همان تعلق خاطری که به امیریه دارم را به شاهپور نیز دارم , بارها در همین جا نوشته ام خیلی از ما بچه های خیابانهای فرعی که این دو خیابان قدیم را به هم پیوند میدهند, خودرا از آن هردو و یا هر دو خیابان را محله خویش میدانیم.خیابان شاهپور که امروزه به نام وحدت اسلامی خوانده میشود مانند خیلی از خیابانها معرفه های خودش را داشت ,مانند پارک شهر (باغ سنگلج) میدان شاهپور و بازارچه اش وزمانی سینماهای شهره (اورانوس) جهان و میهن بیمارستان رازی و بالاخره پادگان شاهپور که آنهم بیشتر بنام تشکیلات معروف بود . مراد از این نوشته پادگان شاهپور میباشد, بنایی که خیابانهای مولوی و شاهپور و کوچه هایشان حلقه وار آنرا چون نگین انگشتری در میان خود جاداده و احاطه کرده اند . در مورد این پادگان دیگر اینکه به ژاندارمری تعلق داشت که با گذشت زمان و نقل مکان اداراتش هر روزه از عظمتش کاسته میشد , از تاریخچه بنا شدنش اطلاعی ندارم اما آنچه از آنجا دیده ام و حدس و گمان من میباشد باید به اوایل دوران حکومت سابق یا حتی اواخر حکومت قبل از ان, زمانی که اسبان در سواره نظام ارتش نقشی داشتند مربوط میباشد.
1 . از همانزمان که نگاه داری مرا مادر بزرگ پذیرفت هر ماه برای روضه ماهانه در تهرانچی خیابانی پایین تر از چهار راه مختاری راهی میشدیم , مادر بزرگ از طرفی دیدار محله ایی که در آغاز مهاجرتش از تبریز ساکنش شده بود و دوستانی که پیدا کرده بود و از طرف دیگر در بازگشت خرید دارو های گیاهی از عطاری خورشیدی برای فشار خون و پادردش موجب شادمانیش میشد,دیدن عمه بزرگه که سر مختاری پشت سینما شهره مینشست , دیدن عکسهای فیلمها در جلو سینما و همچنین سرک کشیدن به پادگان موقع عبور از آنجا و در رجعت هم خرید شیرینی و آبنبات از قنادی پایین تر از باشگاه آذر اینها هم دلایل شادی منبودند. در همین رفت و آمدهای ماهانه و دیدن پادگان اگرچه خوفی از آنجا وجودم را فرا میگرفت اما در مقابل بر کنجکاوی من که در پشت این دیوارها و محوطه آنجا چه خبر است افزوده میشد که کم کم به مرور زمان شاید به دلیل رشد من و یا برخورد مهربان دژبانان نگهبان دروازه پادگان از ترسم کاسته میشد و در عوض به علاقه پی بردن به راز درون آن اضافه میگشت.اوایل خبر نداشتم این دروازه در واقع درب فرعی انجاست و برای تردد وسایل نقلیه میباشد دروازه اصلی آن در خیابانی پهن بن بست و مشجر و زیبایی که تقریبا روبروی انتهای کوچه خود ماسعادت که معروف به ایستگاه ساعت مشیر السلطنه و تشکیلات بود قرار دارد که ارباب رجوع مراجعه میکنند .مادر بزرگ که عادت داشت در ماه رمضان برای صواب بیشترنماز جماعت را هر روز در مساجد متفاوتی بجا بیاوردهر بار مسجد هندی که آنهم تقریبا روبروی خیابان مشجر واقع شده بود میخواستیم برویم پیرزن بینوا را وادارمیکردم اول به خیابان مزبور برویم تا من نگاهی به پادگان بیاندازم که یکی دوباری شانس یاری کرد و ما شاهد تعویض پست قراولها بودیم که طی مراسمی برگزار میشد, سربازها در صفی بفرمان گروهبانی حرکت میکردند از خوبیهای این دروازه میشد لا اقل ساختمانهایی را در درونش را دید .
2 . دیماه سال 55 آغاز دوران سربازیم بود که قبلا در نوشته هایم اشاره کرده ام از خوش شانسی که در ابتدا دخالت پسر خاله باعث شد سهم شهربانی بشوم وبعد هم سرباز کلانتری که بخشی از امیریه و شاهپور و خیابانها و محلاتشان به بخش حفاظتی ما مربوط میشد . سال اول که در دسته انتظامی بودم همراه پاسبانی در آنجا و در کوچه های پشت دیوار پادگان گشت میدادیم وگاهی صدای مراسم وصبحگاه و شامگاه پادگان را میشنیدیم که با اندکی دقت میشد متوجه شد که تعداد پرسنل آنجا چقدر اندک میباشد که در ابتدا اشاره کردم این پادگان هر روز کوچکتر و کوچکتر میشد . سال بعد محل خدمتم را تغییر دادند و شدم جز دفتریان که بخاطر نداشتن دستگاه فتوکپی کار من رونویسی از نامه ها بود و پایین آنها درج رونوشت برابر اصل و وظیفه دیگر من بردن نامه ها به دادسراها و شورای داوری و گاهی هم به پادگان شاهپور که این یکی عالی بود چون بعد از دادن و گرفتن رسید نامه کارم تمام میشد و تنها با طی چند قدمی به خانه میرسیدم .جای دارددر اینجا از رسیدن آرزوی دیرینه ام که دیدن درون آنجا بود بگویم اولین باری که مامور رساندن نامه به پادگان بودم به جرات میتوان بگویم حال و هوای خاصی داشتم , تو گویی بعد از سالها انتظار حال وهوای عاشقی را به دیدار معشوقش نایل میامد. از اتوبوس جلوی درمانگاه مسلولین که در حد فاصل مسجد هندی و کوچه سعادت واقع شده بود که همان ایستگاه تشکیلات پیاده شدم , با حال عجیبی از خیابان رد شدم و وارد خیابان مشجر شدم و با هر قدمی که بسوی درب ورودی نزدیکتر میشدم با تمام شوق وشعفی که داشتم هنوز ذره ایی از ترس کودکی را هم در وجودم احساس میکردم خلاصه خودرا به اتاقک دژبان رساندم و نامه ها را نشان دادم و او اجازه داد وارد شوم و به ساختمانی در گوشه محوطه اشاره کرد ببرم آنجا تحویل دهم .خالا داخل محوطه شده بودم با ولع غیر قابل وصفی چپ وراست خودرا نگاه میکردم ساختمانهای یکطبقه ایی که در اطراف آن قرارگرفته بودند بیشتر شبیه خانه های قدیمی که حیاطی بزرگی داشتند را میماند در گوشه ایی چندین دستگاه ماشین ارتشی پارک کرده بودئد و گهگاهی سربازی و درجه داری در رفت و آمد بودند پرچمی هم در آن میان در اهتزاز بود در حاشیه محوطه درختانی بودند که شادابی وصفایی را به آن فضا میبخشیدند . اینک دیگر از هراس قدیمی دیگر اثری نبود در عوض دلبستگی به این محیط پیدا کردم و بادیدن برخی بناهای سنگی که به گمان من برای آبشخور اسبان میتوانست بنا شده باشد گذشته اینجا را در ذهن خود تجسم میکردم و بالاخره با همین افکار ها خودرا به دبرخانه رسانده نامه ها را تحویل دادم ماموری که آنها را تحویل میگرفت مرد درجه داری میانه سالی بود که چهره پدرانه ایی داشت سراغ امیر که قبل از من نامه هایشان را میبرد را گرفت که از ترخیصش خبر دادم و همین گفتگوی کوتاه آنروز پایه دوستی بین ما شد که هر بار میرفتم دقایقی باهم گپی میزدیم او ازنگرانیش از بسته شدن پادگان میگفت و من ضمن همدردی با او برای آرام کردنش بشارت اینرا که رویاهای خود من بودند را به او میدادم که دولت اینجا را شاید تبدیل به پارکی کند و کتابخانه کودکان را هم به اینجا منتقل کند و شاید هم مانند مدرسه رازی در فرهنگ را که سالها مخروبه ایی بیش دانشسرای تربیت معلم نمود اینجا را هم دانشکده ایی بنا کند . . .
3 . در این سالهای هجرت که حال نزدیک به ربع قرنی میباشد سالها از پادگان شاهپور خبری نداشتم و راجع به آن حتی مطلبی جایی نخوانده بودم اگر مسافری هم میامد آنقدر گفتنیها و شنیدنیها بود که مجالی برای پرسشی راجع به آنجا نبود و اصلا به فکر آدمی نمیرسید , اما در خلوتهایم که آلبوم خاطرات را ورق میزدم هر از چند گاهی خاطره هایی در آن حوالی برایم زنده میشدند پادگان هم قدی علم میکرد و خودش را بمن نشان میداد که بدانم دلتنگ دیارآنهم در این دورتر ها هستم و کشیدن نقشه که اگر دیداری از میهن میسر شد بیاد گذشته ها از جلوی آنجا رد میشوم و سرکی از کنجکاوی به درونش میکشم , تا اینکه همین پارسال بود مطلع شدم که پادگان دیگر وجود ندارد و اداره آگاهی تهران به آنجا اسباب کشی کرده است در آنزمان این خبر ناگوار بسان خبر از دست رفتن عزیزی , اندوهگینم ساخت که علت بیشترش همان اداره نامبرده میباشد که از بد حادثه نامه های آنجا هم وظیفه من بود که هر بار مراجعت به آنجا وگاهی دیدن خیلی اتفاقات و مناظرچند روزی بیمارم میکرد که نیازی به اشاره به آنها در اینجا نیست,همین تجربه ها باعث میشد از قرار گرفتن این مکان در قلب محله محبوب من ناراحتم بکند, ایکاش که به اینجا ختم میشد حالا در این روزها اخباری میرسد که این بنا شده است آخرین ایستگاه امید مادران و پدرانی که برای یافتن عزیزان مفقودشده شان مراجعه میکنند و زجه زنان و اشکریزان باز میگردند, اینجاست که آرزو میکنم پادگان شاهپور ایکاش اصلا وجود نداشت و یا اینکه خراب میشد و مخروبه میماند.
1 . از همانزمان که نگاه داری مرا مادر بزرگ پذیرفت هر ماه برای روضه ماهانه در تهرانچی خیابانی پایین تر از چهار راه مختاری راهی میشدیم , مادر بزرگ از طرفی دیدار محله ایی که در آغاز مهاجرتش از تبریز ساکنش شده بود و دوستانی که پیدا کرده بود و از طرف دیگر در بازگشت خرید دارو های گیاهی از عطاری خورشیدی برای فشار خون و پادردش موجب شادمانیش میشد,دیدن عمه بزرگه که سر مختاری پشت سینما شهره مینشست , دیدن عکسهای فیلمها در جلو سینما و همچنین سرک کشیدن به پادگان موقع عبور از آنجا و در رجعت هم خرید شیرینی و آبنبات از قنادی پایین تر از باشگاه آذر اینها هم دلایل شادی منبودند. در همین رفت و آمدهای ماهانه و دیدن پادگان اگرچه خوفی از آنجا وجودم را فرا میگرفت اما در مقابل بر کنجکاوی من که در پشت این دیوارها و محوطه آنجا چه خبر است افزوده میشد که کم کم به مرور زمان شاید به دلیل رشد من و یا برخورد مهربان دژبانان نگهبان دروازه پادگان از ترسم کاسته میشد و در عوض به علاقه پی بردن به راز درون آن اضافه میگشت.اوایل خبر نداشتم این دروازه در واقع درب فرعی انجاست و برای تردد وسایل نقلیه میباشد دروازه اصلی آن در خیابانی پهن بن بست و مشجر و زیبایی که تقریبا روبروی انتهای کوچه خود ماسعادت که معروف به ایستگاه ساعت مشیر السلطنه و تشکیلات بود قرار دارد که ارباب رجوع مراجعه میکنند .مادر بزرگ که عادت داشت در ماه رمضان برای صواب بیشترنماز جماعت را هر روز در مساجد متفاوتی بجا بیاوردهر بار مسجد هندی که آنهم تقریبا روبروی خیابان مشجر واقع شده بود میخواستیم برویم پیرزن بینوا را وادارمیکردم اول به خیابان مزبور برویم تا من نگاهی به پادگان بیاندازم که یکی دوباری شانس یاری کرد و ما شاهد تعویض پست قراولها بودیم که طی مراسمی برگزار میشد, سربازها در صفی بفرمان گروهبانی حرکت میکردند از خوبیهای این دروازه میشد لا اقل ساختمانهایی را در درونش را دید .
2 . دیماه سال 55 آغاز دوران سربازیم بود که قبلا در نوشته هایم اشاره کرده ام از خوش شانسی که در ابتدا دخالت پسر خاله باعث شد سهم شهربانی بشوم وبعد هم سرباز کلانتری که بخشی از امیریه و شاهپور و خیابانها و محلاتشان به بخش حفاظتی ما مربوط میشد . سال اول که در دسته انتظامی بودم همراه پاسبانی در آنجا و در کوچه های پشت دیوار پادگان گشت میدادیم وگاهی صدای مراسم وصبحگاه و شامگاه پادگان را میشنیدیم که با اندکی دقت میشد متوجه شد که تعداد پرسنل آنجا چقدر اندک میباشد که در ابتدا اشاره کردم این پادگان هر روز کوچکتر و کوچکتر میشد . سال بعد محل خدمتم را تغییر دادند و شدم جز دفتریان که بخاطر نداشتن دستگاه فتوکپی کار من رونویسی از نامه ها بود و پایین آنها درج رونوشت برابر اصل و وظیفه دیگر من بردن نامه ها به دادسراها و شورای داوری و گاهی هم به پادگان شاهپور که این یکی عالی بود چون بعد از دادن و گرفتن رسید نامه کارم تمام میشد و تنها با طی چند قدمی به خانه میرسیدم .جای دارددر اینجا از رسیدن آرزوی دیرینه ام که دیدن درون آنجا بود بگویم اولین باری که مامور رساندن نامه به پادگان بودم به جرات میتوان بگویم حال و هوای خاصی داشتم , تو گویی بعد از سالها انتظار حال وهوای عاشقی را به دیدار معشوقش نایل میامد. از اتوبوس جلوی درمانگاه مسلولین که در حد فاصل مسجد هندی و کوچه سعادت واقع شده بود که همان ایستگاه تشکیلات پیاده شدم , با حال عجیبی از خیابان رد شدم و وارد خیابان مشجر شدم و با هر قدمی که بسوی درب ورودی نزدیکتر میشدم با تمام شوق وشعفی که داشتم هنوز ذره ایی از ترس کودکی را هم در وجودم احساس میکردم خلاصه خودرا به اتاقک دژبان رساندم و نامه ها را نشان دادم و او اجازه داد وارد شوم و به ساختمانی در گوشه محوطه اشاره کرد ببرم آنجا تحویل دهم .خالا داخل محوطه شده بودم با ولع غیر قابل وصفی چپ وراست خودرا نگاه میکردم ساختمانهای یکطبقه ایی که در اطراف آن قرارگرفته بودند بیشتر شبیه خانه های قدیمی که حیاطی بزرگی داشتند را میماند در گوشه ایی چندین دستگاه ماشین ارتشی پارک کرده بودئد و گهگاهی سربازی و درجه داری در رفت و آمد بودند پرچمی هم در آن میان در اهتزاز بود در حاشیه محوطه درختانی بودند که شادابی وصفایی را به آن فضا میبخشیدند . اینک دیگر از هراس قدیمی دیگر اثری نبود در عوض دلبستگی به این محیط پیدا کردم و بادیدن برخی بناهای سنگی که به گمان من برای آبشخور اسبان میتوانست بنا شده باشد گذشته اینجا را در ذهن خود تجسم میکردم و بالاخره با همین افکار ها خودرا به دبرخانه رسانده نامه ها را تحویل دادم ماموری که آنها را تحویل میگرفت مرد درجه داری میانه سالی بود که چهره پدرانه ایی داشت سراغ امیر که قبل از من نامه هایشان را میبرد را گرفت که از ترخیصش خبر دادم و همین گفتگوی کوتاه آنروز پایه دوستی بین ما شد که هر بار میرفتم دقایقی باهم گپی میزدیم او ازنگرانیش از بسته شدن پادگان میگفت و من ضمن همدردی با او برای آرام کردنش بشارت اینرا که رویاهای خود من بودند را به او میدادم که دولت اینجا را شاید تبدیل به پارکی کند و کتابخانه کودکان را هم به اینجا منتقل کند و شاید هم مانند مدرسه رازی در فرهنگ را که سالها مخروبه ایی بیش دانشسرای تربیت معلم نمود اینجا را هم دانشکده ایی بنا کند . . .
3 . در این سالهای هجرت که حال نزدیک به ربع قرنی میباشد سالها از پادگان شاهپور خبری نداشتم و راجع به آن حتی مطلبی جایی نخوانده بودم اگر مسافری هم میامد آنقدر گفتنیها و شنیدنیها بود که مجالی برای پرسشی راجع به آنجا نبود و اصلا به فکر آدمی نمیرسید , اما در خلوتهایم که آلبوم خاطرات را ورق میزدم هر از چند گاهی خاطره هایی در آن حوالی برایم زنده میشدند پادگان هم قدی علم میکرد و خودش را بمن نشان میداد که بدانم دلتنگ دیارآنهم در این دورتر ها هستم و کشیدن نقشه که اگر دیداری از میهن میسر شد بیاد گذشته ها از جلوی آنجا رد میشوم و سرکی از کنجکاوی به درونش میکشم , تا اینکه همین پارسال بود مطلع شدم که پادگان دیگر وجود ندارد و اداره آگاهی تهران به آنجا اسباب کشی کرده است در آنزمان این خبر ناگوار بسان خبر از دست رفتن عزیزی , اندوهگینم ساخت که علت بیشترش همان اداره نامبرده میباشد که از بد حادثه نامه های آنجا هم وظیفه من بود که هر بار مراجعت به آنجا وگاهی دیدن خیلی اتفاقات و مناظرچند روزی بیمارم میکرد که نیازی به اشاره به آنها در اینجا نیست,همین تجربه ها باعث میشد از قرار گرفتن این مکان در قلب محله محبوب من ناراحتم بکند, ایکاش که به اینجا ختم میشد حالا در این روزها اخباری میرسد که این بنا شده است آخرین ایستگاه امید مادران و پدرانی که برای یافتن عزیزان مفقودشده شان مراجعه میکنند و زجه زنان و اشکریزان باز میگردند, اینجاست که آرزو میکنم پادگان شاهپور ایکاش اصلا وجود نداشت و یا اینکه خراب میشد و مخروبه میماند.
وطنم، وطنم با صدای شقايق کمالی بشنویید . . .
نقاشی بالا امید و اطمینان نقاش ناشناس
۶ نظر:
خشگید وکویر لوت شد دریامان
امروز بد وبدتر ازآن فردامان
زین تیره دل دیو صفت مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیامان
نق نقو
باسلامی به گرمی امرداد
خواندم مارا یاد وطن (شاهپور) انداختید فاصله اش ازمنزل ما 100 متر نظر خاصی نیست با ارزوی بهترینها برای شما
کاش هیچ زندانی نبود
این جماعت از تجربه تاریخ بهره می بردند
در بلاگ نیوز لینک دادم
طبق معمول فضاسازیتون عالی بود آدم رو کاملا در محل قرار میدین ولی خودمونیم شغل خوبی داشتین ایام سربازیتون
ولی کاش زندان های سیاسی تعطیل می شد وگرنه انسانهای وحشی و شرور آزاد بودند.
دلم ميخواد بدانم چند ساله كه از وطن دور هستيد . يعني آخرين بار كه به ايران مسافرت كرديد چه زمان بود؟
ارسال یک نظر