۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

دلیل قانع کننده . . .

در بیست و پنجمین سالگرد ازدواج اروین باومن ( Erwin Baumann ) وهمسرش لیندا (Linda)
لیندا : اروین من 25 ساله که یک آرزویی دارم که تا بحال جرات نکرده ام بتو بگویم . من دوست دارم یکبارهم شده در زندگیم به یک بار استریپتیز بروم فکر کردم بهترین زمان همین امروزه که سالگرد ازدواجمان میباشد با هم برویم.
اروین : عزیزم این جور جاها برای ما مناسب نیست که زنان جوان لباسهایشان را در میاورند, منکه دوست ندارم هرگز چنین چیزی را ببینم آنهم جلوی چشمان تو.
لیندا : حق با توست , اما این ۀرزوی بزرگه منه که میخواهم ببینم .
اروین : نه , نه آنهم روز ازدواجمان , ابدا
لیندا : ولی من تصمیم خودم را گرفتم که با تو برویم و برای همین هم برای خودمان امشب در بار بلبل شب میز رزرو کرده ام .
آقای باومن که در مقابل عمل انجام شده ایی قرار گرفته بود چاره ایی جز پذیرش نداشت که همراه همسرش به آن بار بروند. در بار دختر خانمی که لباسها را میگیرد , شب بخیر آقای باومن.
لیندا : (شگفت زده) اروین ؟ تورا اینجا میشناسند .
اروین : ( خیلی آهسته به همسرش ) نه , این دختر یکی از همکارهایم میباشد که در یکی از جشنهای اداره با او آشنا شده ام.
آقای باومن و همسرش به میز رزرو شده رسیده هنوز در صندلیهای خود جای نگرفته خانم گارسن برای خوش آمد گویی نزدیکشان میشود , شب بخیر آقای باومن .
لیندا : ( شگفت زده تر از قبل ) اروین ؟ معنی اینها چیست ؟
اروین : عزیزم این خانم قبلا در همان رستورانی کار میکرد که من هر روز ظهر ناهار میخورم .
خلاصه استریپ تیز شروع میشود و خانم رقصنده تکه تکه لباسهای خودرا در میاورد وقتی آخرین تکه لباس میماند روبه مشتریان کرده میپرسد چه کسی دوست دارد اورا در در آوردنش کمک کند؟
حاضرین یکصدا فریاد میزنند:
باومن . . .
باومن . . .
باومن . . .
باومن . . .
خانم بامن کیف خودرا برداشته با عصبانیت بار را ترک میکند , باو من هم در پی او شتابان روان میگردد. همسرش سوار تاکسی میشود که بامن هم به دنبال او همینطور.
لیندا : ناسزا . . .
اروین : اما عزیزم
لیندا : اصلا دوست ندارم چیزی بدانم .
اروین : اما عزیزم باید بدانی این شوخی بیمزه ایی بود . . .
لیندا : باور نمیکنم .
اروین : عزیزم فردا که صاحب بار شخصا از ما عذر خواهی کرد میفهمی , آقای باومن که با تلاش فراوان و زبانریختن داشت موفق میشد که همسرش را آرام کند , راننده تاکسی که حوصله اش سر رفته بود و اعصابش هم خرد شده بود سر خود را برگردانده , آقای باومن بارها شما را با خانمهای همراهتان برده ام اما تا به امروز هیچکدامشان مثل این زن بد عنق و غرغرو . . . نبودند.
پینوشت :
ترجمه از متن آلمانی

۸ نظر:

سجاد گفت...

هه هه... دستت درد نکنه حسین جون از این درسی که با این داستان به ما مردای جوون دادی. واقعا باید بیشتر از اینها مراقب بود;-)

بی تا گفت...

سلام مشکل اساسی اینکه ازآقایون هر کاری بگید برمیآیددر ضمن اینجور مسائل برای فرهنگ سنتی شرق خیلی مهمه ولی برای غرب یک کار عادی بحساب میاد نه .شادزی

گوش قرمز گفت...

ها ها ها !!!

پگاه گفت...

سلام ايميلتون رو چك كنيد لطفا

دیوونه گفت...

شاید اگه خانوم ها آزادی بیشتری در گفتن مسایل به شوهرانشون بدن هیچ وقت همچین اتفاقی نیفته.شاید هم علت اون احساس کمبودی هست که بین همسران ایجاد میشه

میکی گفت...

با درود و سپاس از این داستان جالب و همینطور عکس و پاییز و گربه ها.

شهربانو گفت...

حسین عزیز در آلمان خانواده های اصیل هم کم نیستند و همه مثل این زن و مرد نیستند

fadayemam@hotmail.com گفت...

بنام خدا
ای برادران و خواهران، سی‌ سال انقلاب و از خود گذشتگی آخرش همین ؟ نمیتونم باور کنم که اینطور که با مردم رفتار میکنند با اصول اسلامی توافق داشته باشد . اینطور که به نظر میاید روز سالگرد انقلاب ما باید دوباره روی بام برویم تا ارزشهای این انقلاب را به خاطر خودمان و رهبرآنمان یاداوری کنیم که آیا انقلب اسلامی یعنی این ؟ تا وقتی‌ دیر نشده رهبران ما باید بیدار شوند که این طرز رفتار با ملت مسلمان واقعا غیر اسلامی هست خداوند از ظلم احدئ نخواهد گذشت . الله و اکبر ، الله و اکبر ، الله و اکبر