دوستان عزیز و یاران امیریه که حا ل همگی چون بچه محلی شده ایم بارها نوشته هایی و ترجمه هایی را در اینجا مربوط به حیوانات رادیده و خوانده اند که دلیلش در وحله اول علاقه ام به این جانداران بی آزار که جملگی از آغاز خلقت همواره بنوعی برای انسان مفید بوده اند میباشد و در ادامه بخاطر اخبارهای ناراحت کننده ایی که اینروزها از رفتار بد هم میهنان با حیوانات بویژه سگها وگربه ها بوده است که با درج چنین مطالبی هم یاد آوری وظیفه ما به این زبانبستها بوده و هم امید به اینکه شاید تاثیری در کسانی که بیتفاوت میگذرند داشته باشد . در همین آغاز خرده گیری ها را بجان میخرم که در سرزمینی که کودکان گل فروش دارد و جوانانش . . . به آن عزیزان میگویم حق باشماست اما برای اطلاع آنان من در اینجا و در وبلاگ دیگرم پرندگان بارها به آنها هم تا آنجا که در توان این قلم حقیر بوده پرداخته ام ولی اینها دلیلی نمیگردند که ما رسالت آدم بودن خودرابه بوته فراموشی بسپاریم با علم به اینکه باز آز آغاز خلقت ما بودیم که پیوسته به حیوانات از هر دسته ایی که باشند انواع تعرضها را نموده ایم وباعث منقرض شدن خیلی از آنها بوده ایم و خیلیها را هم در حال از بین بردنشان خواسته و ناخواسته میباشیم .
بعد از مقدمه بالا امروز میخواهم از یکی از گربه هایم بنویسم . دوگربه رسما در زندگی داشته ام که یکی در ایران و یکی هم در اینجا که هر کدام خاطره ایی از خود بجای گذاشته اند که با گذشت سالها هنوز خراششان در روح و روانم قابل رویت میباشند . حکایت امروز داستان دخی یا بقول همشیره ها یم دخمل میباشد . لازم میدانم که اول یاد اور بشم خوشبختانه در خانواده ایی چشم به جهان گشودم که تقریبا همگی گربه دوست بودند و خیلیهایشان گربه نیز داشتند تا آنجایی من که چهره پدر را بیاد ندارم اما در سایه روشنهای ذهنم گربه خانه پدری را بیاد دارم که بعدها مادر بزرگم بر این ادعا صحه گذاشت و از رفتارهای پدرم برایم تعریفها کرد. اصولا حتی میتوانم بگویم گربه دوستی در ما گویی مسله ژنی میباشد که در خانواده مادری شدت فراوانی داشت, اگرچه عمه هایم نیز در تبریز هر دو گربه داشتند . هنوز نام گربه های برخی از اقوام را که چهار دهه ایی از آنزمانها گذشته مانند گربه عموی مادرم گوگوش نام داشت و یا گربه های خالم مستان و مرجان وگربه دایی هم دستان . . . هنوز بیاد دارم. همیشه دوست داشتم گربه ایی داشته باشم اما بعلت مستاجر بودن مادربزرگ اجازه نمیداد که حق هم داشت, خب منهم دلم خوش بود که درمیهمانیها در خانه خویشان و یا مادر که در چند قدمی بود بسنده کنم .بعد نوجوانی و جوانی و سرگرمیهایی که در آن دوران خوش گذشته وجود داشتند همگی مسببی شدند در فروکشی این احساس تا اینکه دگرگونی بوجود آمد و ورق برگشت و ریشه تمام دلشادیها یکی بعد از دیگری خشکیده شدند. در همین اثنا که مادر هم به سفر بی بازگشت راهی شد که آنهم دردی بود که بر دردها افزوده شد . در همان ایام دلمردگیها روزی همینطور که در خانه را باز میکردم خواهر بزرگ از اتاق بیرون آمده با چهره ایی شاد بمن گفت آهسته وارد اتاق بشوم که سوپریزی دارد و خود داخل شد و من تا کفشهایم را در آوردم همینکه وارد اتاق شدم در آغوش او چیز سفیدی دیدم که بیشتر شبیه کلاف کاموای سفید که تکان میخورد که متوجه شدم بچه گربه ایی میباشد از او خواستم بغل من بدهد تا ببینم که همین اولین نگاه کار خود را کرد و بروایت داستانهای عاشقانه من نه یکدل که صد دل , دل و جان به این موجود زیبا باختم اولین بار بود که چنین گربه سفیدی با موهای بلند میدیم, چون تمام گربه ها یی که در ابتدا شرحش را دادم گربه های فامیل سفیدو سیاه یا پلنگی . . . بودند اما این وروجک سفید برفی زیبا آنچه برجذابیت و زیبایش میافزود زردی نوک گوشهایش و دم زرد شبیه روباهش بود. دو سه هفته ایی از حظور او گذشت کمی بزرگتر شده و اهالی خانه را هم شناخت. من به دیدنش میرفتم مدتی را با او سر میکردم ولی این مدت محدود راضیم نمیکرد تا اینکه روزی در پله ها اورا دیدم بغل کرده به اتاق خود بردم که چند دقیقه بعد صدای پیش پیش همشیره که دنبال او میگشت فضای راهرو را پر کرده بود وقتی صدای پایش را نزدیک اتاق شنیدم برای مزاح گربه را برداشته روی کمد لباسها قرارش دادم که در انجا وسایلی بود که رفت پشت آنها و مخفی شد. خواهرم وارد اتاق شد و سراغش را از من گرفت که اورا دیده ام و من با خنده جواب منفی دادم که چند بار هم در آنجا پیش پیشی کرد و دست از پا درازتر رفت و من وقتی صدای دور شدن اورا در پله ها شنیدم, خود صدایش کردم با پیش پیش اول من آمد بیرون آنجا پی بردم که عشق من به او یکطرفه نیست و او هم علاقه ایی بمن دارد.چند باری همین داستان تکرار شد تا بالاخره تق کار در آمد ابتدا خواهرم کمی دلخور که گربه اومیباشد و بقولی بنام او و به کام من شده است که طفلک مهر خواهری وادارش کرد که آنرا بمن ببخشد و خود به گهگاهی به با او بودن رضایت دهد که از آنزمان دیگر شد اولین گربه ام ومن به آرزوی دیرین خود رسیدم.
بعد از مقدمه بالا امروز میخواهم از یکی از گربه هایم بنویسم . دوگربه رسما در زندگی داشته ام که یکی در ایران و یکی هم در اینجا که هر کدام خاطره ایی از خود بجای گذاشته اند که با گذشت سالها هنوز خراششان در روح و روانم قابل رویت میباشند . حکایت امروز داستان دخی یا بقول همشیره ها یم دخمل میباشد . لازم میدانم که اول یاد اور بشم خوشبختانه در خانواده ایی چشم به جهان گشودم که تقریبا همگی گربه دوست بودند و خیلیهایشان گربه نیز داشتند تا آنجایی من که چهره پدر را بیاد ندارم اما در سایه روشنهای ذهنم گربه خانه پدری را بیاد دارم که بعدها مادر بزرگم بر این ادعا صحه گذاشت و از رفتارهای پدرم برایم تعریفها کرد. اصولا حتی میتوانم بگویم گربه دوستی در ما گویی مسله ژنی میباشد که در خانواده مادری شدت فراوانی داشت, اگرچه عمه هایم نیز در تبریز هر دو گربه داشتند . هنوز نام گربه های برخی از اقوام را که چهار دهه ایی از آنزمانها گذشته مانند گربه عموی مادرم گوگوش نام داشت و یا گربه های خالم مستان و مرجان وگربه دایی هم دستان . . . هنوز بیاد دارم. همیشه دوست داشتم گربه ایی داشته باشم اما بعلت مستاجر بودن مادربزرگ اجازه نمیداد که حق هم داشت, خب منهم دلم خوش بود که درمیهمانیها در خانه خویشان و یا مادر که در چند قدمی بود بسنده کنم .بعد نوجوانی و جوانی و سرگرمیهایی که در آن دوران خوش گذشته وجود داشتند همگی مسببی شدند در فروکشی این احساس تا اینکه دگرگونی بوجود آمد و ورق برگشت و ریشه تمام دلشادیها یکی بعد از دیگری خشکیده شدند. در همین اثنا که مادر هم به سفر بی بازگشت راهی شد که آنهم دردی بود که بر دردها افزوده شد . در همان ایام دلمردگیها روزی همینطور که در خانه را باز میکردم خواهر بزرگ از اتاق بیرون آمده با چهره ایی شاد بمن گفت آهسته وارد اتاق بشوم که سوپریزی دارد و خود داخل شد و من تا کفشهایم را در آوردم همینکه وارد اتاق شدم در آغوش او چیز سفیدی دیدم که بیشتر شبیه کلاف کاموای سفید که تکان میخورد که متوجه شدم بچه گربه ایی میباشد از او خواستم بغل من بدهد تا ببینم که همین اولین نگاه کار خود را کرد و بروایت داستانهای عاشقانه من نه یکدل که صد دل , دل و جان به این موجود زیبا باختم اولین بار بود که چنین گربه سفیدی با موهای بلند میدیم, چون تمام گربه ها یی که در ابتدا شرحش را دادم گربه های فامیل سفیدو سیاه یا پلنگی . . . بودند اما این وروجک سفید برفی زیبا آنچه برجذابیت و زیبایش میافزود زردی نوک گوشهایش و دم زرد شبیه روباهش بود. دو سه هفته ایی از حظور او گذشت کمی بزرگتر شده و اهالی خانه را هم شناخت. من به دیدنش میرفتم مدتی را با او سر میکردم ولی این مدت محدود راضیم نمیکرد تا اینکه روزی در پله ها اورا دیدم بغل کرده به اتاق خود بردم که چند دقیقه بعد صدای پیش پیش همشیره که دنبال او میگشت فضای راهرو را پر کرده بود وقتی صدای پایش را نزدیک اتاق شنیدم برای مزاح گربه را برداشته روی کمد لباسها قرارش دادم که در انجا وسایلی بود که رفت پشت آنها و مخفی شد. خواهرم وارد اتاق شد و سراغش را از من گرفت که اورا دیده ام و من با خنده جواب منفی دادم که چند بار هم در آنجا پیش پیشی کرد و دست از پا درازتر رفت و من وقتی صدای دور شدن اورا در پله ها شنیدم, خود صدایش کردم با پیش پیش اول من آمد بیرون آنجا پی بردم که عشق من به او یکطرفه نیست و او هم علاقه ایی بمن دارد.چند باری همین داستان تکرار شد تا بالاخره تق کار در آمد ابتدا خواهرم کمی دلخور که گربه اومیباشد و بقولی بنام او و به کام من شده است که طفلک مهر خواهری وادارش کرد که آنرا بمن ببخشد و خود به گهگاهی به با او بودن رضایت دهد که از آنزمان دیگر شد اولین گربه ام ومن به آرزوی دیرین خود رسیدم.
این حکایت ادامه خواهد دارد
تصویربالا دخی و من روی عکس کلیک کنید.
۱۴ نظر:
خوشحالم كه داستانهاي دخي رو مي خواين تعريف كنين.منتظرم فقط اميدوارم آخرشم خوب باشه.در ضمن عكستون براي ما فيلتره!!!نتونستيم خوشگلي هاي دخترتون رو ببينيم.!!
خیلی برام جالبه که یه نفر که بیش از ربع قرن خارج از کشور بوده هنوز خون پاک ایرونی توی رگاش جاریه و هنوز کلمه هاش رنگ ایران رو میده.از اینکه اینقدر مسایل رو دقیق میبینی و چیزایی رو که شاید خیلی ها بهش اهمیت نمیدن مطرح میکنی , خیلی خوشحالم.
سلام گرم به هم محله ای عزیز
ما چه گناهی کردیم که عکسهای شما در ایران فیلتره خواهشا از یک راه حلی برای ما بگذارید ممنون میشم با این وجود که از سگ خوشم میاید ولی از گربه نه ولی تمام موجودات خدارا دوست میدارم البته با درجه بندی متفاوت
با ارزوی بهترینها برای شما
حسین عزیز
اینکه چند جمله ای توجیه وار در مورد این نوشتی که باید در مورد این موجودات
معصوم نوشت رو درک می کنم چون هستند آدمهای ملا لغتی که دنبال بهونه بگردن و
گیر بدن به آدم
اما تو توی وبلاگت نیاز نیست توجیه کنی هر کاری که دوست داری بکن
حسین عزیز
بارها ترجمه ها و نوشته هات در این باره رو دیدم و خیلی هاشون رو هم برای
خواهرم ایمیل کردم که بخونه و لذت ببره
یه روز که داشتم تو وبلاگت می گشتم تا یکی از اون نوشته ها رو پیدا کنم اتفاقی
برخوردم به پستهایی که در مورد از دست دادن خواهرت نوشته بودی
من درست به خاطر ندارم تاریخ شون چه موقع بود اما حتما زمانی بوده که من در
کمای وبلاگی بودم و اینجور وقتها نه می نویسم و نه می خونم
حسین جان باور کن از خجالت مردم و زنده شدم که چرا نفهمیدم این موضوع رو
در هر صورت من رو ببخش
یادمه برادر شهربانو که به رحمت خدا رفت دوست مشترک مون نفیسه به من خبر داد و
چقدر ازش ممنون شدم که لااقل تونستم یه تسلیت به شهربانوی عزیز بگم
حسین عزیز بی صبرانه منتظر ادامه ی این نوشته و سرگذشت دخی خانم هستم و همچنین
مشتاق اون ترجمه هات که در مورد حیوانات هست
با دوستی
مینو صابری
--
با احترام
مینو صابری
http://www.aavang.ir/weblog/
http://www.zamaaneh.com/saberi
age be dooni man cheghadr asheghe gorbam.waaaaaaaaaaaaaaaaaayyyyyyyy
سلام. چطوری بچه محل;)یاد مادرتان گرامی.دخمل خیلی اسم باحالیه. گربه های ما در ولایت سابقمان(چون بی ولایت شدم اینو میگم) سفید بودن. یه ماده بود و بچه هاش، یکی دوتاشون سفید بودن. اگه درست خاطرم باشه چشمای سرخ رنگی هم داشت. حالا شاید بعدا یه پستکی گذاشتم راجع بهشون. مرسی از پست خوبی که گذاشتی. راستی چقدر خوشگلی;)
سلام جناب امیریه گرامی
من هم وبلاگ شما را بسیار دوست دارم و با آنکه هرگز ترک وطن نکردم اما عکس ها و مضمون مطالب وبلاگ ، من را به یاد دهه شصت و روزهای دبیرستان و خانۀ قدیمی آجری پدر بزرگم می اندازد و " محل " قدیمی که دیگر حال و هوای محله بودن را پس از ساخت و ساز های خانه های قدیمی از جمله خانۀ قدیمی پدر بزرگ خود من ( به اصرار خود من ! )، از دست داده است
پدر بزرگ من 50 سال پیش به این خانه در جمشید آباد سابق اگر نام قدیمش را اشتباه نکنم ( حوالی جمالزادۀ فعلی و بلوار کشاورز) آمد و هنوز هم که هنوز است ساکن آنجاست
من عطر روزهای نوجوانیم را از آجر به آجر آن خانه های قدیمی میشنوم
آجر های این عکس ها با من اشنایند ...
ممنون که مهربونین.
سلام
مطلب جالبی بود، امیدوارم همه با حیوانات مهربانتر باشیم، موفق باشید.
حسین عزیز
منهم در ایران همیشه گربه داشتم و برخلاف نظر عامه ، گربه هایم بسیار وفادار و حتی مراقب و نگهبان خوبی بودند
کاش حیوانات را به چشم شرکای زیست بر کره زمین می دیدیم
در بلاگ نیوز لینک داده شد
با مطلب " جرات داری برو بمیر " بروز هستم.
سلام ... واقعا گربه ها موجودات انسان دوستی هستند و خوشبخنانه در ایران هم مردم کمی پیدا میشن که حس خوبی به گربه نداشته باشن
به سایت پرشین کتس هم سر بزن
www.persiancats.ir
خوشحال میشم نظر هم بدی
من تجربه بدی از نگهداری حیوانات در فروشگاه ها دارم.برای همین نمی خوام گربه ها یم رو بسپرم.
گربه من ششم مهر زایمان کرده.هم خودش پرشین خالص و بسیار زیباست و هم گربه جفتش.الان دو تا پسر سفید چشم آبی رد پوینت دارم که فروشی هستند و به خاطر توضیحی که دادم می خوام خانگی بفروشمشون.قیمتشون توافقیه.
karkheiran@yahoo.com
من تجربه بدی از نگهداری حیوانات در فروشگاه ها دارم.برای همین نمی خوام گربه ها یم رو بسپرم.
گربه من ششم مهر زایمان کرده.هم خودش پرشین خالص و بسیار زیباست و هم گربه جفتش.الان دو تا پسر سفید چشم آبی رد پوینت دارم که فروشی هستند و به خاطر توضیحی که دادم می خوام خانگی بفروشمشون.قیمتشون توافقیه.
karkheiran@yahoo.com
ارسال یک نظر