۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

تولدی دیگر . . .

برای شمس عزیز و بیاد مهرداد

بعد از نوشته قبلی مهر ماه تا مطلب امروز فرصتی بود به مهر ماههای زندگیم بویژه در دور دستها و سالهای دور خود بیاندیشم هرچه در ذهن وخاطرم از بجا مانده های این ماه رازیر و رو کردم تا ساعات و لحظه های تلخ و شیرنش را بیابم و از هم جدا یشان کنم هرچه بیشتر گشتم تنها در آن روزهای خوشی را همراه با زیباییهای خزانش یافتم وبس . اگر به این باور عقیده داشته باشیم که آدمی جز روز تولدش روزهایی در زندگیش را تولدی دیگرش مینامد در مورد شخص من که زاده دیماه و پسر چله بزرگم وقتی نگاه میکنم تولدهای دیگرم بویژه آنهایی که زندگی ساز بودندو حتی بقایم رابگونه ایی که امروز ادامه دارد در این ماه هفتم سال رقم خورده اندکه بزرگترین و مهمترینش همان به حکمت الهی بسته شدن درب خانه پدری که با سفر نابهنگامش در شهریور رخداد, در مهر ماه بود به رحمتش آغوش گرم و پر مهر مادر یزرگ را برویم گشود که سود و منفعت این بدست آورده خیلی بیشتر از فقدان و کاستی آن از دست رفته بود که تنها بر این ادعا میتوانم پدر اگر بود و هر چه میکرد و هرچه میداد و مهربانیش را بحسا ب رسالت و وظیفه اش نهاد و از کنارش گذشت ولی ایثار و فداکاری این پیرزن بزرگ در آن مهرماه خود عشق بود عشقی از جنس عشقهای پاک و ماندگار فصل جادویی خزان. در ادامه تولد دیگر فصل خزان پیوند دوستی با اولین دوست زندگیم یاردبستانیم مهر داد بودکه زاده مهر بود و بگفته خودش در مهرگان و بیمارستان مهر دیده بر جهان گشوده بود عجب اینکه تمام مهر هایی که در تولدش نقشی داشتند رادر خود جمع کرده بود تا هم داده مهر باشد وهم دهنده مهر. آشنایی ما با هم چنین گره خورد و آغاز شد.کلاس اول و تعطیلات تابستانی برق آسا گذشته بود و من حالا کلاس دوم دبستان بودم و احساس میکردم خیلی بزرگ شده ام این احساس را تمامی بچه های د بستان هر ساله دارند.همانطور که کیف چرمی و لیوان کتابی آبی رنگ من تغییر نکرده و همان پارسالی بودند دبستان کوچک و نقلی ما که ازبرخی خانه های امیریه و حتی بچه های مدرسه کوچکتر بود همانی بود که آخر خرداد ترکش کرده بودیم و تنها مانند یقه سفید کت من که تازه بود بعضی از جاهای مدرسه هم رنگی نو خورده بودند .ساختمان دبستان که در حدود یازده یا دوازده اتاق بود در دو قسمت شمالی جنوبی حیاط قرار داشتند که هشت تا از آنهابه کلاس درس اختصاص داشتند و دو اتاق دیگر در اختیار فراش مدرسه آقای جندقی بود (جبر و حساب و هندسه آقا جندقی مهندسه , شعری بود که برای این مرد زحمتکش کلاس بالاتریها برایش ساخته بودند) که در یکی که در ساختمان اصلی قرار داشت با زن و دخترش زندگی میکرد و اتاقک دیگری که در گوشه حیاط قرار داشت مثلا بوفه مدرسه بود زنگ تفریح پیراشکی و هله و هوله بما میفروخت , اگرامروز آنها را هله وهوله مینامم در آنزمان خوشمزه ترین خوراکیهای روی زمین بودند که با یکقران (یکقرون) میشد خرید و لذت برد .
باری دو هفته ایی از آغاز مدرسه گذشته بود و ما هم به سال تحصیلی تازه وتقسیم شدن کلاسمان به دو کلاس الف و ب ,هم به مدیر و ناظم جدید, بویژه ناظم با جذبه و خشن آقای اسماعیلی با سبیلهای پرپشت و ته لحجه آذری که جای آقای مظاهری آمده بود و همان روزهای اول نشان داده بود که با کسی شوخی ندارد ,همینطور به جای خالی همکلاسیهای پارسال که به دلایلی دبستان را ترک کرده بودند و حال با ما در یک کلاس نبودندوبه بچه های دوساله یعنی ردیهای بجا مانده و یا آنهایی که تازه آمده بودند کم کم داشتیم عادت میکردیم و از همه بدتر به دوسره بودنمان که صبح و بعد از ظهردر مدرسه باید حاضر میشدیم ,که این از محسنات مدرسه ما محسوب میشد که خانواده ها سعی میکردند فرزندانشان را اینجا ثبت نام کنند, چون بیشتر مدارس ابتدایی ناحیه یکسره بودند .در یکی از همین روزهای آغازین سال تحصیلی زنگ تفریح در حیاط مدرسه بودیم و در هم لول میخوردیم حیاطی که تنها ظرفیت دو کلاس را داشت. اما مهر و صفایی, شورو حالی که در خود داشت خیلی خیلی بیشتر از تمامی حجم و گنجایش اقیانوسهای زمینی و . . . باری در یکی از زنگهای تفریح بود که صدای خانم نخست کریمی توجهم را جلب کرد وقتی برگشتم دیدم او دارد پسرک تقریبا تپلی درشت تر از مرا نصیحت و سرزنش میکند که امسال از شیطنت دست بر دارد که دوباره مردود نگردد . نمیدانم چطور من پارسال متوجه او در مدرسه نشده بودم درمقابل امسال بارها اورا دیده بودم حتی یکبار در لباس شیر بچگی که خود خانم نخست کریمی مربیشان بود . از مهرداد جان گفتن خانم معلم با نامش آشنا شدم او که تمام مدت سرش را پایین انداخته بود به حرفهای خانم گوش میکرد وقتی حرفهای او تمام شد و بسمت دفتر راه افتاد.پسرک بیچاره نفس راحتی کشید سرش را بلند کرد مرا دید با حالتی از بی پناهی و یا چیز دیگری نزد من آمد و شکوه ایی کرد و پرسید کلاس چندمم وقتی فهمید دومم گفت او هم دومه اما در کلاس همین خانم نخست کریمی بعد اسمم را پرسید و این شد پایه دوستی ما که تا نیمه های دبیرستان جدای از آنکه در یک مدرسه همکلاسی بودیم ساعات آزاد خودرا هم بیشتر باهم میگذراندیم و این دوستی رفته رفته ریشه هایش عمیق تر و رشته هایش مستحکمتر میشد و تا خروجم که بیست سال از دوستیمان میگذشت هنوز دوام داشت که متاسفانه با هجرت من گسسته شد واز آنزمان که هر ساله با نواخته شدن زنگ مدرسه ها اول مهر, در آستانه چشن مهرگان و یا با شنیدن سرود یار دبستانی . . . دلایلی میگردند که بیشتر از همیشه دلتنگش گردم و میدانم و یقین دارم که با شناختی که از وی دارم که او هم حال و هوایی همسان داردو مثل همیشه کلی گفتنیهای نا گفته ایی که در این سالها رویهم انباشته است. متاسفانه تا امروز تمام تلاشهایم برای یافتنش بی ثمر بوده است .

با سپاس از دوستان عزیزم رضا و همسرش برای عکسهای کوچه مدرسه .


۹ نظر:

دیوونه گفت...

تصویری که از اتفاقات مهم زندگیت میدی , خیلی ملموس و دوست داشتیه . راستش من وقتی پستت رو میخوندم انگار خودم اون لحظه ها رو زندگی کرده بودم . قلم قویی داری.

ناشناس گفت...

راستی بخاطر عکس های زیادی که گذاشتی , وبت خیلی سنگین شده و خیلی دیر بالا میاد.فکر کنم عکس ها رو توی ادامه مطلب بذاری بهتر باشه

بیتا گفت...

یه جای خواندم اگر میخواهین مثلااز وبلاک کرهای قهار باشین هرجا توی وبلاگها میرن سام نکنین این به معنی قهار بودن ولی من با این کلمه مشکل دارم ودوست دارم هرجا میرم اول زنگ یزنم واجازه ورود بگیرم وگرمترین سلامها از پاییز تهران را نصیب شما نماییم بنطر شما اشکالی داره که من قهار نباشم مشکلی برای وبلاگ شما نداره اینا تصویرهای زندگی واقعی توی پاییز دلهایمان ولی چه کنیم که دلمون تاب خزان پاییز ونداره هروقت هم که حرف از پاییز وامیریه ومختاری به میان بیاید من تسلیم هستم هرچند که افسردکی پاییزم بالا باشه بازم از خواندن ریشه های گذشته مون خوشحال وشاید این تنها لبخند این دوهفته گذشته باشه
با ارزوی سبزترین وشادترین روزهای پاییزی البته نمیدونم اونجام مثل اینجا خران شروع شده با نه

سجاد گفت...

سلام(ما وبلاگر حرفه ای هستیم اما دیوووانه نیستیم):دی
یاد پدرتان گرامی. امیدوارم مادر بزرگ خوبتان سلامت و در قید حیات باشند. خیلی خوشم اومد. این عکسها هم خیلی زیبا هستن. مادرن بودن رو دوست دارم. دوست دارم همه چیز پیشرفته و جدید باشه اما این محله ها یه حال دیگه ای دارن. مرسی@};-

عمو اروند گفت...

نوستالژی دوستی، محله و نهایت سرزمین مادری دغدغه‌های شیرین و تلخ من نیز هستند.

سپیده گفت...

سلام
باز هم از خواندن خاطراتتون لذت بردم و خودم را همراه شما در آن سالها دیدم
امیدوارم هر چه زود تر دوست قدیمی و یار دبستانیتان را پیدا کنید....اگر در شبکه های اجتماعی ایرانیان عضو هستید نام و نام خانوادگی ایشان را جستجو کنید شاید بتوانید پیدایش کنید ....من که دوست دوران راهنمایی ام را همین طور دوباره یافتم.....

دیوونه گفت...

با مطلب " نسل سوخته " بروز هستم .

دیوونه گفت...

میتونم بپرسم کجا زندگی میکنید و حدودا" چندسال دارید؟البته اگه دوست نداشتید جواب ندید

اقاقیا گفت...

سلام عزیز
آن متن گزیده ای از یک دیالوگ است... ممنونم. امیدوارم مهرداد عزیز در هر کجای این کره زمین زندگی می کند همواره سایه پر مهر خدا را بر سر داشته باشد.می بینید؟ بعضی انسان ها چطور با روح ما در هم آمیخته می شوند!
عکس ها حال و هوای غریبی دارد.