۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

امیر ارسلان . . .

این روزهای پاییزی که در حال گذرند و به زمستان نزدیکتر میگردیم از طول روز کاسته میگردد و به عمر شب افزوده میشود. یاد شبهای طولانی زندگی با مادر بزرگ میفتم همانطور که بارها در نوشته هایم اشاره کرده ام بنا بر اعتقادات مذهبی او خانه ما تهی از وسایل صوتی و تصویری بود و برای همین بنده خدا برای اینکه مرا سرگرم سازد از چیستان گرفته تا کبریت بازی و در نهایت بیان قصه ایی از ملک جمشید و ملک . . تا قصه های شاه عباس و دوربینش و بین خلق رفتنهایش با لباس مبدل و درویشی را با زبان شیرین ترکیش تعریف میکرد. از آنجا که خب آنچه بنده خدا در ذهنش داشت به تعدادی محدود میشد , برای همین مجبور میشد برخی را تکرار کند که در اوایل با اعتراض من روبرو میشد که شنیده ام و در مقابل بعد ها که بزرگتر شدم و قدر و ارزش آنها را دریافته بودم و با اصرار و با ذکر نام از او میخواستم قصه ایی را تعریف کند اینبار او معترض میشد که بارها گفته و من میدانم. تا اینکه چند سالی مدرسه رفتن و توان خواندن مجله و کتاب پیدا کرده بودم, دلیلی شدند اینبار من خلاصه قصه ها یی را میخواندم بخورد او بدهم و مانند زمانهایی که قصه میگفت خوابش میبرد برای شنیدن بقیه قصه بیدارش میکردم حال برای شنیدن قصه خودم از خواب محرومش نمایم . آنهم زمانی داشت که طی شد چرا که حال داستانهای پلیسی دختران پسران و . . رمانهای قاضی سعید و اسلافش جای اولیورتویست و جزیره گنج و غیره را گرفته بودند که میدانستم درگیری ریچارد و جیمز و کارگاه ایکس و ایگرک گفتنیهایی نیستند باب دندان مادر بزرگ و از این تاریخ دیگر او راحت شد . بالاخره رادیو را که خود قصه ایی دارد را وارد خانه کردم اگرچه دیگر داستانهای پلیسی حتی امیر عشیری هم راضیم نمیکرد وسببی شد به رمان خوانی رو آورم و بالزاک و دوما وهوگو و دارو دسته اش را بجای خواندن ببعلم, اما داستانهای جانی دالر شبهای چهارشنبه و داستانهای ساعت ده شب رد خور نداشتند و باز بد بختی مادر بزرگ که ترجمه های مرا باید گوش میکرد, تازه بنده خدا باید کمک میکرد تا بیابیم که جانی دالر از کجا فهمید مجرم کیست . در این ایام بود که کتاب امیر ارسلان را یافتم ومژده اش را به او دادم البته باید اینرا بگویم که بارها او به من گفته بود این کتاب شوم میباشد و اگر آنر کسی تا آخر بخواند آمد ندارد برای همین خیلیها صفحه آخر آنرا پاره میکنند . برایم پدر را مثال میزد که باعث بهم ریختن زندگیش که منظورش جدایی پدر و مادر بود همین خواندن این کتاب بود و چه بسا درفوت او با 35 سال شاید خواندن این کتاب نقشی داشته که من با شوخی و مزاح به او میگفتم تا سن پدر بیست سالی مانده ودر مورد بهم ریختن زندگی هم خیالت راحت تا هستم وبال گردنتم مانند تمام این سالهایی که بوده و هستم اورا آرام شد و من خواندنش را آغاز کردم. نشان به آن نشان که این کتاب قطور را چند روزه تمام کردم و گاهی تکه هایی از بدجنسیهای قمر وزیر و خوبیهای شمس وزیر و شیخ طاووس را برایش تعریف میکردم و چنان وسوسه اش کرده بودم که چند صفحه ایی را که میخواندم جویای حال امیر ارسلان که در شهر فرنگ میشد . دیروز در گوگل دنبال عکسی از زنده یاد فردین بودم برای مطلبم در اینجا که به تصویر بالا برخوردم که فیلمی به اقتباس از این داستان که بهانه ایی شد یاد مادر بزر گ و آن دوران خوش گذشته بیفتم و پیوسته در این اندیشه اگر مادر بزرگ زنده بود و حتما سرزنشم میکرد که حرفش را گوش نکردم و قصه سرگردانی و آوارگی امیر ارسلان را در شهر فرنگ خواندم و حال خود آواره اش شدم .

۱۰ نظر:

بیتا گفت...

سلام فعلا اول شدم بخونم بازم میام شادباشید

بیتا گفت...

یاد مادر بزرگ گرامیتان بخیر چراغ خانه بود دیگر نیست ولی هزاران بار در افکار وعقاید شما پدیدار و خوشبحالشان از داشتن همچنین نوه ای که هنوز هم بعداز سالها از خوبیهایش یاد مینماید متاسفانه به جادو وجمبل اعتقادی ندارم ممکن یک اتفاق خاصی در زمانی که یکنفر رمانی میخواند بیفتا ولی اثری در واقعیت ندارد .تمام

بیتا گفت...

یاد مادر بزرگ گرامیتان بخیر چراغ خانه بود دیگر نیست ولی هزاران بار در افکار وعقاید شما پدیدار و خوشبحالشان از داشتن همچنین نوه ای که هنوز هم بعداز سالها از خوبیهایش یاد مینماید متاسفانه به جادو وجمبل اعتقادی ندارم ممکن یک اتفاق خاصی در زمانی که یکنفر رمانی میخواند بیفتا ولی اثری در واقعیت ندارد .تمام

شهربانو گفت...

خدا رحمت کنه مادربزرگتان را. یادتان هست که می گفتند نباید داستان امیرارسلان را تا آخر بخوانید یا گوش کنید ؟ توی رادیو هم داستان شب امیرارسلان را گوش کردیم و قسمت اخر مادربزرگمان اجازه گوش کردن نداد و گفت شگون ندارد

افرا و پاییز گفت...

1- خاطره جالبی بود.راستی ما چرا همیشه در برابر هر چیز جدید و نویی جبهه می گیریم و می ترسیم که خانمان برانداز باشد!!!؟؟؟ منظورم از "ما" من یا تو نیست بلکه ما یعنی یک اجتماع به نام ایرانی ها!!
2- من بچه امیریه نیستم اما متولد امیریه هستم. فکر کنم کوچه ایی به نام بیژن!!!
3- بازی خوبی و بود خوب هم بازی کردید.

دیوونه گفت...

حسین جان , خوشحالم این سال های طولانی خارج از وطن نتونسته تورو عوض کنه و خاک فراموشی روی خاطرات بچه گی تو بپاشه.آدم اگه تورو نشناسه میگه طرف هنوز توی محله های قدیمی تهران زندگی میکنه.باور کن همیشه با خوندن متن هات منم باهات توی سفر رویایی به گذشته هام همراه میشم

سجاد گفت...

چه جالب نمیدونستم این داستان نیومد داره.@};-

نفیسه گفت...

سه خط آخر دلمو به درد آورد..یادمه اون روزا Heinwehرو زیاد نمی فهمیدم چیه وقتی شنیدمش و حالا دچارشم.....

دیوونه گفت...

با مطلب " فرهنگ گمشده ی ایرانی " بروز هستم.با مطلب " فرهنگ گمشده ی ایرانی " بروز هستم.

دیوونه گفت...

با مطلب " فرهنگ گمشده ی ایرانی " بروز هستم.با مطلب " فرهنگ گمشده ی ایرانی " بروز هستم.