نوشته های آخرم خواسته و ناخواسته هرکدام بنوعی و بمیزانی آغشته به غم و اندوه بودند که با اینهمه نا ملایمتی ها که در گوشه و کنار هستند و از در و دیوار میریزند دوست نداشته و ندارم که منهم به آنها افزون کنم که گاهی ناچارا گویی همانطور که غصه و حرمان همزاد و همراه ما از آغازهستند و خلاصی از دستشان غیر ممکن گاهی هم به نوشته ها نیز رخنه میکنند و جای فرار نمیگذارند و حال برای جبران و گریز مطلبی که چند روزیست فکرم را مشغول کرده و مرا وادار کردند بارها و بارها با حسرت نگاهی بگذشته داشته باشم و افسوس روزگارانی را بخورم که همه شاد بودیم و ترس و واهمه ایی نه از زلزله داشتیم و نه هیچ چیز دیگر. . .
اوایل دهه چهل که مقارن با دوران دبستان من بود همکلاسی داشتم چند سالی را در یک کلاس بودیم که بجز تشابه اسمی که باهم داشتیم تا حدودی سرنوشت مشابهی که او هم در کودکی پدر از دست داده بود ولی در مقایسه بامن شاید خوشبخت تر که هم چند روزی بیشتراز من پدرش را دیده وبابایی هم به او گفته بود که بعد از فوتش هم آشیانشان پر برجا مانده و در کنار و مادر و خواهرانش به زندگی ادامه میداد و از کودکی خود لذت میبرد. و باز وجه مشترک ما یکی مثل من والدینش آذری بودندو اینکه من و مادر بزرگ هم سالها در کوچه قوام دفتر که آنها سکونت داشتند زندگی میکردیم و دیگری علاقه هر دوی ما به کرم ابریشم بود که در این سرگرمی هم او سرو گردنی بالاتر از من بود و بعبارتی حرفه ایی تر که اصلا همین امر باعث میشد در طول سال یکماهی که فصل نگاه داری و پرورش کرم ابریشم بود به او نزدیکتر از تمام ایام سال میشدم تا از تجربیات گرانبهایش سود ببرم. حسین باز هم مانند من پسر بچه لاغر و ترکه ایی بود که دو سه سانت متری از من قدش بلند تر بود و کمی هم گندم روو تیره تر که بچه ها هنوز هم نمیدانم چرا اورا حسین مارمولک لقب داده و مینامیدنش . از قابلیتهایش اینکه او نوک زبانش را به نوک دماغش میتوانست بزند که باعث تعجب ما میشد که اورا تحسین میکردیم و موی دماغش میشدیم که تکرار ش کند. همانطور که گفتم هر سال بهار که میشد ودرختان توت سفید شروع به دادن برگ میکردند و زمان بیرون آمدن کرمهای ابریشم بود که از تخمها بیرون میامدند و خیلی از بچه محلها در جعبه های کفش یا مشابه به پرورش آن میپرداختند و برای به پیله رفتنشان روز شماری میکردند و در طول این مدت با آوردن جعبه ها به کوچه کرم هایشان را به رخ همدیگر میکشیدند که اوج این رقابتها با تنیدن پیله به اوج خود میرسید مانند مسابقه لاله سیاه در هلند مسابقه ما این بود که چه کسی چند تا پیله سبز دارد زیرا بطور نرمال رنگ پیله ها زرد بود و گاهی هم سفید که این پیله های ابریشمی سفید گاهی مغز پسته ایی کمرنگی بنظر میرسیدند اینجا بود که دور دور حسین مارمولک بود و فصل کسب و کارش و هم اینکه در این ایام محبوب القلوب همه میگردید و موقع فروختن تخم و کرم و پیله که پوست بچه پولدارها را میکند. تهیه برگ توت برای کرمها خود مشکلی بود با اینکه درختهایی در کوچه ها بودند, صاحب خانه های نزدیک به درخت ها اجازه نمیدادند و گاهی هم که فرصتی دست میداد برگها در دسترس نبودند که بچه ها از لنگه کفش خود استفاده میکردند که برگی ریخته شود که پیش میامد کفش لابلای شاخه ها گرفتار میشد که چهره صاحب کفش و تلاش او برای پایین آوردن آن که با ریسه رفتن دیگران صحنه های فراموش نشدنی بودند که هنوز با یا د آوریش لذت میبرم. اولین باربا اصرار از مادر بزرگ اجازه گرفتم و چند کرم از او خریدم که بخاطر عدم تجربه و دادن برگ شاتوت موجب مرگشان شد که مردن این حیوان ها ضربه تلخی بودو اولین تجربه حیوان از دست دادن که مادر بزرگ طاقت دیدن چهره غمگینم را نداشت و پولی داد و من را راهی خانه حسین کرد تا از او دوبار بخرم . حسین از من خواست وارد خانه شان بشوم که بعد مرا به اتاقی برد که چندین جعبه بزرگ و در هر جعبه کلی کرم که در هم میلولیدند و تا جاییکه در چارچوب در و پنجره اتاق پیله هایی دیده میشد وقتی داستان را گفتم او گفت نباید برگ شاتوت که صابونی است میدادم و با جوانمردی تعدادی کرم را با بهایی خیلی نازل و حتی چندتایی را مجانی با این گارانتی که پیله سبز خواهند تنید و همینطور تعدادی برگ را بمن داد که هرگز این خوبیش رااز یاد نبرده و نخواهم برد . بی معرفتیست که به مادر بزرگ اشاره ایی نداشته باشم که بنده خدا برای شادی من مانند خیلی چیزهای دیگر همراه من شده بود و با من کرمها را پرورششان میداد و روضه هایی که میرفت اگر درخت توتی در آنجا میدید از صاحب خانه جویا میشد آیا سمپاشی شده است واگر میگفتند نه, با اجازه از آنها چند برگی کنده و با خود میاورد تا من مجبور نشوم در کوچه بخاطر برگ توت از کسی پرخاشی بشنوم . او برگها را در قابلمه مسی که برای این منظور در نظر گرفته بود قرار میداد تا تازه بمانند . وقتی پروانه ها از پیله ها بیرون آمده و تخم ریزی میکردند با من آنها را در شیشه ایی ریخته و نفس راحتی میکشید ولی من و بچه ها برای رسیدن به بهار سبز دیگری دوباره شروع به روز شماری میکردیم . اگرچه حالا دیگرمن متاسفانه نه آن کودک آنروزها م و آن روضه ها هم دیگر و مادر بزرگ نیستند او برگی بیاوردو کرم ابریشم هم ندارم و از حسین مارمولک هم خبری سالهای سال است که خبری ندارم, اما باز هم برای بهارهای سبز دارم روز شماری میکنم همان بهاران خوش گذشته که اگر پدر نبود, هجرت هم نبود در عوض خانه پدری لا اقل بود .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۳ هفته قبل
۳ نظر:
حسین جان
این کرم ابریشم و ماجراهای آن هم از فصل های مشترک زندگی و نوستالژی همه ی ماست. یادش به خیر.
نق نقو
یه پسری بود البته از ما بزرگتر بود و مدرسه پهلوی می رفت .بالای میدان شاه .
ولی من زیاد می دیدمش و بهش می گفتن حسن سروان . علت این بود که همیشه عصر ها که می شد می رفت منزل و یکدست لباس سروان نیروی زمینی داشت . اونا رو می پوشید و می اومد بیرون . هر جا که می رفت با همون لباس بود . می اومد دم مدرسه دخترانه هدف و به ارسال نخ و گرفتن طناب مشغول می شد . چند باری پاسبان ها گرفتدش ولی به ساعت نکشید که بیرون می اومد .
اون هم واسه خودش دنیایی داشت
رشد کرم ابریشم؛ و زندگیش؛ همیشه به من حس خوبی میده
اما عجیبه که هیچوقت یکی برای خودم نداشتم
کاش یکبار هم شده بتونم برای خودم یکی داشته باشم
خیلی زیبا بود ممنون
ارسال یک نظر