۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

آ با کلاه آ بی کلاه و الف . . .


آن چند ماه مخصوصا چند روز آخر بر خلاف روزهای زندگیم به کندی میگذشتند انگار عقربه های ساعت حوصله حرکت نداشتند بیچاره مادر بزرگ را از لحظه ثبت نام تا روز موعود پاک کلافه اش کرده بودم . برای او سال قمری و ماه هایش مهم بودند که روز مذهبی و یا روضه ایی را از دست ندهد بعبارتی در این مورد همواره بروز بود و سال شمسی و ماه هایش که همگی را برج میخواند تنها سر برج برایش اهمیت داشت که کرایه خانه را بموقع ادا کند خالی از لطف نیست اینرا هم بگویم در روزهای هفته هم مشکل داشتیم مثلا دوشنبه او بزبان آذری کلاسیک و قدیمی هفته اوچی و سه شنبه هم چهرشنبه آخشامی و الخ . . . برای همینها هم نمیتوانست بدرستی و دقیق اول مهررا برایم مشخص کند.درست چهل و پنج سال پیش بود که مادر بزرگ در نیمه های تابستان اسمم را در دبستان نوشت واز فردای آنروز هم با راهنمایی اقوام و آشنایان که بچه مدرسه ایی داشتند شروع به خرید و تهیه وسایل لازم را نمود, از کیف چرمی سنگینی که بدون کتاب شانه را کج میکرد تا کلاه سورچی ها که گوش و پیشانی را در زمستان بپوشاند تا تکه مشمای سفیدی که روی یقه کت باید دوخته میشد و دوتا شلوار فاستونی طوسی سیر ( آنزمانها شلوار جین که به شلوار میخی معروف بود مد نبود تنها خانواده های کم بضاعت برای بچه هایشان میخریدند)و دستکش چرمی که کوچکترین سایزش دوبرابر دست من بود و بیشتر باعث یخزدن انگشتان دست میشد تا گرم کند و موقتا دست خالی مدرسه نروم یک جلد دفتر چهل برگ ساخته و پرداخته بازار بین الحرمین و یک مداد شیر نشان ومداد تراش و پاک کن که داخل کیف کذایی گذاشته شد و یک لیوان کتابی پلاستیکی آبی رنگ و شاید چیزهای دیگری که بیاد ندارم. آنچه که مرا ترغیب میکرد کنجکاوی و یا استفاده از این وسایل نبود حتی چند ماهی که محمد رضا پسر صاحبخانه بصورت مستمع آزاد در کلاس اول بود و در خانه برای اینکه به من فخر بفروشد مشقهایی که اگر هم نمینوشت مشکلی نداشت را طوری مینوشت که گویی رساله دکترایش تحریر میکند و کتاب مستعملی که داشت از دور عکسهایش را نشان میداد گویی اگر دستم میداد آنها پاک میشدند. آری اگر چه مدرسه رفتن محمد رضا و ندانستن معنی مستمع آزاد این مدت قلقلکم داده بود ولی اینهم دلیل اصلی علاقه من به رفتن مدرسه نبود بلکه تنها و تنها, تنهایی من در خانه پر از محبت مادر بزرگ بود نداشتن برادر و خواهری و همبازی نبودن رادیویی (آنزمان داشتن تلویزیون هنوز همگانی نشده بود)و حتی رفتن سینما و گردشگاه و غیره هم جایی در زندگی ما نداشتند گهگاهی زیارت امامزاده ایی و اهل قبور همین گردش و تفرج ما بود انصافا آنها را مخصوصا شاه عبد العظیم را برای کباب ناهارش و آبنبات قیچی و سید نصر الدین را برای روشن کردن شمع و پخش لقمه نان و خرما و یا پنیر و سبزی نذری مادر بزرگ دوست داشتم ولی روضه ها که کار تقریبا هر روزه ما بود رفته رفته با بزرگتر شدنم جذابیتش را از دست میداد آخه چند پیرزن در اتاقی جمع میشدند و آقا روضه خان انگار رگ خواب اینها را میدانست بعد از چند دقیقه حرفهایی که میزد لحنش را عوض کرده چیزهایی را مانند آواز میخواند که تمام این زنان رابه گریه میانداخت و این نمایش بدون استثنا در تمامی روضه ها تکرار میشد اگرچه باور کرده بودم که پدر در مسافرت هست و مادر بزرگ هم مادرم میباشد و هنوزخیلی از واقعیتها را نمیدانستم ولی قصه و بعد هم روضه و نوحه رقیه دختر یتیم امام حسین که با اشک ریزان مادر بزرگ و دوستانش همراه میشد حالم را میگرفت بدون آنکه علتش را بدانم. شاید فرار از این فضا ها از طرفی و بودن صدها پسر بچه کوچک و بزرگ دست بدست هم داده بودند که برای مدرسه رفتن بیتابی کنم و نکته جالب توجهش همه این مصمم بودن مرا علاقه ام میپنداشتند و به جگر گوشه هایشان که مایل به مدرسه نبودند سرکوفت میزدند حتی خانم فرد معلمم هم مرا الگویی ساخته بود تا بچه هایی که نمیتوانستند از مادر و خانه دل بکنند به آمدن به مدرسه ترغیبشان کند. روز اول مدرسه در حیاط دبستان مولوی و کلاسبندی که تنها هفت تا کلاس داشتیم که لزومی نداشت اما باید اجرا میشد از لحظه هاییست که هرگز فراموش نمیکنم مخصوصا وقتی که آقای مظاهری اسم و فامیلم را خواند که دیگر باور کردم محصل شده ام و بعدش هم ورودمان به اتاق نمور و نیمه تاریک کلاس که هم سطح حیاطک مدرسه بود و به فرمان پسرکی از کلاسهای بالا که مبصرمان بود هر کدام بصورت هردم بیل در نیمکتها جا گرفتیم که خانم فرد وقتی آمد اول بترتیب قدمان جابجایمان کرد و در ادامه پوستری تقریبا بزرگی را که پر از تصاویر گوناگون بود را از تخته سیاه آویزان کرد که داستان دویدم و دودیدم و سر کوهی رسیدم بود. یکی دو روز را با آن سر کردیم و بعد نوبت درس و مشق رسید که در آغاز خانم معلم سر خطی میداد که بیشتر شبیه حروف الفبا بودند و منهم با افتخاری غیر قابل وصف انجام میدادم وهر صفحه ایی را که با این خطوط منظم سیاه میکردم احساس باسواد شدن را داشتم تا اینکه روزی آقای جندقی فراش مدرسه با بغلی پر از کتاب وارد شد و با کمک خانم فرد کتابها را بین ما تقسیم کرد و این اولین کتاب درسی زندگیمان شد راستی آقای جندقی که وظایف زیادی داشت دکه یا بوفه مدرسه هم از آن او بود که بجرات میتوانم بگویم پیراشکی چرب و مانده اش خوشمزه ترین خوراکی میباشد که تا بحال خورده ام آن پیراشکی ها حتی از دونات هایی که بچه محلهای نازنینم شمس و نق نقو الان در ینگه دنیا میخورند خوشمزه تر بودند . خانم فرد از فردای آنروز خطوط یاد شده را کنار گذاشت و اولین حرف الفبا را هم پای تخته کشید و یا نوشت همینطورآنرا دردفترهایمان سرخط داد آن حرف آ بود با کلاه و بیکلاه با ضمه و فتحه و . . . مادر بزرگ به آ من الف میگفت بعد ها فهمیدم حق با مادر بزرگ بود . باری الف را در عرض چند روز در کلاس نمور دبستان مولوی آموختم وبعد فهمیدم الف ها از هر جنس و نوعی همیشه دنباله دارند که آنهارا باید خود بیابم و بیاموزم .
پینوشت :
عکس بالا کلاس اول است و خانم فرد کنار من ایستاده نفر اول یک ردیف مانده به آخر کلاس با سپاس فراوان از سجاد گرامی که به این عکس رنگ و جلایی داد .

۱۵ نظر:

نق نقو گفت...

حسین جان
یادش به خیر که فیل قافله ی عمر مرا دوباره یاد هندوستانش انداختی.
پیراشگی های آقای جندقی مدرسه ی شما مرا هم بیاد ساندویچ های پنجزاری آقا پیشکار انداخت و دهنم آب ( با آی با کلا) افتاد.
به قول خیام
افسوس که نامه ی جوانی طی شد
آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
فریاد ندانم که کی آمد کی شد؟

بهلول گفت...

آخ که با دیدن این عکس یاد مدرسه خودم افتادم و خانم رضایی معلم کلاس اول !یکی دوتایی عکس دارم ولی گنده هستن و نمی دونم میشه اسکن و کوچیکشون کرد یا نه چون راسیتش چون با چرتکه زیاد کار کردم ! این چیزا و کارا رو بلد نیستم و باید دست به دامن و شورت بقیه بشم و تازه وقتی کمک می خوام یه جوری نگاه می کنن که انگاری از پارک ژوراسیک اومدم ! حالا ببینم چطور میشه .

نسیم گفت...

حسین جان
تو این مدتی که نبودم کلی مطلبت رو از دست داده ام.اما همه رو دوباره خوندم. عالی بودن.
وقتی مقایسه میکنم،میبینم خاطرات اول دبستانت چندان با نسل ما متفاوت نیست.
انگار یه دور تسلسل دارن.

لیلی گفت...

یادش بخیر
چه هیجانی بود اول مهر
باور میکنید که من هنوزم اول مهر که میشه هیجان زده میشم
مثل همیشه خیلی قشنگ بود

ناشناس گفت...

چه قدر زیبا بهترین روزها از زندگی‌ من را به قلم کشیدی.من هم در

همین کلاس و همین مدرسه شروع به تحصیل کردم

عکس خانم فرد.کلاس اول ودر کنار آن توالت با بوی امو نیاک.

حسین جان قطعا پیراشکی‌های آقای جندقی را جایگزینی نیست

حتی دونات‌های آمریکا

سلامت و برقرار باشی‌

شمس

اقاقیا گفت...

مرسی حسین عزیز به خاطر نوشته ات. وقتی از گذشته می نویسی انگار همین دیروز بوده که اتفاق افتاده.جریانات با جزئیات و با همه حسی که در تو ابجاد کرده بوده نوشته می شه. روزهایی که تا آخرعمرمون تو صندوقچه قلبمون می مونه، روزهایی که هرگز نمی میرن و همیشه موندگارند. کفش های قرمز براق من که دو شب متوالی اونا رو بالای سرم گذاشته بودم تا هر وقت که بیدار می شم بهشون نگاه کنم. با اون زنجیر طلایی روش. هنوزم دیوانه خاطره اون کفشهامم.
به خاطر نظرتت هم خیلی ممنونم. خوشحالم که گاهی نوشته هام موثرند.
سربلند باشی عزیز.

شهلا گفت...

آقا بزنم به تخته
باز نمام معلم کلاس اولتون و فرراش مدرسه تون و
شما نام معلم هایتان و خوب یادتون مانده.

ناشناس گفت...

حسین گرامی
شما علی پیش پیشو را یادته؟

یکی از اهالی سابق کوچه وزیرنظام

حسین . امیریه گفت...

ناشناس عزیز با شرمندگی کوچه وزیر نظام را با آنکه میشناسم موقعیت محلیش بخاطر سالها دوری مرا بشک انداخته که دقیقا کجا بود اگر بیشتر توضیح میدادید حتما علی پیش پیشو را میشناسم ایکاش اگر مشکلی نبود خودتان را معرفی میکردید آدرس میل من در وبلاگ هست در هر صورت از حظورتان با تمام وجود سپاسگذارم و امیدوارم باز هم در اینج ببینمتان.
تندرست و شاد باشید
hossein58@gmx.de

صدف گفت...

حه عكس زيبايي خدارحمت كنه مادربزركتون منم كوحيك كه بودم برام عجيب بود حرا ميكفتن الف

Unknown گفت...

سلام اسم این مدرسه چه است؟/ آنی که درکوچه گنجه ای بوده است؟مدیران هم اقای درانیان بوده است؟

حسین . امیریه گفت...

مسعود عزیز از حظور شماهم سپاسگذارم متاسفانه وبلاگتان گویی آدرسش درست نیست که اینجا جوابتان را میدهم که امیدوارم دوباره بیایی و بخوانی دوست گرامی این دبستان مولوی نام داشت و در کوچه مطیع الدوله در مهدی موش قرار داشت .باعث مسرت خواهد شد که مجددا آدرس وبلاگتان را در اینجا درج کنید.
شاد باشید

kambiz گفت...

حسین جان دقیقن ۴۵ سال پیش در همین ایام و در همین کلاس با خانوم فرد ا با کلاه ....را شروع کردیم از این دوستان پاک و بی آلایش ما چند نفر در جنگ،چه تعداد اعدام وچند نفر آواره شدند ؟خاطره ای که از روز اول مهر دارم این که بچه ها همدیگر را به سکوت دعوت میکردند و میگفتند که ناظم آمد(و من به خودم میگفتم نازی کیه؟ )نازی بعد از ۱۲ سال آمد و بابا نیامد و بابا نان نداد و دارا انار ندارد و مادر پستان به دهان گرفتن نیاموخت و کوکب خانوم دق کرد و مرد و انرژی اتمی حق مسلم ماست.به قول خودت سبز ومانا باشی . دوستدارت  محسنی

kambiz گفت...

حسین جان دقیقن ۴۵ سال پیش در همین ایام و در همین کلاس با خانوم فرد ا با کلاه ....را شروع کردیم از این دوستان پاک و بی آلایش ما چند نفر در جنگ،چه تعداد اعدام وچند نفر آواره شدند ؟خاطره ای که از روز اول مهر دارم این که بچه ها همدیگر را به سکوت دعوت میکردند و میگفتند که ناظم آمد(و من به خودم میگفتم نازی کیه؟ )نازی بعد از ۱۲ سال آمد و بابا نیامد و بابا نان نداد و دارا انار ندارد و مادر پستان به دهان گرفتن نیاموخت و کوکب خانوم دق کرد و مرد و انرژی اتمی حق مسلم ماست.به قول خودت سبز ومانا باشی . دوستدارت  محسنی

ناشناس گفت...

حسین جان..مرسی
یادش بخیر..این خانم فرد بما یه دفترچه حساب بانکی داد..هنوز دارمش..کلاس دوم بودیم که سقف کلاس اومد پایین..درست روی نیمک من..خدا رحم کرد ..خانم نخست کریمی داشت ..تکالیف منو دم میزش خط میزد..خلاصه بعد از اون روز مدرسه مولوی به خیابان فرهنگ منتقل شد.