می کرد. مشهدی بود وبسیار با او هم صحبت بودم وداستانها از اودارم. مصالح فروش کمرکش خیابان که همیشه کنار جو می نشست ویک چشم خودرا که ناراحتیی داشت می بست. وکتابخانه کانون که منهم سالها درآن عضو بودم.
تنها این عکس به نظرم آشنا نیست واگر نگفته بودی که از خیابان بلورسازیست، نمی توانستم بشناسم. حدس می زنم از زاویه شمال به جنوب گرفته شده است؟
بازهم درود برتو و نوشته هایت.

هستی گفت...

سلام دوست عزیز
من یزرگ شده شیراز هستم و موطن شما را چند سالی بیشتر نیست که دیده ام و در آن زندگی میکنم ولی آنقدر با این خیابان آشنایی دارم که انگار خودم در آن بزرگ شده ام. نمیدانم کتابهای اسماعیل فصیح عزیز را خوانده اید یانه. ایشان متولد درخونگاه هستند و به خوبی درخونگاه و همچنین محله های دیگر را در داستانهایشان وصف کرده اند.
نیاوردن این توصیفات قبل از اسم خواهر عزیزتان هم چیز عجیبی نیست. من هم هنوز نمیتوانم. هنوز حتی بنا به اعتقاد مسلمانان برایش فاتحه هم نفرستاده ام...

هستی گفت...

حسین عزیز!
آرشیوت را چند روزی است که میخوانم و با نوستالوژی های تو همراه شده ام. دنیای زیبایی داشته اید. به فکر افتاده ام که آیا کودکیهای من هم به همین زیبایی بوده؟

بهلول گفت...

با توجه به اینکه بزرگ شده کوچه باشگاه کیان تو منیریه هستم , وقتی اینا رو می نویسی میرم تو عالم کودکی و اون سینما تمدن که اگه بدونی چه خاطراتی از اونجا دارم .همچنین از اون مدرسه رهنما و قنادی آذربایجان که با دو زار چقدر شیرینی زبون می خریدیم و اون سوپر یا بقالی نوشین روبروی کوچه کیان .

sadaf گفت...

چه جالب نوستالژی زمان کودکی منم همین هله هوله خریدناس . یادش بخیر . من همیشه از خوندن خاطرات شما لذت میبرم.
چه جالب مهوش مدوناتون بود؟

فرهاد گفت...

معلومه امیریه حسابی در دلت جای داشته ، بگونه ای می نویسی که آدم شک میکنه نکنه همین الآن آنجا باشی ، در همان محل و همان زمان !
در بلاگ نیوز لینکیدم

پژمان گفت...

سپاس از مهر تو دوست خوب،باید بگویم که من هم هرگاه به وبلاگ زیبای تو می آیم لذت می برم،قلم خیلی خوبی داری. شابداین خوبی را که از وبلاگ من می گویی مدیون نویسندگان بزرگی باشم که من فقط راوی داستان های آن هاهستم،هنوز تا از خود نوشتن فاصله ای دراز دارم.
همیشه مرا از دیدگاه ها و انتقاد هایت بهره مند ساز

بهرخ گفت...

سلام.. مطلب بسیار جالبی بود.. از اون مطالبی که از عمق وجود برمیاید..اما حسین آقا راستشو بگید.. شما مطمئنید که بخاطر آتیش توی پیت حلبی بوده که اون باباپیر رو ول نمیکردید و نه بخاطر دختر خانمهای خوشگل دبیرستانی؟؟

سپیده گفت...

هجران خواهرتان را تسلیت می گم...
خدا صبرتان دهد

اقاقیا گفت...

حسین عزیز
سلام. امید دارم در این بهار زیبا پنجره قلبت را به سوی زیبایی ها و طبیعت خوش خرام بگشایی و سعی کنی با هجران عزیزت کنار بیایی.
خاطراتت خیلی واقعی اند. تنها ایراد را می توان به نقطه گذاری تان گرفت که منفک شدن جملات را از خواننده می گیرند.

ناشناس گفت...

سلام، من رو هم مثل نق نقو بردی به دوران قدیم و کانون پرورش فکری اون زمون فقط این رو برات تصحیح کنم که مغازه فلافل فروشی در عکس در اون زمانها ریخته گری و متعلق به احمد ریخته گر بودخدا رحمتش کند، بهر حال قلمت خیلی شیرینه و من از نوشتهات لذت میبرم، ازت ممنونم.