۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آرزویی که دیگر ندارم . . .

مقدمه : زمانی که بچه بودم و آرزویی داشتم که برآورده نمیشد مادر بزرگ نازنینم برای اینکه تسلایم بدهد میگفت حتما مصلحتی بوده وگرنه پروردگار الرحمن الرحیم هست و تمام بنده هایش را یکسان دوست دارد و . . .

در محل کار تازه ام با یکی از همکاران گپ میزدیم که حرف ما کشیده شد به مرگ و میر و کوتاهی عمر بعضی از آدمها و بعد رو به من کرد و پرسید چند سال دارم گفتم 52 و بعد هم از آنجایی که با مدینه گفتن فوری دلم کباب میشود به او گفتم با مقایسه با خواهر و مادرم که چهل و چند سالگی مردند ومخصوصا پدرم که با 35 سال رفت طوری که من اصلا بیاد نمیاروش هر روز صبح که چشمم را باز میکنم و میبینم هنوز زنده ام پروردگار را شکر میکنم برای طول عمری که بمن داده که یکهو پرید وسط حرفم وگفت من پدرم را اصلا نمیشناسم حال چه برسد که بدانم زنده است یا مرده تنها همینقدر میدانم که ایرلندی بوده پرسیدم چند سالت هست گفت 50 سالمه که بعد هر کدام رفتیم سر کار خودمان اما من راستش ناراحت بودم که چرا حرفهای ما به اینجا کشید اگر چه در طول اقامتم در اینجا بارها با قصه های مشابهش بر خورد داشتم باری حرفهای همکارم و دیگرانی که با آنها برخورد داشتم از لابلای حرفها و یا عکس العمل هایشان این دستگیرم شده که در هر سن و سالی که باشی و از هر جنسیت و قماشی و سرزمینی فرق نمیکند همانقدر که داشتن والدین, شادی و دارایی غیر قابل توصیفیست, نبود و نداشتنشان هم غمی بی انتها میباشد. در همین حال و هوا بودم یاد دو حکایت تلخ افتادم اولی تقریبا مربوط میشودبه اوایل دهه پنجاه که در خانه یکی از خویشان میهمان بودم .غروب با پسر صاحبخانه زدیم بیرون خانه آنها کوچه مریخ در خیابان سپه که یکی از مدارس هدف پسرانه هم آنجا قرار داشت بود . دوتایی میخواستیم بریم میدان حسن آباد و بعد از اینکه کارمان را انجام دادیم او برگرد خانه شان منهم بروم خانه خودمان از کوچه شان که وارد خیابان سپه شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم تقریبا روبروی آشیخ هادی نرسیده به باستیون سر کوچه ایی چند نفر زن و مرد دور چیزی حلقه زده بودند که کنجکاوی مارا هم برانگیخت به جمع آنها نزدیک شدیم دیدیم بچه ایی در قنداق روی اسفالت پیاده روخوابیده و مردم هم همینطوری میبرند و میدوزند و کسی لااقل همت نمیکند بچه را از زمین سفت و سخت بردارد تا تکلیفش مشخص شود اما تا بخواهی تفسیر بمیل و انواع و اقسام انگهایی که به مادر ش و خود بچه میزنند و به تنها چیزی که فکر نمیکنند که این طفل شاید ثمره عشقی میباشد و مشکلات فرهنگی یا مالی . . . مادر را وادار به این حرکت نموده است . شنیده بودم میگفتند بیشتر مادران که بچه خود را سرراه میگذارند در گوشهایی کمین میکنند تا ببینند چه بر سر جگر گوشه شان میاید بهمین خاطر مرتب به دور و بر نگاه میکردم و به هر خانم جوانی بد بین بودم که در این موقع ماشین گشت پلیس کلانتری مرکز در خیابان ظاهر شد که با سر و صدای مردم ایستاد وقتی داستان را گفتند مامورشانه خود را بالا انداخت و با خونسردی گفت که آنطرف خیابان مربوط میشود به کلانتری 12 باید به آنجا خبر دهید. حالا تعداد مردم یا تماشاچی ها زیادتر هم شده بود که چند تایی دایه های مهربان تر از مادر هم پیدا شده بودند, ولی بچه همچنان در هوای گرگ ومیش خنک غروب همچنان بر روی زمین بود.من و دوستم با اکراه و بی میلی که میخواستیم بدانیم عاقبت بچه چه خواهد شد مجبور بودیم که آنجا را ترک کنیم ولی در بین راه هر دو ناراحت و تنها راجع به آن طفل معصوم حرف زدیم از دوستم که جداشدم در تمام راه به بچه فکر میکردم وقتی خونه رسیدم به مادر بزرگ قصه را تعریف کرده و به او گفتم اگر مردم نبودند برش میداشتم میاوردم خونه خودمان ,مادر بزرگ که ناراحتی مرا حس کرده بود با خنده بزبان ترکی گفت بالا پیشیک بالاسی دییرده . . . ( پسرم بچه گربه نبود) که همینطوری برداری بیاری . چهره مادر بزرگ حکایت از این داشت که او هم از خبر من ناراحت شده است شاید او هم داستانهایی مشابه را بیاد میاورد.
چند سال بعد که خدمت سربازی را در کلانتری سپری میکردم شب دیر وقت مامورین بچه قنداقی را به پاسدارخانه آوردند که سر راه پیدایش کرده اندکه اینبار مامورین دور بچه حلقه زدند و بچه بیگناه را بمباران قضاوتهای ناعادلانه و یکطرفه همراه با ناسزا و غیره نمودند و افسر نگه بان هم بدتر از آنها برای کودک پرونده ایی درست کرد که فردا راهی شیرخواهگاهش کند . از آن تاریخ هر بار بچه سرراهی میشنوم یا جایی میخوانم یاد آن دو بچه میفتم و به این فکر میکنم بالاخره سرانجام آنها چه شد ؟

زمانی که به آلمان آمدم و با سرگذشتهایی مانند همکارم
آشنا شدم و دیدم که واژه حرامزاده تنها برای خالی نبودن عریضه در کتاب فرهنگ لغاتشان میباشد و نه در سطح جامعه و مردمشان و قربانیان یا ثمره ها بدون شرم و خجالت از وضیعتشان میگویند و قانون گذار با قوانینش دولت را موظف کرده تا از مادران همه رقمه حمایت کند که بتوانند ثمره خواسته یا ناخواسته خود را بزرگ کنند و وقتی اولین بار شنیدم در برخی شهرها ی آلمان محلهایی هستند مانند صندوق امانات که مادرانی که با تمام امکانات فرهنگی و مالی اینجا مایل به نگاهداری فرزند خود نیستند بجای اینکه در خیابان یا جلوی خانه اعیانی رها کنند بچه را در آن صندوق ها بگذارند. سالها به فرهنگ و قوانین و این جعبه های کودکشان غبطه میخوردم و حسرت و آرزویش را برای سرزمینم و بچه های سرراهیش و مادران ناتوانش داشتم, که الان با خبرهایی که میرسد , برای دولتیان فحشای خیابانی عار ولی تدوین قانون دولتی اسلامیش برای مجلسش دستور کار است تا برای بوالهوسان نا مسول راه را هموار کنند مثل ازدواجهای موقت و چند همسری های بی ثبت و سند و صدها و هزاران معضل های دیگر که همه بهتر از من میدانند که نیازی به بازگویی من نیست, حال خود آرزو میکنم و از پروردگار میخواهم که آرزوی سالهایم حالا حالاها بر آورده نشود.


پینوشت : جعبه بچه ها یا Baby hatch در اینجا . . .

لینک در بالاترین

۳ نظر:

لیلی گفت...

دلم خیلی گرفت
کاش هیچ بچه ای در هیچ جای دنیا زیادی نباشه
و هیچ مادر ی مستاصل نشود که مجبور به رها کردن بچه اش بشه
کاش

فروغ گفت...

اما این اتفاق می افتد لیلی عزیز. بچه ها از مادرها و مادرها از بچه ها جدا می شوند و تنها چیزی که در این میان زیباست آرزوی خوب ما برای این دسته از افراد ست، همان کلمه ای که لیلی تو نوشتی. کاش!
کاش چی حسین؟ کاش این جور بچه ها بدنیا نیان؟ کاش این جور مادران وجود نداشته باشن؟ کاش زمین بهشت برین شه؟ کاش آدم های بد نباشند؟، کاش شرایط دشوار نباشه!؟
نه حسین تو هم آرزو کن. مثل لیلی، مثل قلب من، مثل روح من که تکه تکه شده تو این راه.
آرزو کن حسین.

نسیم گفت...

لا اینکه اینجا زندگی می کنم اما تاحالا راجع به این جعبه ها نشنیده بودم. خیلی جالب بود . این حکایتی که در هیچ جای دنیا انتها ندارد.