در ادامه همانطورکه نوشتم آذر امسال برای من آذری دگر است؛ که با تمام اندوههایش همچنان برایم زیباست تا زمانی هم که باشم همینطور هم خواهد بود.اگر قرار باشد یکی از بیشمار خاطرات آذرهایم را انتخاب کنم همینی که مینویسم خواهد بود.
آذر ۴۰ بود و ما چهلم پدر را پشت سر گذاشته بودیم؛و الان دو ماهی بود که پیش مادر بزرگ بودم؛ با آنکه هنوز زبان مشترکی نداشتیم یعنی من ترکی نیاموخته بودم ؛ ولی زندگی ما روال عادی خود را یافته بود. (در اینجاست که همواره آرزو میکنم که ایکاش وسایلی که امروزه وجود دارند در آن زمان بودند و لحظههای من و مادربزرگ را بویژه در آن دوران که اشاره کردم زبان مشترکی نداشتیم را ضبط میکرد تا من حل میتونستم ببینم که روزهای ما چگونه میگذاشتند و ما منظور خود را چگونه به دیگری بیان میکردیم.)
البته اینرا باید بگویم خوشبختانه ما در آنزمان با یکی از بستگان مادر بزرگ در یک آپارتمان زندگی میکردیم که متاسفانه بچهها مانند من پدرشان را از دست داده بودند؛سه خواهر و چهار برادر بمدرشن زندگی میکردند که یکی از خواهر ه قبل از آمدن من ازدواج کرده بود که دو خواهر دیگر همه رقم بمن میرسیدن و مهربانی میکردند که فکر میکنم که نقش مترجم هم برای من و ما بعضی میکردند که در آغاز مادر بزرگ مشکلی نداشت.
در همان ایام بود که صبح با صدای مادربزرگ بیدارشدم; چشمانم را که باز کردم دیدم در جای دختر بزرگه و در کنار او هستم؛ هاج و واج مانده بودم نمیدانستم چه اتفاقی افتاده من دیشب در اتاق خودمان پیش مادر بزرگ خوابیده بودم ولی حالا این جایم که بعدها فهمیدم که علّت آن وضع حمل مادر در آن شب بوده که نا پدری دنبال مادر بزرگ آماده ; او مرا در خواب نزد دختر همسایه برده همینطور دانستم که ۱۵ آذر بوده است .بعد از ظهر همراه مادر بزرگ به دیدن خاله جان رفتیم قبلا نوشته بودم بنا بر مصلحت اوایل مادر را خاله معرفی کرده بودند . . . وقتی آنجا رسیدیم تلویزیون روشن بود من نزدیک آن نشستم ، همانطور که از قربون صدقههای مادر از دور لذت میبردم از طرفی هم غرق تماشای تلویزیون بودم که هنوز هم یادمه فیلمی در باره قبایل آفریقایی پخش میشد؛ مسخ تماشا بودم نوزاد که من خبری از تولدش نداشتم ونگی زد که من به صدای آن از جا پریدم؛ که این هم موجب خنده مادر و مادر بزرگ شد و هم اینکه دو تایی به تکاپو افتادند تا بغضی که از ترس سراغ من آماده بود را دور کنند.برای همین در سوگش که در آغاز سال امسال بود اینرا نوشتم:(خواهر نازم عزیز دلم روزی که به دنیا آمدی همانروزی که من از صدای ونگت ترسیدم آذر بود و خزان که تو شکفتی چون گلی در بامداد فروردین و امروز صبح که خورشید آمد و تورا برد سحر گاه بهاران بود که تو چنین زود و نابهنگام پژمردی و حال فروردین آذری شد که بر دل و جان ما افتاد .) باری از آن تاریخ ما هر ساله آن روز را که بقول زنده یاد مادر بزرگ حاجی لک لکها آن نینی را آورده بودند; در آن سالهای شاد بهانه ا یی قرار داده و جشن میگرفتیم و هر وقت لک لکی میدیدیم ازسپاس دستی تکان میدادیم و منتظر میماندیم که بشنویم که اینبار برای چه کسی و به کدامین خانه ا یی نوزادی آورده است و حال باز لک لکی میبینم نگاه میکنم ببینم آیا خواهر را پس آورده است.
پایان قسمت دوم
ادامه دارد . . .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۲ هفته قبل
۶ نظر:
چقدر زیبا از خواهرت نوشتی..از حاجی لک لک نوشتی...فقط یک کلمه در وصف این آذر هایت می توانم بگویم
"مهربان"
چقدر زیبا از خواهرت نوشتی..از حاجی لک لک نوشتی...فقط یک کلمه در وصف این آذر هایت می توانم بگویم
"مهربان"
حسین سلام
آذر نامه خیلی با معناست. من هم آذر نامه دارم.
حسین عزیز روح خواهرت غرق شادی و آرامش ...خیلی زیبا و دلنشین بود انگار که احساس را در کلمات خیسانده باشند و حسابی در تک تک کلمات رخنه کرده باشه...لذت بسیار بردم و میام برای بقیه داستان
حسین جان با خوندن مطببت یادخودم افتادم.یاد سالهای قبلی که تازه به آلمان اومده بودم و تنها بودم.تو ی این پاییز هم تنهایی من دو چندان می شد.اما امسال نها سالیه که تو پاییز احساس سخت تنهایی نداشتم.
راستی من رو به پیوند هاتون اضافه نمی کنید؟؟؟؟!!
ارسال یک نظر