۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

خرازی و . . .

بعد از ساله دوری و بی خبری از محله و حواشی آن در چند ماهه گذشته دو بچه محله عزیزم مرجانک و نق نقوو دو دوست دیگرم رضا و همسر مهربانش هر کدام یک سری عکسهایی از گوشه و کنار محله را برایم فرستاده اند. برخی اماکن بافت قدیمی خودرا حفظ کرده اندکه دیدن آنها که همراه آه و حسرتی میباشد برایم یادی و خاطره ایی را زنده کردند و باقی که متاسفانه دچار دگرگونی شده اند که اگر راهنمایی این عزیزان نبود امکان نداشت که آنها را بشناسم باری حال هروقت که نامی از امیریه میشنم و یا جایی مطلبی میخوانم و احساس دلتنگی میکنم یکراست میروم سراغ این تصاویر که با آنها زخمه ایی به دردخویش بزنم و از غم واندوه هجرت و دوری بکاهم . یکبار دیگر ازاین یاران برای عکسهای زیبای ارسالیشان با تمام وجود سپاسگذارم .
برای مطلب امروز دو عکس که هر کدام یاد آور خاطراتی از روزگاران خوش گذشته را انتخاب نموده ام که در ادامه دلیل انتخابشان راتوضیح خواهم داد.

عکس بالا همان طوری که از آن پیداست مربوط به عکاسی میباشد که بنا بر فشاری که به صاحبش آورده اند نام مایاک را به ادراک تبدیل نموده است که با مشاهده این عکس و تغییر نامش خیلی غمگین شدم, البته زمانی که در میهن بودم شاهد تعویض نامها بودم که بعنوان مثال لبنیات آرمین به ارجمند تغییر کرد البته همانطور که آنزمان رابطه آرمین با طاغوت را نفهمیدم امروز هم رابطه مایاک را با آن, منکه هر چه در اینتر نت گشتم در ویکپدیا نوشته واژه ایی روسی میباشد به معنای حال اگر معنی دیگری میدانید به اطلاع بنده برسانید تا منهم بدانم که پیشاپیش مراتب امتنان خودرا هم اعلام میدارم .
این عکس که جز عکسهای نق نقو بود که خوشبختانه نامش طاغوتی نبوده همانطوری که بوده مانده. تابلوی مغاذه خرازی میباشد اگر درست یادم بیاید درایستگاه انتظام بین فرهنگ و میدان منیریه تقریبا روبروی کوچه اخباری چند متری مانده به باشگاه سعدیان قرار داشت و در بین اهالی آن قسمت از امیریه از محبوبیت خاصی برخوردار بود بویژه بین بانوان و بچه ها در امیریه و خیابانهای فرعیش چند تایی از این قبیل مغاذه ها که همچون خوشخو زبانزد اهالی که درمجاورتشان زندگی میکردندبودند مانند میر فخرایی در معزالسلطان که شنیدم آقای میرفخرایی دیگر در قید حیات نمیباشد (روانش شاد باد) و دکان را همسر او که حال بانوی سالخورده ایی میباشد اداره میکند و در مهدی موش ما هم در سالهای دور آقای اعتماد جنب مسجد مهدیخانی که دیگر نمیباشد و در همان سالها بینوا ورشکست شد و به دوره گردی و فروش تسبیح و . . روی آورد دیگری سر کوچه خود ما آقای ماهرو بود که نکته جالبی که برایم باورش سخت بود, بعد از ربع قرنی دوری از مسافری که نزدش رفته بود شنیدم سراغم را گرفته همانقدر که موجب شادیم گشت که هنوز در محله کسی هست که مرا بیاد میاورد . البته چند تاخرازی دیگری هم در گوشه وکنار محله میشناسم که از ذکر نامشان چشم پوشی میکنم و میدانم که در محله های شما دوستان خواننده اینجا هم حتما چنین کسبه ایی بوده و هستند. غرض از نوشتن این مطلب یادیست از این مغازه ها که با تمام کوچکیشان از خیلی از فروشگاه ها کار آمدتر بودند و همان مشکل گشا بمفهوم واقعی کلمه که تو گویی صاحبان این مغاذه ها با واژه نه و نداریم بیگانه بودندوما را هم بگونه ایی بد عادت کرده بودند که انتظار شنیدنش را از آنها نداشته باشیم و فکر کنیم که محل کسب آنها همان جعبه جادویی میباشد که هرچه اراده کنیم از آن میتوانیم بیرون بیاوریم . همین آقای ماهرو زحمتکش سر کوچه ما در دکان کوچک چند متریش کالایی نبود که نداشته باشد ودر مقایسه با خرازی های نامبرده شده با آن دکانش کوچکتر از آنان بود اما تنوع و تعداد نوع کالاهایش خیلی بیشتر بود. اگرزمانی پیش میاد کسی جنسی از اومیخواست و او آنرا نداشت فورا در دفترش یاد داشت میکرد تا در خرید بعدی مغاذه اش تهیه کندکه مشتری بعدی طالب آن کالا را دست خالی روانه نکند و من در تعجب بودم که این همه کالا را در آنجا چگونه جای داده است و آنرا چگونه میتواند پیدا کند.از محسنات دیگر مغاذه او با هم مسلکهایش فروش روزنامه و محله بود و بعد از ظهر ها که کیهان و اطلاعات را کنار درب مغاذه آویزان میکرد که افراد برای خواندن سر خط خبر ها جمع میشدند و ما که زمانی کوچکتر بودیم دنیای ورزش را همانطور که آویزان بود کنجکاوانه ورق میزدیم و این مرد نازنین خم به ابرو نمیاورد .یاد همگیشان بخیر.

۷ نظر:

بیتا گفت...

سلام دوست گرانقدر
من عکاسی مایاک عکس گرفته ام سال 55 واگر اشتباه نکنم صاحب عکاسی از هموطنان ارامنه ایران میباشددر سالهای50 البته من دیروز به محله سر زدم وکلی انرزی مثبت گرغتم که با عکسهای جدیدی که برای شما ارسال خواهم نمود امیدوارم شمارا هم خشنود نمایید البته بقدری هوا آلوده بودوسردرد وحشناکی گرفتم ولی بخاطر علاقه بیش ازحد من به انجا زباد به سر درد اهمیت نداده وتقریبا 2 ساعت در ان فضا پیاده گشتم واقعا جای شماخالی که بعدا توضیح خواهم داد
به امید ارزوی بهترنها

فرهاد گفت...

در بلاگ نیوز لینک داده شد

شهربانو گفت...

حسین عزیز آشی که اشاره کردید ما بامادور آشی می گوئیم اگر عمری ماند پست بعدی درباره اش می نویسیم. بامادور آشی را موقع درست کردن رب می پختیم

oasis77 گفت...

سلام

جالب بود در مورد اسم مغازه ها تا جایی که شنیده ام ادارهء اماکن محدودیت گذاشته که از میان دایره لغات فارسی اسم انتخاب شود و اسامی خارجی روی مغازه ها نباشد ظاهرا در بسیاری از جاهای دنیا چنین محدودیتی هست.

شهلا گفت...

آقای حسین از امیریه درود بر شما

دیروز یادتون افتاده بودم و پشیمان از اینکه چرا شماره تلفن با هم رد و بدل نکرده بودیم!!؟
ممنونم که به کومه من نیز آمدید.
هر چند که مقیاس دید من زیاد خوب نیست تا تمام نوشته هاتون را بخونم، ولی از دیدن پیامتون بسیار خوشحال شدم.
به خاونم و بچه های نازنینتون درود های بلند بالای من را بگوئید.
فدای تان و بدرود.

کوچه نادری گفت...

چقدر یادآوری خاطرات اون روزها، شیرین است و چه دلتنگ می کند مرا برای آن روزها...

ناشناس گفت...

حسین جان دوست هم محلی قدیمی اگرچه نمیدونم شما را در گذشته ملاقات کرده ام یا نه ولی این عکسهائی که میگذاری خیلی من را به قدیم بردو یاد خاطرات گذشته را در دلم زنده کرد و ازت ممنونم
بالکنی که در این عکس دیده میشود دبستان فرانک است و من در سال 1353 کلاس دوم و سوم دبستان را در آن دبستان بودم مادرم هم معلم آن مدرسه بود ناظم یک خانم بسیار سالمند وسواسی بود و هزار خاطره دیگر
دمت گرم و سرت شاد باد
قربانت
افشین
توکیو