برای خواهرم که با بزرگواری دردها و رنجها را تحمل کرد تا عید تمام شد و بعد رفت که مبادا نوروز عزیزانش را تلخ کند . انگار همین دیروز بود که دخترانش و برادر کوچکم پای تلفن با خوشحالی از سیزده بدری که با او در محوطه سبز بیمارستان داشتند و گره زدن سبزیش میگفتند و ما بی خبر از فردا و کوتاهی شادیمان اینرا بازگشتش به زندگی پنداشتیم . حال یکسال گذشت و من هنوز هم هجرت زود و نابهنگامش را باور ندارم و فکر میکنم که مانند تمام این سالها او همچنان در خانه پدری تنهاست و من نیز در این غربت غریب.
تصمیم دارم در این اولین بهار بدون او بجای مرثیه خوانی و مویه کردن با نقل خاطره ایی که با هم داشتیم هم خودرا تسلا بدهم و هم اورا که میدانم الان آن بالاها در خانه تازه اش هم مثل تمام زندگی کوتاهش دلتنگ و نگرانمان میباشد را شاد کنم و بگویم که بداند تمام لحظه های با هم بودنمان از تلخترین تا شیرین ترینش را تا زمانی که هستم چون خودش و یادش همواره با من خواهند بود.
خاطرات آنقدر زیاد هستند و هرکدام بنوبه خود شیرین مانند جر زدنهای دوران بچگی از لیلی فرنگی تا تکان خوردن سنگ یه قل دوقل از خانه و هتل سازی در مونوپولی . . . گرفته تا سفرهایمان به شمال و دریایش و تبریز و مراغه و تا تهیه و خرید جهزیه در نبود مادر و و و . . . اینجاست که میمانی کدام را انتخاب کنی .
در اواخر نیمه دوم دهه چهل و شروع سالهای پنجاه تنها سرگرمی من و بچه های محل بازی فوتبال در کوچه بود و آخر هفته هم رفتن به امجدیه که بعدها آریا مهر (صد هزارنفری) هم اضافه شد . در طول هفته بازار رجز خوانی و کرکری خواندن رواج داشت و طرفداری ما از تیمهای محبوبمان که بیشتر بچه محل ها تقریبا اکثرشان لنگی ( پرسپولیسی) بودند و من چند تای دیگر که تعدادمان اندازه انگشتهای دست نمیشد ,تاجی بودیم که در مقابل خیل آنها کم میاوردیم و تمام امیدمانبردتیم ما و باخت تیم آنها بود . شاید همین ها دلیلی شده بودند که خواهر منهم به فوتبال علاقه مند شود و مثل منهم تاجی گردد و بیشتر از هر کسی در خانه به گزارشهای من از استادیوم از آنچه دیده و شنیده بودم و غیره با دل و جان گوش کند. چند مدتی یعنی سالی گذشت روزی که آماده رفتن به صد هزار نفری که آنزمان تنها بازیهای حساس را آنجا میانداختند, بودم که مادرم بمن گفت اگر اشکال ندارد من هزینه اش را میدهم این بچه را هم با خود ببری من نگذاشتم که حرفش را تمام کند رضایت خودم را بیان کردم که خدا میداند که خواهرک چقدر از جواب مثبت من خوشحال شد که نتیجه اش بوسه هایش از گونه هایم بود .هر دو راه افتادیم در طول راه و یا موقعی که به استادیوم رسیدیم چه حالی داشت بیان احساس او از عهده من خارج است ,تنها اینرا میتوانم بگویم که برای مدتی مسخ شده بود و چشمانش از شادی میدرخشید و میخندید حال او هرانچه را که در تمام این مدت تعریف کرده بودم و شعارهایی که ما بچه ها علیه هم میدادیم را میدید و میشنید و بهت و کمی ترس از دیدن اینهمه آدم باعث شده بود که سفت و سخت بمن بچسبد حالا که فکرش را میکنم میبینم , آخ که چه احساس قشنگی ایکاش و ایکاش الان هم تکرار میشد . آنروز بازی تمام شد و در بازگشت او متکلم وحده بود و تنها او بود که با شادی و مسرت از بازی و استادیوم و همه آنچه که دیده بود تعریف میکرد که به خونه که رسیدیم وبه مادر تحویلش دادم که اینبار مادر بود با بوسه هایش بر صورتم سپاسش را بیا ن کرد ووقتی که داشتم میرفتم هنوز تعریفهای استادیومی خواهر برای خواهر بزرگترمان ادامه داشت .بعد از آنروز به استادیوم رفتن ما دستاویزی برای خانواده شد که برای تشویق خواهرم برای درس و رفتارش هر از چند گاهی به او اجازه بدهند همراه من بشود.
میدانم نوشته ام باز طولانی خواهد شد اما حیفم میاید ادامه اش را ننویسم . باری بعد از آنروز چندین بار دیگر همشیره عزیز با من به تماشای فوتبال آمد تا اینکه یکبار که رفتیم در استادیوم با دوستانی مواجه شدیم که بلیط داشتند و طبق قوانین آنزمانها میشد دونفر یک بلیط وارد شد که ما بدون خرید بلیط با آنها وارد شدیم و آنها از ما جدا شدند و من خواهرم جای خوبی رفته نشستیم و بازی را نگاه کردیم. نمیدانم به چه علتی آنروز خواهرم سر حال نبود موقع بازگشتن در اتوبوس بمن گفت به مامان میگم استادیوم بلیط نخریدی و موقع برگشتن هم بلیط اتوبوس ندادی خندیدم و گفتم شاگرد اتوبوس همیشه موقع رفتن بلیط برگشت را هم میگیرد چون بعد از بازی کنترل سخت است تازه تو که بازی را دیدی و همه چیز هم برایت خریدم اگر بخواهی بگی هم بگو, دیگر هیچوقت استادیوم را نمیبینی . به خانه که رسیدیم او نامردی نکرده به قولی که داده بود وفا کرده بجای تعریف و تمجید همیشگی به مادر ماجرا را گفت و من هم برای اینکه جا نمانم رو به او کرده مسلسل وارشروع کردم , بازی را ندیدی ساندویچ و نوشابه و تخمه و آلاسکا نخوردی که مادر پا در میانی کرده و توپ وتشری به او زد و گفت اینهم دستت درد نکنه است . بعد از آن روز رفتنهای من ادامه داشت که اینبار سیر داغ و نعناع داغهای تعریفهای خودم را زیاد تر کرده و با آب و تاب بیان میکردم که مادرم با لبخند و چشمکی میخواست که کوتاه بیایم و بس کنم . از خدا پنهان نیست به روح پاک خودش قسم اما ته دلم , برایش دلم میسوخت ولی بچگی و غرور جوانی مانع ابرازش میگردید . خانواده هم کوتاه نمیامدند و غرور او هم بهش اجازه پوزش را نمیداد. بازی تاج و هما یا پرسپولیس بود که حساس بود و منهم از چند روز پیشتر آواز رفتن را سر داده بودم . طفلک هر قدر فیلم بازی میکرد که برایش مهم نیست اما چهره اش عکس اینرا گویا بود. دوست داشتم کاری بکنم تا اورا با خود ببرم با مادر تنها بودیم گفتم گناه دارد حالا دیگر فهمیده اشتباه کرده است, حیف است این بازی و جمعیتی که بیشتر از همیشه خواهد بود, را نبیند . مادر هم بدش نمیامد که خواهرم بتواند بازی را ببیند, فکر چاره ایی بودیم مثلا مادربزرگ پادر میانی کند که زنگ خانه بصدا در آمد او بود که از مدرسه برگشته بود. وقتی وارد اتاق شد بدون مقدمه شروع کرد حسین جونم که گوشهای من و مادر تیز شده و با لبخندی نگاهی بهم انداخته و من پریدم وسط حرفش چیه رسم داری بکشم و یا باز مدرسه گفتن والدینت بیاید که باز من باید بروم که اینبار او بود که حرفم را برید و بغلم کرده گفت فردا مرا هم باخودت میبری منکه احساس سبکی میکردم و انتظار چنین لحظه ایی را میکشیدم گفتم چرا که نه.
پینوشت:
خواهرم در طول این سالها دوبار توانست پیش ما بیاید در اولین سفرش که سالهای طولانی بود همدیگر را ندیده بودیم روزی که تنها بودیم و با هم دفتر خاطرات خودرا ورق میزدیم و از روزهای خوش گذشته خود حرف میزدیم ,وقتی با هم به داستان بالا که رسیدیم هردم آهی کشیدیم وهمانطورکه به بلاهت کودکانه آنروز خود میخندیدیم رو بمن کرد و گفت اگر باز به صد هزار نفری بری مرا با خودت میبری, گفتم چرا که نه . با آنکه عادت نکرده ام و گفتنش برایم سخت است , روانش شاد و یادش همواره یاد باد .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۳ هفته قبل
۱۴ نظر:
حسین جان
خاطراتت رو یه نفس خوندم.
همینجور که خاطراتت رو میخوندم انگار به موازاتش خاطراتم با برادرم رو مرور می کردم.
خدا کنه هیچکس داغی که من و تو بر دل داریم رو تجربه نکنه! رفتن زودهنگام خواهر تو و برادر من...
همیشه به دخترم می گم از یک بابت خدا رو شکر می کنم که خواهر و برادر نداری؛ چون هیچوقت داغ خواهر و برادر رو نمی بینی. کمر شکنه!
حسین عزیز از حال دلت با خبرم و بلد نیستم در چنین مواقعی چیزی بگم که تسکین دل باشه.
برای روح خواهرت آرامش طلب می کنم و برای خودت صبر و طاقت
امیدوارم خدا برات عزیزان دیگرت رو حفظ کنه و تو رو برای عزیزانت نگه داره
مینو صابری
So, so you think you can tell Heaven from Hell,
blue skies from pain.
Can you tell a green field from a cold steel rail?
A smile from a veil?
Do you think you can tell?
And did they get you to trade your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees?
Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change?
And did you exchange a walk on part in the war for a lead role in a cage?
How I wish, how I wish you were here.
We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year,
Running over the same old ground.
What have you found? The same old fears.
Wish you were here.
Pink Floyd
http://www.youtube.com/watch?v=q1moiym6-Nk&feature=related
بعضی از خاطره ها هستند که جزوی از زندگی آدم میشن. حتی شب با آدم به خواب میرند و تو رویاها با آدم میمونن و صبح هم با ادم از خواب بلند میشن. مثل یک سایه همرات میان و هیچوقت هم تو را تنها نمیذارن. بعضی وقتها هم اگر چشمت را ببندی و دستت را دراز کنی میتونی اونها را لمس کنی.
روانش شاد و یادش گرامی باد.
روح او پراز آرامش ابدی باد.
راستی بچه محل:
تاج گل خورد
تیمسار نیومد
گندش دراومد
یادته؟
نق نقو
از دست دادن عزیز , سخت است اما حسنی که این دنیا نصیب ما کرده است , صبر است و تحمل که اگر چنین نبود , دیگر چیزی نمی ماند بجز دیوانه ! صبور باش !
اما راجع به تاج و پرسپولیس :
شعار درخت کاج و شیش تایی ها همیشه جاوید و ماندگارند .البته ارشد برازنده را هم یادمه که با یک اشتباه ,
به جرگه شیر سماوری ها پیوست !
یادش بخیر که این چیز ها در زمان وجود خانمها در استادیوم نبود اما الآن
به یمن وجود مبارک جمهوری اسلامی , به غیر از بازیکنان و مربیان , ملت خواهر و مادر همدیگر را هم مورد مهرورزی اسلامی قرار می دهند و اصلا کاری به فوتبال ندارند .
خوب زندگی که همش فوتبال نیست ! هست ؟
روانشان شاد و آغشته به آرامش باد
حسین عزیز
خواهر نداشتن مصیبت ست و غم ، اما داشتن و از دست دادن دردی ست غیرقابل توصیف
کاش منهم خواهری می داشتم هرچند برای زمانی کوتاه
خواهر نمونه ی کوچک شده مادر ست ، غمخواری بی منت و دردکشی بی ریا ، امیدوارم روحش شاد و قرین رحمت باشد
roohesh shad.
manam hanooz be yade khale am ke bama zendegi mikard hastam mesle khahre bozorgam bood, ye salo nim gozashte vali hamash be yadesham
بطور اتفاقی به سایت شما رسیدم و با خوندن نوشته تون های های در این غروب غمگین یکشنبه گریستم.
براتون آرزوی صبر میکنم.
لعنت به جدائی ها و دوری ها...
با این نوشته اشک ما را درآوردی مرد
همهء نوشته عمیق خواندم اما نمی دانم دلم در همان روایت حیاط بیمارستان و سیزده بدر و گره زدن سبزه اش به امید سال بعد ماند؟
گفتن یک " روحش شاد " خشک و خالی حس و حالم را بیان نمی کند . دلم سخت گرفت
روح خواهر نازنینت شاد. چقدر تلخ است گوئی که همین امروز خبر درگذشت اش را داده اند. چه تلخ است تنها سوگوار شدن در غربت. روحش شاد
سلام حسین
سال نو مبارک عزیز. برات آرزوی قلبی شاد دارم.
مروز خاطرات بخشی از زندگی ماست. سرانجام اشباح می شه روح و در نقطه خوبی متوقف می شه. به گفته خودت بلند نوشتی اما گاهی تاثیر گذاری متنی باعث می شه تا طولانی بودنش اذیت نکنه. برای ما سخته از دست دادن خواهر و برادر. هنوز حسش نکردم اما مطمئنم سخته خصوصا اگه صمیمیت عمیق باشه.
از خاطره قدیما گقتی. قبل از انقلاب بود، برادر من هم طرفدار تیم تاج بود، من هم که شیفتگی او را میدیدم هیجان زده می شدم. من از او 6سال کوچک تر بودم. یه روز به من گفت فروغ تو هم بیا طرفدار تیم تاج شو. گفتم چرا؟ گفت برای این که من طرفدارشم. من هم بدون حرفی طرفدار تیم تاج شدم و وقتی گل می زدن بیخودی جیغ می کشیدم و خوشحالی خودمو این گونه بروز می دادم، اما هرگز به استادیوم نرفتم. خاطرات ممکنه گاهی گم بشن اما هرگز نمی میرن .
از دست دادن کسایی که دوستشون داریم و نداریم دردیست مشترک. یه روز نوبت توست ،روز بعد نوبت من حسین. در این دوران همدلی بهترین تاثیر را داره! با هم باشیم.امروز و هر روز.
مرسی حسین. خوبه. برای من خیلی خوبه که از اون ترانه خوشت اومد. زیباست. کشش داره و حس عجیبی رو در آدم زنده می کنه. یه جور حس نوستالژی داره.به ایران . به همه مریم ها. به همه اون گذشته ای که رفت. به همه خاطراتی که گاهی دوست داریم همراهشون باشیم
ارسال یک نظر