۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

حسرتها . . .

امان از دست حسرتها و کاشکی ها که با گذشت زمان بجای کم شدنشان به تعداشان افزوده نیز میگردد!!!

امروز آلبوم عکسهای قدیمی را که تنها یادگارانی از یار و دیار و روزگاران خوشگذشته میباشد که در این غربت دارم را ورق میزدم و به بعضی از آنها که میرسیدم فرقی هم نمیکرد که این تکه مقوایی چه قد و قواره ایی داشتند 4.3 و6.4 وکوچکتر ویا بزرگتر اگرچه همگی زمانی و فضایی و کسی و کسانی را در خود ضبط کرده بودند ولی برخی حکایاتی را در خود داشتند و بهمراهشان آهی از نهاد و حسرتی و کاشکی . . .
در مجموعه عکسهایی که دارم متاسفانه از عزیزترین و اصلی ترین شخص زندگیم مادر بزرگ دوسه تاعکس بیشتر ندارم که دلیلش این است که مادر بزرگ بخاطر باورهای دینی که داشت(مادر بزرگ زنی مومن از نوع کلاسیکش بود و به رفتار و یا باور کسی کاری نداشت ) برای اینکه عکاس و یا ظاهر کننده عکس مرد است و نامحرم حاضر به انداختن عکس نمیشد البته وقتی از او میخواستم و اصراری و ابرامی میکردم بنده خدا بنا به علاقه اش به من حاضر میشد خب منهم با تمام تمایلی که داشتم از او بیشتر عکسهایی داشته باشم برای اینکه مجبورش نکنم و ناراحت نگردد صرف نظر میکردم. اینجاست که وقتی میبینم امروزه با این پیشرفت صنعت و تکنیک که با موبایل و دوربین و غیره براحتی میتوان لحظه ها را ثبت کرد و بدون نیاز به نامحرم با کامپیوتر و غیره خود رتوش و چاپ کرد حسرت میخورم که چرا این امکانات را در آن دورانی که با مادر بزرگ بودم که بهترین ایام و شیرین ترین روزها و ساعات حیاتم بودند, که من میتوانستم لحظه به لحظه آن ها را به تصویر بکشم و ثبتشان کنم این ابزار و وسایل نبودند .
در میان عکسهایم این یکی با تمام کوچکی من و کوچکی خودش از همان عکسهاییست که آنرا بیشتر از خودش برای حکایاتش دوست دارم و هنوز هم با گذشت بیش از چهل و اندی سال آنقدر برایم تازه است که گویی دیروز اتفاق افتاده است و دیگر رازی که در این عکس وجود دارد که با تمام مبارزه ام با خرافه و خرافه گری مثل قسمت و این قبیل چیزها وادارم میکند که مکث کرده و تردید کنم .

عکس مربوط است به پاییز 1340 یکی دو ماه بعد از مرگ پدر یعنی همان زمانی که مادر بزرگ بالاخره سعی و کوشش به نتیجه رسید و مرا پیش خودش برد که بعبارتی من این اولین عکس بعد از پیوستن به او را برای خود تولدی دوباره میدانم و هنوز حتی عکاسی را بیاد میاورم که خانه خاله ام بودییم که مادر بزرگ از پسر خاله بزرگه خواست مارا به عکاسی ببرد تا از من عکس بیاندازد که او هم مارا بغل دبیرستان اخباری در کوچه ایی نزدیک میدانشاه به عکاسی برد که حیاطی با حوض و درخت هایی داشت و فکر کنم عکاس دوربینش در گوشه ایی از همان حیاط قرار داشت که مرا روی چهار پایه ایی نشاند و این عکس را انداخت, باری مادر بزرگ این عکس را برای این تهیه کرد که به گذر نامه اش واردم کند تا بتوانیم از ایران بیرون برویم و در سرزمینی که برادرش زندگی میکرد ما هم ساکن بشوییم و در آنجا زندگی کنیم . متاسفانه عدم هم خوانی نام خانوادگی مانع گردید و مستلزم رضایت ولی و یا قیم من که عمویم بود که بنا به مخالفت های او با نگاهداری من توسط مادر بزرگ و حتما راضی نشدنش به این هجرت نقشه های مادر بزرگ را نقش بر آب کرد و همین باعث شد که در امیریه همچنان ماندگار گردیم و من در این محله زیبا هم رشد کنم و هم از دریای بیکران مهر مادر بزرگ سیراب گردم و اینجاست که هر بار این عکس را میبینم آرزو میکنم کاشکی زمان متوقف میشد و من هنوز همان طفل بودم و مادر بزرگ زنده بود و دنیا هم همان که بود با همان کسانی که بودند حالا نیستند همانگونه میماند و . . .
در همان ماه های اقامتم در اینجا به همت دوستی از دوستان خواهرم مادر بزرگ مقداری از عکسهایی را که داشتم را برایم فرستاد که این عکس هم جز آنها بود که وقتی این عکس را دیدم یاد همان داستانی که گفتم افتادم فکر کردم مادر بزرگ این عکس را از قصد فرستاده بگوید دیدی قسمت و سرنوشت دروغ نیست دیر و زود دارد و سوخت و سوز نداردوقسمت این بود که تو غربت نشین بشوی .
حق با مادر بزرگ بود که همیشه میگفت نمیتوان از سرنوشتی که خدا رقم یا قلم زده فرار کرد. اینجاست که آه میکشم که پروردگار قادر پس چرا اینرا آنزمان میسر نکرد که غربت را بامادر بزرگ تجربه کنم و زیستن در آن و ساختن با غمش را مانند همه چیزهایی که از او آموختم , یاد بگیرم و چه بسا باهم بودنمان در غربت آن چند صباحی که بعد از خروج من هنوز از عمرش باقی مانده بود و رفت را هم در کنارش بودم و در کنارم بود.

۴ نظر:

Labkhand گفت...

حسین جان سلام. خدا رحمت کند مادربزرگتون رو. حکایت جالبی بود. موفق باشید.

اقاقیا گفت...

از دست دادن پدر یا مادر در دوران کودکی، هنگامی که هنوز نیاز به محبت شان داریم همچنان تا آخر عمر مانند حفره ای عمیق در قلب ها باقی خواهد ماند. این حفره چه بسا عمیق تر در قلب مادر بزرگ مهربان تان بوجود امده بود، خوشحال و اسوده باش که مادر بزرگ مهربانی بوده تا جای خالی آن ها که بایستی بودند و اتفاق روزگار محبت آنها را از تو که بچه ای بیش نبوده ای از تو ستانده بود را به خوبی و شیرینی پر کند. که هنوز هم عطر نان تازه از خاطراتت به مشام میرسد، عطر زندگی و عطر بودن.
حسین حسرت نخور. آسوه باش که فرصتی به مادر بزرگ عزیزتان داد روزگار، تا خودش را به روشنی و خوبی به خودش نشانش دهد. در این مواقع ست که آدمی به تمامی خودش را باز می شناسد.

صدف گفت...

خدا رحمت كنه مادر بزركتون رو عكستون هم خيلي زيبا و معصومانه هست. واقعا حسرتتون رو ميفهمم

دختر همسایه گفت...

حسین عزیز واقعا دلم بدرد میاد وقتی داستان این جداییها رو میخونم ...انگار مکافات دوست داشتن رو آدم باید با این جداییها روزی پس بده ....خدا روحشون رو شاد کنه