۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

باز هم پاییز . . .

صدف خانم نازنین بازی را ه انداخته اند و مرا هم دعوت نموده که در آن شرکت کنم موضوع انتخابی ایشان 10 چیزی را که دوست داریم و نداریم را بنو یسیم البته باید بگویم به این سادگی نیست اگر بخواهیم بجای فاضلانه نوشتن صادقانه بنویسیم. من با لبیک گفتن به دعوت این یار باوفای امیریه که از یاران قدیمی وبلاگم میباشد نظرم رادر انتهای این نوشته خواهم نوشت .
حال که در پاییز بسر میبریم و همین هم بهانه ایست که بیش از هر زمانی یاد امیریه و خزانش بیفتم و دلتنگ تر از هر زمانی زانوی غم بغل کنم و دست آخر هم گریزی بزنم به خاطرات خوشی از روزگارانی خوش . حال که صحبت از خاطره شد یاد داستانی افتادم فکر کنم زمان وقوعش در یکی از همین ماهای پاییز بود که تعریف کردنش خالی از لطف نیست, بویژه بعد از حکایت تلخ دخی گربه من . در اوایل دهه پنجاه کلاس دوم دبیرستان با دوستم مهرداد عضو شیر خورشید سرخ شدیم که امدادگر نامیده میشدیم که سرپرست ما در خود ناحیه 8 آموزش پرورش دفتری داشت و گاهی جلسه یا آموزش ما در همانجا برقرار میشد . از محسنات امدادگری بقول دوستانمان خوشا به سعادت ما میگفتند , تردد آزاد ما در دبیرستانهای دخترانه ناحیه بود که خود مدیرانشان برای یاری و حفظ نظم برنامه های هنریشان و غیره از متصدی ما کمک میخواستند و او هم تعدادی از ما را روانه میکرد بعنوان مثال بعضی از روزهای جمعه سینمای پارامونت سانسی اختصاصی برای محصلیندر نظر میگرفت که قیمت بلیط آن یک چهارم قیمت واقعی آن یعنی یک تومان بود که چندین دبیرستان دخترانه بنوبت بچه هایشان را میفرستادند ,که ما امدادگرها آنجا هم نقش کنترلچی سینما را بعهده میگرفتیم و هم معلمین همراه را کمک میکردیم که گروه خودرا ظبط و ربط کنند. در هر اتوبوسی چند نفر از ما دختران را در ایاب و زهاب به سینما همراهی میکردیم که بعد از پایان فیلم دوباره به دبیرستانهایشان برگردانیم. خب خود تصور کنید که چه غوغایی در اتوبوسها برپا که نمیشد از لحظه حرکت تا رسیدن به مقصد خنده وگهگاهی سربسر گذاشتن ما وخواندن ترانه های روز بصورت کر که توجه ماشینها و عابران را به اتوبوس جلب میکرد عملی غیر قابل اجتنابی بود که دختران فرقی هم نمیکرد شاگرد کدام دبیرستانی بودند انجام میدادند. در کل به همه ما هر سهمی که داشتیم خوش میگذشت و روزی فراموش نشدنی به دفتر خاطراتمان ثبت میشد. متاسفانه بودند افراد بخیل و تنگ نظری که حظور ما را با سپردن بره به دست گرگ مقایسه میکردند . البته جای حاشا نیست گاهی هم بین بچه ها دوستیهای ساده ایی هم بوجود میامد که اینگونه دوستیها در آنزمان و در آن سنین نیازی به امدادگر بودن نداشت درهر شرایطی میتوانست پیش بیاید و امری طبیعیست که در کوچه پسکوچه های شهر و امیریه بوفور دیده میشد . بچه های امدادگر از دبیرستانهای مختلفی گرد آمده بودند که از دبیرستان ما فقط من و مهرداد بودیم که در همین برنامه ها و جلسات با بچه های دیگر آشنا شدیم و با چند تایی هم رفیق شدیم که یکی از آنها که هم اسم خودم بود بین بچه ها بیچاره به حسین چاخان معروف بود که انصافا من شخصا از این بینوا جز خوبی هیچ بدی هر گز ندیدم حال اگر گاهی خالی هم میبست به کسی که ضرری نمیرساندشنونده باید عاقل میشد و به عقل خود رجوع میکرد. .یک روز در ناحیه با مهرداد به حسین برخوردیم که خبر از یک پارتی بمناسبت تولدش داد و از جیبش چهار پنج کارت که بهمین مناسبت چاپ کرده بود را بما داد که آدرس سالن و محل آن و سا عت شروع جشن ثبت شده بود, بنده خدا موقع خداحافظی هم اصرارفراوانی کرد که حتما در جشن او شرکت کنیم . فردا در مدرسه از مهرداد شنیدم حسین خیلی از دختران و پسرهای امدادگرو دیگران را دعوت کرده که بر خلاف ما در ازای هر کارت دعوتی مبلغی از انان گرفته است و ادامه داد او فقط به ما و چند تا از دوستان سوگلی خود کارت مجانی داده است. من که دوتا کارت اضافی داشتم خواهر بزرگم را با قولی که به او دادم باخود به پارتی حسین خواهم برد شادش کردم و برای کارت بعدی بهترین کاندید پسرخاله ایی که همسن خودم بود چون او بخاطر بافت خانوادگی تا بحال در چنین مجالسی شرکت نکرده بود که بقولی هم صواب هم داشت که وقتی شنید از خوشحالی داشت بال در میاورد و نشان به آن نشان از یکهفته قبل لباسهایی را که باید میپوشید را آماده کرده بود و روز شماری میکرد. یکی از آشنایان که دختراو هم دعوت شده بود و از امداد گران بود مادرش بشرطی حاضر شده بود که اجازه بدهد که فهمیده بود منهم حظور دارم اما این دختر شیطان مانند خیلی از دختران دیگر به خانواده خود بجای شرکت کردن در تولد حسین گفته بودند برنامه و جلسه امدادگری میباشد و متصدی ما خواسته است جمع بشویم . پنجشنبه بالاخره رسید و غروب من و مهرداد و خواهرم و پسرخاله و آن دختر خانم پنجتایی با تاکسی راهی محل جشن شدیم که سالنی بود در خیابان کاخ اگر حافظه ام درست یاری کند به اسم سوپر کاخ که وقتی وارد سالن شدیم حسین خود جلوی در به پیشواز ما آمد ومارا به جای ویژه ایی راهنمایی کرد که بهترین جای سالن بود . رفته رفته سالن پر شد و میزبان انصافا در مقابل فروش کارتهایش و پولی که گرفته بود سنگ تمام گذاشته بود هم پذیرایی وهم موزیک نسبتا خوب بودند . میهمانان چند تا چندتا دور هم جمع شده بودند و حلقه هایی را بوجود آورده حرف میزدند و عده ایی مشغول رقصیدن . . . همه خوش بودند و طوری خودرا مشغول کرده بودند تا اینکه چند ساعتی گذشت حسین پشت میکروفون قرار گرفت و چند کلمه ایی حرف زد و پسر جوانی را که دوستش بود معرفی کرد که صدای خوبی دارد و به او افتخار داده و برای تولدش خواهد خواند . دوست خواننده پشت میکروفون قرار گرفت با سلامی به میهمانان سه ترانه را نام برد بوی گندم را برای حسین میزبانمان ترانه من و دل را برای دوستان حسین و چشم من را هم برای دل خودم براتون میخونم که چراغها بیشترشون خاموش شدند و او بدون موزیک شروع به خواندن کرد بدون اغراق بهمان زیبایی خود داریوش میخواند که شنیدن ترانه من و دل هنوز هم عاشقانه دوستش دارم بزرگترین هدیه آنشب برایم بود اوصدایی گرم و گیرایی داشت با موجی از غم که چشم من اوج قدرت او در خوانندگیش بود که با دنیایی احساس خواند که وقتی چراغها روشن شدن خیلی از بچه هاگریسته بودند ,هنوز هم هنوزه زنگ صدایش در گوشم میباشد واقعا که صوت داوودی و ملکوتی داشت . شب با آنکه جشن ادامه داشت ما بازگشتیم . دو روز بعد مهرداد بدجنس بمن گفت پدر مادر دخترانی که بدروغ گفته بودند در برنامه امدادگری شرکت دارند روز شنبه به دفتر متصدی ما هجوم بردند که این چه کلاس امدادگریست که تا پاسی از شب آنهم روز پنجشنبه بدارازا کشیده که با احضار دختران گندش در آمده و حسین و دختران را از امدادگری اخراج کردند . دوست ما حسین از شرمندگی و یا به دلیل دیگر اصلا از آن ناحیه رفت وحتی در امیریه هم آفتابی نمیشد آنچه آزارم میداد حرفها و بدگوییهایی بودچه از طرف آنهایی که از حسادت و عدم دعوتشان و چه نمک نشناسانی که در پارتی شرکت داشتند و کلی لذت هم برده بودند پشت سر حسین میزدند. یکسالی از او خبری نداشتم تا اینکه روزی مادرم گفت حسین نامی با این نام خانوادگی زنگ زده سراغ مرا گرفته وشماره تلفنی داده که سریع زنگ زدم واو بامن قراری گذاشت و آدرسی داد که آنهم بد بختی باز نزدیکی های همان سالن در خیابان شاه بود سالنی به نام فلامینگو که حسین را دیدم با او راجع به همه چیز حرف زدم جز آن شب کذایی و عواقب بعدی آنکه او هم اشاره ایی نکرد و این آخرین دیدار ما بود .

در مورد دوست داشتنیها
مانند خود میزبان بازی 1 . قهوه مخصوصا صبح دو فنجان پی در پی همراه با دو سیگار و گرنه روزم شروع نمیشود2 . شنیدن و خواندن اخبار اینجا و ایران 3 . حیوانات پرنده ها و بوِیژه گربه سانان و مخصوصا گربه که قسم خوردم دیگر نگاه ندارم که در مطلبی خواهم نوشت چرا 4 . غذا ترجیحا از نوع وطنی 5 . فیلم آنهم بر گرفته از رمان و یا داستانی به حقیقت نزدیک و تاریخی 6 . موزیک در مورد آن سخت گیر نیستم هرچه بدلم بشینه گوش میکنم 7 . گپ زدنهای دوستانه 8 . تماشای برنامه های ورزشی مخصوصا فوتبال که سالیان ساله تاجیم بقول امروزی ها آبی 9 . قدم زدن را دوست دارم اما نه بتنهایی مخصوصا با برف همراه باشد 10 . کتاب
دوست نداشتنیها
1 .از آدمهای بی جنبه ایی که از دیگران آتو میگیرند 2 . کینه 3 . تملق و چاپلوسی 4 .وعده دادن حتی برای دلخوشی کسی 5 . قضاوت عجولانه 6 . ترحم کردن 7 .بد گویی بقول عوام غیبت کردن 8 .غذاهای دریایی و چینی9 . فیلم فضایی و اکشن 10 .تجربه مانده از دوران تجردی سه کار خانه را دوست نداشتم و ندارم اطو کردن, شیشه پاک کردن و خشک کردن ظرف بویژه قاشق و چنگال .
منهم از شهربانوخانم گرامی گرامی و بچه محل خوبم نق نقو ودوست عزیزم صادق خان اهری و تمامی یارانی که مایل باشند به این بازی دعوت میکنم .


۱۷ نظر:

ناشناس گفت...

@};-
خیلی طولانیه. بعدا سر فرصت میخونمش. مرسی.

دیوونه گفت...

همیشه با توصیف هایی که میکنید منو میبرید به یه زندگی ایده آل که الان ازش سال ها فاصله دارم.
راجب چیزایی که دوست دارید مورد اول رو حسابی پایه هستم

سپیده گفت...

سلام
باز هم خاطره جالبی بود.....دلم برای حسین چاخان خیلی سوخت....بیا و خوبی کن!

شهربانو گفت...

حسین عزیز ممنونم از دعوتتون می نویسم و خبرتان می کنم

بیتا گفت...

سلامی از تهران زلزله آمده
امروز ساعت حدود 2 الی 3 زلزله در شهرری آمد وباز شما مارا به خاطرات خوب گذشته امیریه گره زدید
من هم دوست داشتم بازی کنم ولی متاسفانه دعوت نشدم وباارزوی بهترین ها

صدف گفت...

خاطره خیلی جالبی بود بیچاره حسین خوب اون دخترا هم نباید دروغ باین گندگی میگفتن خوب مسلما خانواده ها شک میکردن ولی پایان بدی داشت بیچاره از دلش دراومده .

ممنون که در این بازی شرکت کردین . دوست داشته هاتون خیلی جالب بودن من فکر میکنم یه چیزی رو تو دوست داشته هاتون جا انداختین سینما رفتن . درسته نوشتین فیلم رو دوست دارین ولی من فکر میکنم فیلم تو سینما دیدن برای شما یه لطف دیگه داره

آمیز نقی خان گفت...

حسین جان
از دعوتت ممنون، هزاروهفت چیز دوست دارم بچه محل جان! چشم
از این ترانه ی من ودل من هم کلی خاطره دارم

ناشناس گفت...

سلام حسین جان
ممنونم که مرا به بازی زیبای وبلاگی دعوت کردی . خیلی دوست داشتم در این بازی شرکت کنم ولی متاسفانه در این هیس و فیس اتفاق ناگواری برای خاله خانم برادرم افتاد و چون ظاهرن وبلاگ من از طریق خانواده محترمشان گاهن به گداری رصد میشود با اجازه شماالبته در این بازی شرکت نمیکنم ولی به احترام دعوتتان مطلبی مرتبط میگذارم .
با مهر و عرض معذرت و ادب : صادق اهری

دیوونه گفت...

با مطلب " چندتا سوال ساده " بروز هستم.

فروغ گفت...

سلام
زندگی در خارج از کشور مجال بیشتری به آدم میدهد تا خاطراتش را مرور کند.
ماجرای دخی را هم خواندم. زیبا و تراژیک بود. حیوانات موحودات بسیار جالب توجه ای هستند. بیاد گربه خودم افتادم. وقتی که دوازده ساله بودم و او غریبانه تمام کوچه را به دنبال ماشینمان دوید تا شاید به من برسد. اما آن کوچ اجباری را دیگر بازگشتی نبود.

سجاد گفت...

خیلی جالب بود حسین جون کاشکی زودتر میخوندمشD-:

سجاد گفت...

ما رو هم یاد دوره راهنمائی و دبیرستانمون انداخت. با این سرویس پسرانه میرفتیم و میومدیم. سرویس دخترا با سرویس ما حرکت میکرد و کورس میبستیم و کلی کارهای دیگه میکردیم. خدائی رانندهای باحالی هم داشتیم که کمال همکاری رو با ما میکردن;-) دخترا هم خیلی باحال بودن کلا دخترا تو اون سن باحالن بعد کله پوک میشن به مرور. خوب یادمه وقتی این اتفاقات می افتاد دوست نداشتم هیچ موقع به خونه برسم!(متاسفانه پس از یه مدت بسیج و نیروی انتظامی و کمیته و منکرات و کشت ارشاد و پلیس امنیت اخلاقی و گروه ضربت و یگاه ویژه و سپاه پاسداران و ارتش و نیروی دریائی و ستاد نیروهای مسلح و چریکای فدائی خلق و جبهه پیکار و اینها به مسئولها گفته بودن سرویسها باید با اختلاف از هم حرکت کنند که این مسئله لطمه جبران ناپذیری به درس خوندن ما وارد کرد:-( (تورو خدا مسخره بازی رو میبینید؟؟ چقدر اینها باید فاسد و بیکار باشن که به ما بچه ها هم گیر بدن) خلاصه ما هر روز در دفتر بودیم و تعهد بود که پشت تعهد امضا میکردیم. متاسفانه ما در پادگان بودیم نه مدرسه و میدونی دیگه جاسوسهای نادان زیاد بودن. کلا اون سالها مملکت پادگان بود نه یه جای معمولی که باید باشه. البته فکر میکنم الان هم همینطور باشه متاسفانه. اما من میدونم از همه اینها که بگذریم هیچ چیزی مثل دوران شما نمیشه. مطمئنم!

ناشناس گفت...

حسین جون منم برای اینکه نشون بدم آدم پایه ای هستم در این مسابقه شرکت میکنم. مرسی که دعوتم کردی بچه محل;-)

سجاد گفت...

چیزهائی که دوست دارم زیادن اما هر چی الان بذهنم رسید مینویسم.
1.موزیک2.رقص3.بارون4.زندگی5.بچه های بیسرپرست و بچه هائی که در مدارس استثنائی هستن6.آب7.زمین8.ستارها9.شراب10.محله امیریه و بروبچه هاش;-)
چیزهای رو که دوست ندارم کم هستن اما بازم هرچی بذهنم بیاد مینویسم.
1.بیمارستان2.زندون3.ناراحتی خودم و دیگران(حتی دشمن)4.ناامیدی5.عصبانیت6.ترور7.تجاوز بحقوق دیگران8.همه نوع تبعیض از نژادی گرفته تا...9.تنهائی10.مش رمضون و مش محرم.

میکی گفت...

با درود.

خاطرهای زیبا همیشه نوازش دهنده زهن هستن.و یاداوری اون احساس خوبی به ادمها میده اما امان از خاطرهای تلخ که در ذهن ادمی ریشه میکنه که واقعا زجر اوره....

گوش قرمز گفت...

عکس گربه ها و پاییز بسیار زیبا بود

دیوونه گفت...

با مطلب " مشکل از کجاست ؟ " بروز هستم.