باز در اینجا از یکایک یاران همیشگی و رهگذرانی که راهشان از اینجا کج شده از آنهایی که نظرا تشان را نوشتند و آنهایی که در دلهایشان بیان داشته اند نخواسته اند اینجا درج کنند و . . صمیمانه سپاسگذارم . دوست گرامی دختر همسایه , گله کرده بود عینا اینجا نوشته اورا منعکس میکنم (سلام حسین آقا فکر میکنم باران جواب شما رو داده ...اینکه این شیرینی در عین تلخی باز شیرینه ....بعضی دوستان انگار سوال رو نفهمیدند ....مثلا خیانت یه تجربه تلخه زندگیه و اصلا شیرینی نداره ...خود شما جواب رو درستتر دادید.) با سپاس از او و صحه گذاشتن به پیامش باید اذعان بدارم قصور از من بوده که درست مطرح نکردم و فکر کردم دو کلیدی که داده ام کافی باشد تصویر مادر و فرزند و نظر خودم که از تمام دوستان پوزش میطلبم و با حکایاتی که در پی بیان خواهم کرد. خوشحال میشوم اگر پیامی و تظری داشته باشید منعکس کنید. همانگونه که دختر همسایه نوشته بهترین و درسترین جواب از آن دوست عزیز دیگرم باران میباشد که باید اعتراف کنم وفتی مطلبم را روی وبلاگ گذاشتم و او اولین نفر بود که کامنت گذاشت. احساساتم طوری جریحه دار شد که پشیمان شدم از درج مطلبم که موجب ناراحتی دوستی شده ام , اما بعد که عقل برگشت و منطق جای احساس را گرفت ,خوشحال شدم که نوشته ام باعث شد آدم بزرگی یک قهرمان را بشناسم یا بشناسیم و حکایات اشاره شده هم مجددا کلیدیست برای دوستان و هم اینکه باران عزیز بداند نه اولین هست و نه آخرین شخصی که طعم این میوه تلخ و شیرین را میچشد و اینرا بدون اغراق میگویم کسانی چون او مزه های شیرینی را در این رهگذر مزه میکنند که برما بیگانه است شیرینی هایی که خیلی شیرین تر از شیرینی هایست که ما تجربه کرده ایم .
اولین حکایت : در دوران کودکی که تازه پیش مادر بزرگ بودم شاهدش بودم عروسی فرزند دوستش رفتیم چند ماهی گذشته بود درست یادم میاد عروس صاحبخانه ما اکرم السادت غروب بود در حیاط گریه میکرد مادر بزرگ علت را جویا شد و خبر فوت همان عروس را که سر زا رهته را داد که مادر بزرگم چه حالی شد زد روی زانوش و گریه امانش نمیداد که تا آنزمان ندیده بودم. فردا که در مراسم شام غریبان .و . . بودیم بیشتر از مرده اشک سوگواران زمانی جاری شد که نوزاد یکروزه قندافی وارد مجلس کردند و چهره پدر نوزاد که اورا چگو.نه در آغوش گرفته بود و گریه میکرد با آنکه سالهاست گذشته آن صحنه ها قراموشم نشده . این همان داشتن ثمره ایی بدون داشتن معشوق که نوشته بودم .
دومین حکایت : زوجی را در اینجا آشنا شدم که دو دختر نوجوانی داشتند و ژندگی آرام و بی دغدغه ایی و خوشبخت که مرد خانه تنها آرزویش داشتن پسری که حتما نامش را زنده نگاهدارد که با خبر شدیم که انتظار فرزندی را میکشند راستش دعا هم میکردیم که پسر باشد تا اینکه روز وضع حمل رسیده بود بانو را در شهری که بودند در بیمارستان بستری میکنند و بی صیرانه در انتظار ورود عضو جدید خانواده که همزمان پدر خانواده دچار عارضه ایی میگردد و اوراهم درهمان بیمارستان بستری میکنند که متاسفانه زمانی که در اتاق زایمان بچه در حال پا گذاشتن به این دنیا بود پدر در طیقه بالا در حال جانسپردن و رفتن از این دنیا که نتوانست برای یک لجظه هم آرزویش را ببیند چند سال پیش که نقل مکان نکرده بودم تولد پسر را چشن گرفته مرا هم دعوت کرده بودند با آنکه میدانستم تحملش سخته بخاطر بچه که تولد پر شکوهی داشته باشد با دوستانم رفتیم و هر بار که از جلوی چشمم رد میشد دیدن خواهرانش که پروانه وار دور او میچرخیدند و چشمان از گریه سرخ مادر انگیزه ایی میشد یا بغض گلو را بگیرد و یا تمام سعی و کوششی که میکردیم باز قطره اشگی بر گونه راه خودش را پیش میگرفت.
قبل از سومین حکایت دوستان تلخهای شیرین تنها مادر و فرزند نیست بلکه نوعی انتظار هم میتواند باشد یا خیلی چیزهای دیگر. .
حکایت سوم : که خود در آن ذینفعم و مادرم این مظلوم ترین زنی که تا به امروز دیده ام آنقدر مظلوم که خدا هم سو استفاده کرد. حال که برای اولین بار از او در اینجا یاد میکنم اردیبهشت ماه است ودرست در آستانه سی سال هجرتش که مفارن با چهلم روز پیوستن دخترش به او خواهد بود.
قبلا نوشتم قبل از فوت پدر والدین متارکه کرده بودند که همزمان با از شیر گرفتن من که هنوز شیره جان مادر را تغذیه میکردم .بعد از رحلت پدر مادر بزرگ نزد خودش برد. مادر بزرگ با مادر که حال زندگی جدیدی داشت یک کوچه فا صله داشت و به خاطر کهولت و زبان فارسی به کمک دخترش نیاز مند بود. من مادرم, را فراموش کرده بودم, مادر بزرگ که بنده خدا اوایل تا زبانش را فرا بگیرم مشکل داشت میخواست والدین را اگر در یاد دارم از یاد ببرم, خلاصه شبر فهم کرد پدرم مسافرت رفته آنهم کربلا ( چقدر خوشحالم قبل از انقلاب بود و تابلوهای کربلا در تهران فاصله و سمتش نصب نشده بودچون برای یافتن پدر یا روی مینهای صدام نفله میشدم یا در بمب گذاری های بعد از او) اما مادر که دم دست بود اوهم شد خاله جان از همان روز اول معرفی خدا میداند خاله را چقدر دوست داشتم الهی بمیرم که بیچاره مادر چه حالی میشد از من خاله خاله میشنید ( این نیز خود تلخترین شیرینی برای او بود) بعد دبستان رفتن من شروع شد که درست دو سه خانه با خانه خاله فاصله داشت این زن بینوا پشت پنجره منتظر بود من رد بشم دستی تکان بدهم او بوسه ایی حواله ام بکند .آخ چه کیفی داشت پیش بچه ها پز بدی که چنین خاله ایی مهربان داری که بخاطر دیدنت صبح بلند میشود و انتظارت را میکشد. از خوش شانسی او و آنزمانها از بد شانسی من دبستان من تنها دبستان دوسره ناحیه بود که روزی 4 دفعه رد میشدم و آن صحنه تکرار میشد افسوس بچه های پر رو که د رخانه هایشان از مادرشان ماجرا را شنیده بودند این حباب را شکستند که خاله خاله نیست و مادر است . من به مرور زمان پی برده بودم اما آن رایطه را دوست داشتم نه به روی خود میاوردم ونه میخواستم باور کنم . باری باز ( انتظار مادر برای عبور من از زیر پنجره تلخترین شیرینی نبود چه میتوانست باشد )
در این یک تلخی مانده که سالهاست یعنی بعد از فوت مادر همواره آزارم میده حسرت و آرزویش که منهم مانند خواهر و برادر ها ما مان صدایش کنم که اقسوس یکبار هم صدایش نکردم از بد جنسی و دلخوری و . . نبود در طول زمان چنان باهم دوست شده بودیم که نمیدانم یا نمیتوانم بیان کنم شاید فکر میکنم میترسیدم گفتن مامان به بهای از دست دادن دوستم تمام بشود همین. در نوشته های بعدی مناسبتی داشته باشدحتما به عمق و عظمت دوستیمان اشاره خواهم کرد و شیرینی تلخ آخر این حکایت اینکه بعد از سالها گمشده ما هم به ما پیوسته بود برادرم که او که قدر عافیت میدانست با هر حرفی یک مامان هم ادا میکرد و شبی هم که رفت برادر از وصلت نافرجامش با همین خواهر که راه اورا رفت از زندگی بعدیش تا آخرین لحظه با او بودند پس دوستش کجا بود که من باشم تقسیم کار شده بود من مواظب یادگارش که برادر 5 ساله ما که تلخترین شیرینی ما بود بودم .
البته اینرا برای ننه من غریبم در پنجاهسالگی ننوشتم تنها میخواستم از تلخیهای شیرین گفته باشم . زندگیست و کاری هم نمیشود کرد.
اولین حکایت : در دوران کودکی که تازه پیش مادر بزرگ بودم شاهدش بودم عروسی فرزند دوستش رفتیم چند ماهی گذشته بود درست یادم میاد عروس صاحبخانه ما اکرم السادت غروب بود در حیاط گریه میکرد مادر بزرگ علت را جویا شد و خبر فوت همان عروس را که سر زا رهته را داد که مادر بزرگم چه حالی شد زد روی زانوش و گریه امانش نمیداد که تا آنزمان ندیده بودم. فردا که در مراسم شام غریبان .و . . بودیم بیشتر از مرده اشک سوگواران زمانی جاری شد که نوزاد یکروزه قندافی وارد مجلس کردند و چهره پدر نوزاد که اورا چگو.نه در آغوش گرفته بود و گریه میکرد با آنکه سالهاست گذشته آن صحنه ها قراموشم نشده . این همان داشتن ثمره ایی بدون داشتن معشوق که نوشته بودم .
دومین حکایت : زوجی را در اینجا آشنا شدم که دو دختر نوجوانی داشتند و ژندگی آرام و بی دغدغه ایی و خوشبخت که مرد خانه تنها آرزویش داشتن پسری که حتما نامش را زنده نگاهدارد که با خبر شدیم که انتظار فرزندی را میکشند راستش دعا هم میکردیم که پسر باشد تا اینکه روز وضع حمل رسیده بود بانو را در شهری که بودند در بیمارستان بستری میکنند و بی صیرانه در انتظار ورود عضو جدید خانواده که همزمان پدر خانواده دچار عارضه ایی میگردد و اوراهم درهمان بیمارستان بستری میکنند که متاسفانه زمانی که در اتاق زایمان بچه در حال پا گذاشتن به این دنیا بود پدر در طیقه بالا در حال جانسپردن و رفتن از این دنیا که نتوانست برای یک لجظه هم آرزویش را ببیند چند سال پیش که نقل مکان نکرده بودم تولد پسر را چشن گرفته مرا هم دعوت کرده بودند با آنکه میدانستم تحملش سخته بخاطر بچه که تولد پر شکوهی داشته باشد با دوستانم رفتیم و هر بار که از جلوی چشمم رد میشد دیدن خواهرانش که پروانه وار دور او میچرخیدند و چشمان از گریه سرخ مادر انگیزه ایی میشد یا بغض گلو را بگیرد و یا تمام سعی و کوششی که میکردیم باز قطره اشگی بر گونه راه خودش را پیش میگرفت.
قبل از سومین حکایت دوستان تلخهای شیرین تنها مادر و فرزند نیست بلکه نوعی انتظار هم میتواند باشد یا خیلی چیزهای دیگر. .
حکایت سوم : که خود در آن ذینفعم و مادرم این مظلوم ترین زنی که تا به امروز دیده ام آنقدر مظلوم که خدا هم سو استفاده کرد. حال که برای اولین بار از او در اینجا یاد میکنم اردیبهشت ماه است ودرست در آستانه سی سال هجرتش که مفارن با چهلم روز پیوستن دخترش به او خواهد بود.
قبلا نوشتم قبل از فوت پدر والدین متارکه کرده بودند که همزمان با از شیر گرفتن من که هنوز شیره جان مادر را تغذیه میکردم .بعد از رحلت پدر مادر بزرگ نزد خودش برد. مادر بزرگ با مادر که حال زندگی جدیدی داشت یک کوچه فا صله داشت و به خاطر کهولت و زبان فارسی به کمک دخترش نیاز مند بود. من مادرم, را فراموش کرده بودم, مادر بزرگ که بنده خدا اوایل تا زبانش را فرا بگیرم مشکل داشت میخواست والدین را اگر در یاد دارم از یاد ببرم, خلاصه شبر فهم کرد پدرم مسافرت رفته آنهم کربلا ( چقدر خوشحالم قبل از انقلاب بود و تابلوهای کربلا در تهران فاصله و سمتش نصب نشده بودچون برای یافتن پدر یا روی مینهای صدام نفله میشدم یا در بمب گذاری های بعد از او) اما مادر که دم دست بود اوهم شد خاله جان از همان روز اول معرفی خدا میداند خاله را چقدر دوست داشتم الهی بمیرم که بیچاره مادر چه حالی میشد از من خاله خاله میشنید ( این نیز خود تلخترین شیرینی برای او بود) بعد دبستان رفتن من شروع شد که درست دو سه خانه با خانه خاله فاصله داشت این زن بینوا پشت پنجره منتظر بود من رد بشم دستی تکان بدهم او بوسه ایی حواله ام بکند .آخ چه کیفی داشت پیش بچه ها پز بدی که چنین خاله ایی مهربان داری که بخاطر دیدنت صبح بلند میشود و انتظارت را میکشد. از خوش شانسی او و آنزمانها از بد شانسی من دبستان من تنها دبستان دوسره ناحیه بود که روزی 4 دفعه رد میشدم و آن صحنه تکرار میشد افسوس بچه های پر رو که د رخانه هایشان از مادرشان ماجرا را شنیده بودند این حباب را شکستند که خاله خاله نیست و مادر است . من به مرور زمان پی برده بودم اما آن رایطه را دوست داشتم نه به روی خود میاوردم ونه میخواستم باور کنم . باری باز ( انتظار مادر برای عبور من از زیر پنجره تلخترین شیرینی نبود چه میتوانست باشد )
در این یک تلخی مانده که سالهاست یعنی بعد از فوت مادر همواره آزارم میده حسرت و آرزویش که منهم مانند خواهر و برادر ها ما مان صدایش کنم که اقسوس یکبار هم صدایش نکردم از بد جنسی و دلخوری و . . نبود در طول زمان چنان باهم دوست شده بودیم که نمیدانم یا نمیتوانم بیان کنم شاید فکر میکنم میترسیدم گفتن مامان به بهای از دست دادن دوستم تمام بشود همین. در نوشته های بعدی مناسبتی داشته باشدحتما به عمق و عظمت دوستیمان اشاره خواهم کرد و شیرینی تلخ آخر این حکایت اینکه بعد از سالها گمشده ما هم به ما پیوسته بود برادرم که او که قدر عافیت میدانست با هر حرفی یک مامان هم ادا میکرد و شبی هم که رفت برادر از وصلت نافرجامش با همین خواهر که راه اورا رفت از زندگی بعدیش تا آخرین لحظه با او بودند پس دوستش کجا بود که من باشم تقسیم کار شده بود من مواظب یادگارش که برادر 5 ساله ما که تلخترین شیرینی ما بود بودم .
البته اینرا برای ننه من غریبم در پنجاهسالگی ننوشتم تنها میخواستم از تلخیهای شیرین گفته باشم . زندگیست و کاری هم نمیشود کرد.
برای دوستم (مادرم) که دوست داشت.
بشنوید . . .
بشنوید . . .
به سلامتیِ سرنوشت
که نميشه اونو از سر
نوشت
که نميشه اونو از سر
نوشت
. . .
تمام شعر را اینجا بخوانید
۵ نظر:
حسین آقا ممنون به دلیل اینکه پاسخها براتون مهمن ....این حکایت سوم دل هر آدمی رو بدرد میاره ....اما من شاید تا حدی نمیفهمم که شما خودتون رو مقصر میدونید....از یه کودک آدم زیاد نباید توقع داشته باشه ....در این حکایت من مقصری غیر از اون فرهنگ و قانون نمیبینم همه قربانی فرهنگی هستیم که از قبلها به ما رسیده و بما دیکته شده فرهنگی که کودک رو بعد از طلاق متعلق به پدر و در نبود پدر به مادر بزرگ (و نه مادر) میدونه ....قانونی که بدون در نظر گرفتن احتیاج کودک و پدر و مادر خودش میبره و میدوزه ...باور دارم که این حکایت فقط حکایت شما نیست و بسیاری قربانی این فرهنگ و قانون نا عادلانه هستند....
ولی حکایتی بود این حکایت شما ....دهنم از سنگینی غم شما باز مونده
براتون آرزو میکنم که خدا جای این همه غم در دلتون رو با شادی پر کنه .... آرامش روحی برای مادرتون و خواهرتون را از خدا میخواهم...من اعتقاد دارم که شما میتونید مادرتون رو صدا کنید و حتما صداتون رو میشنوه ...حتما دست حمایتش بعد از سالیان دراز هنوز بالای سر شما هست ....
حسین عزیز روح مادر و خواهر عزیزتان شاد. سرنوشت قصه زندگی هر کسی را به نوعی می نویسد و راه گریزی نیست.
چه تلخ است برای مادر که مجبور است سر کوچه بایستد و یا از پشت پنجره برای یک لحظه دیدنش انتظار بکشد. خوب بود که نمی دانستید خاله در حقیقت مادرتان است. برای فرزند ممنوع شدن دیدار مادر تلخ است و هیچ شیرینی ندارد. یادآوری اش جگر را می خراشد
بقدری از خواندن این مطالب دلم به درد اومد که حرفی برای گفتن ندارم.. بنده های خاص خدا همیشه بیشتر در معرض امتحان الهی هستند.. خوش به حال انسانهایی که در همین دنیا جوابشون رو پس میدن... شاد باشید و سربلند
حسین آقا درسته همه ی ماخاطره های تلخ و شیرین ویا بقول شما تلخترین شیرینی زندگی تو کوله بارمون داریم.
یکی دیگه از خاطرات من زمانی بود که اولین بار با پسرم که یه سالش بود و 4 دست و پا میرفت و بعضی وقتا با تکیه بچیزی میایستاد رفتم ایران اونموقع پدرم مریض بود رو ویلچرش نشسته بود و پسرم هر دفعه 4 دست و پا میرفت بطرف ویلچر پدر و بوسیله ی اون میایستاد پدرم دستشو دراز میکرد که بغلش کنه ولی اونقدر قدرت نداشت و بچه هم از شوق اینکه بابا بزرگ دستشو جلو اورده خودشو مینداخت رو دستای بابام ولی هر دفعه میفتاد و من باید کمکش میکردم همزمان که لبخند میزدم و اشک میریختم و افسوس میخوردم که این شانس رو نداشتم که |پدرم با پسر من شادی کنه و براحتی بغلش کنه
سلام حسین آقا
من هم از همان هایی بودم که سوال را درست نفهمیده بودم...
هر سه حکایت خیلی غمگین و تاثیر گذار بود...
بار دیگر چهلمین روز هجران خواهر را تسلیت می گم....روح مادرتون هم شاد
ارسال یک نظر