در شروع من و آذرهایم نوشته بودم که راجع به ۱۶ و ۲۱ آذر نخواهم نوشت که باید بگویم مجبورم خلف وعده کنم البته این به آن معنا نیست که میخواهم به بررسی و نقد این دو روز تاریخی میهنمان بپردازم بلکه تنها رابطه آنها را با خودم و خاطره هایی که ازشان دارم را مینویسم.در اولین سالهای دهه پنجاه که دبیرستا نی بودم ؛آنموقعها هم برای رفع کمبود دبیر و هم برای کمک به دانشجویان وزرت آموزش و پرورش تعدادی از آنها را به کار میگرفت و راهی دبیرستا نها میکرد.در مدارس به این دانشجویان درس آسان را به خاطر عدم تجربه و کمی وقت میدادند.سال دوم دبیرستان بودم که سه تا از آنها نصیب کلاس ما شده بود هر سه باهم تفاوتهای فراوانی داشتند اما روی هم رفته همگی خوب بودند.یکی از آنها به خاطر تیپ ظاهر یش که پوشیدن شلوار جین رنگ و رو رفته با اورکت و ریش . . .که مد ان روزگا ران بود و دیگر نحوه تدریسش که نيمي به درس و نيمي به جوک گویی توسط او و همکلاسیها اختصاص داشت و دست و دلبازیش در نمره دادن همگی عاملی بودند که او نسبت به بقیه در بین بچهها از محبوبیت زیادی بر خوردار شود بطوری که تقریبا سر کلاس او غایبی نداشتیم.
دبیر دانشجوی دیگر ما آقای ر بود که هم شکل ظاهر یش و هم رفتارش با دبیر یادشده تفاوت فاحشی داشت شيوه درس دادنش بسیار خشک بود؛ او که درس مدنی را بعهده داشت یادم نمیرود روزی که انواع حکومتها را و انصافا با مایه گذاشتن از اطلاعات شخصی خودش خوب هم درس میداد اما به حكومت سوسیالیستی اشاره ایی نکرد یا اینکه مختصر گفت من و چند تا از بچهها خواستيم بیشتر توضیح دهد با تندی سر جایمان نشاند و گفت نیزی به توضیح بیشتر نیست خودمان بعدها بیشتر یاد خواهیم گرفت..
.دبیر سوم عطا الله ص بچه یزد بودم او نه مانند اولی هیپی و نه مانند دومی خشک بود ساده و بی آلایش و بی ریا و بی پرده تا آنجا که میتوانست به پرسشها ی ما حتئ خارج از درس جواب میداد سخت گیر نبود که هیچ بسیار مهربان بود، طوری که من او را خانم بهبهانی ( در قسمت اول این نوشت راجع به او نوشتم)در هیبت مردانه میدیدم. هر چه ماهها در آن سال تحصیلی میگذشتند رابطه من به او نزدیکتر و نزدیکتر میشد ، بگونه ایی که در آخر سال او بیشتر برادر بزرگ برایم بود تا معلم که متاسفانه آن سال به آخر رسید و قرار داد آنها هم تمام شد .
سال تحصیلی جدید شروع شد دبیر دانشجوی تازه ایی داشتیم اما هیچکدام از قبلیها نبودند جای خالی همه آنها بطور محسوسی احساس میشد بویژه دوست من عطا. در همان یام در اوایل آذر ماه بود که مادرم خبر داد عطا تلفن کرده و قرار گذشته مرا باخود به دنشگاهش ببرد با شنیدن این خبر از خوشحالی داشتم پر درمی آوردم ؛دیدن او و دانشگاه که قولش را پارسال داده بود برای رسیدن روز موعود لحظه شماری میکردم. تا اینکه آن روز رسید قرار ما سر پل امیر بهادر جلوی اقبال آشتیانی که به اقبال گدا نامیده میشد بود . قبل از رسیدن من به آنجا عطا آنجا انتظار مرا میکشید ؛وقتی با او ربرو شدم از فرط شادی زبانم بند آماده بود و شاید پیش خود شرمنده بودم که راجع به او بد قضاوت کرده بودم که بد قولی نموده. . .بالاخره با هر جان کندنی بود با او سلام و احوال پرسی کرده و با او حرف زنان بسمت ایستگاه اتوبوس راه افتادیم.او از سفرش به یزد و دیدن خانواده اش میگفت و گاهی سراغ همکلاسیها را میگرفت تا اینکه به دانشگاه او رسیدیم.عطا در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)درس میخواند باهم از دروازه وارد شدیم و از جلوی ماموری گذشتیم ؛ حالا من در خیابانهای آنجا راه نمیرفتم بلکه پرواز میکردم احساس بی وزنی میکردم دیگر گهی حرفهای عطا رنمیشنیدم یا متوجه نمیشدم شده بودم مانند آلیس در سرزمین عجایب به همه چیز و همه کس با دقت خاصی نگاه میکردم و هر چه در آن فضا وجود داشت از آسفالت خیابانها ت گنجشکها ثله دنبال دانه بودند و درختان و . . . که هر آنچه آنجا میدیدم با آنچه که در بیرون دیده بودم فرق داشتند.با صدای عطا جلو ی ساختمانی به خود آمدم که با هم وارد آنجا شدیم که ناهار خوری بود.تعداد زیادی دانشجو آنجا بودند؛ که چند تا چند تا دور میزها نشسته بودند و تعدادی هم در سر صف غذا بودند که من و عطا هم پشت سر آنها قرار گرفتیم. ناهار آنروز اسلامبولی پلو بود که اگر خوشمزهترین غذای زندگیم نباشد اما خوشمزهترین اسلامبولی زندگیم میباشد که تا به امروز خوردهام .سر میز هم حواس من به دور و بر بود و باز همه چیز را زیر نظر گرفته بدموا مرتب سر و گردن خودرا اینطرف و آنطرف میچرخندم که گوشهایم را نیز تیز کرده بودم. بعد از خوردن غذا از سالن بیرون آمدیم و با گذاشتن از خیابانی به درب دیگر دانشگاه رسیدیم که وارد خیابانی فرعی شدیم و از رودخانه خشکی گذشته به ساختمانی که خوابگاه بود رسیدیم. وقتی وارد اتاق عطا شدیم دو سه نفر آنجا بودند که عطا مرا به آنها معرفی کرد یکی از آنها که هم اتاقی او بود برای ما چایی آورد . عطا برایم توضیح داد که نوشته هایی که در طول آن چند ساعت در در دیوار دیدم که رویشان خط کشی شده بود یا شکستگی پنجره هم برای اعتراض و هم اینکه بچهها خودرا برای ۱۶ آذر در هفته دیگر آماده میکنندوا مختصری از تاریخچه آن را تعریف کرد.صحبت ما کشید به دبیرستان ما و عطا برای دوستانش از آنجا گفت و وسطه حرفهایش رو به من کرد گفت آقای ر را به خاطر میاورم گفتم اره و برخورد او را که قبلا نوشتم را .. . که عطا حرفم را باخنده برید و گفت او مجبور بو ده احتیاط کند چون وی از اعضای مرکزی کنفدراسیو ن میباشد .متاسفانه وقت چون برق گذشت و من باید بر میگشتم با عطا راهی شدیم از ایزنهاور گذشته خیابان جنب کارخانه پپسی را گرفته به میدان جیحون رسیدیم و با اتوبوس روانه امیریه شدیم او مرا تا درب خانه همراهی کرد که مرا تحویل خانوادهام بدهد.بعد از انروز فراموش نشدنی در آستانه ۱۶ آذر تنها یکبار تلفونی باهم حرف زدیم و دیگر ارتباط ما قطع شد و از او خبری نشد خوب در آن زمانها ارتباطات به سهولت امروز نبود و تماس ما تنها به همت عطا بستگی داشت که آدرس و تلفن مرا میدانست. از آن تاریخ تا به امروز هنوز هم که هنوز اگر کسی هم شهرت او باشد از آن شخص میپرسم یزدیست و اگر کسی را ببینم از اهالی یزد میباشد با عنوان کردن نام خانوادگی عطا میپرسم آیا آنها را میشناسد به امید اینکه او را بیابم.
ادامه دارد . . .
پینوشت:
با درود به شما یاران باید اذعان بدارم که متاسفانه مشکل اینتر نت من حل نشده و این نوشته هم با یاری مترجم نوشته شده که از همین جا اشتباهات را امیدوارم نادیده بگیرید همین طور بی پاسخ گذاشتن پیامهای پر مهرتان را .
با درود به شما یاران باید اذعان بدارم که متاسفانه مشکل اینتر نت من حل نشده و این نوشته هم با یاری مترجم نوشته شده که از همین جا اشتباهات را امیدوارم نادیده بگیرید همین طور بی پاسخ گذاشتن پیامهای پر مهرتان را .
۱ نظر:
حسین آقای عزیز از خوندن خاطرات آذری تون لذت بردم و همینطور نحوه نکارشتون . خدا رحمت کنه خواهرتون خیلی زیبا در موردش نوشتین. دلمون براتون تنک شده ایشالله زودتر مشکل نتتون رفع بشه
ارسال یک نظر