
۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه
از بوبی تا کاکلی یا چرخه زندگی . . .
1/ قبل از اینکه حکایت عکس بالا را بیان کنم لازم میدانم اشاره ایی داشته باشم به علاقه ام به حیوانات که برمیگردد به دوران طفولیتم که البته مقداری هم تقصیر ژن میباشد.خلاصه در طول زندگیم بجرات میتوانم بگویم بیشتر از آنچه من به این دوستان زبانبسته داده باشم ازشان دریافت کرده ام و چه بسا در سخترین دوران چون دوستان شفیقی همراهم بودند . از زمانی که بیاد دارم دوستدار گربه و گربه سانان و پرندگان بودم که متاسفانه موقعیت زندگی با مادر بزرگ اجازه داشتنشان را نمیداد . مادر بزرگ خود که علاقه فراوانی به گربه داشت میگفت در خانه اجاره ایی حتی صاحبخانه هم راضی باشد کار درستی نیست و در مورد پرنده که آنزمان نگاهداشتن کفتر (کبوتر) در محله داستان پیش و پا افتاده ایی بود اما مادر بزرگ آنرا دور از شان خانوادگیمان میدانست . چند سالی در ایام بهار به داشتن کرم ابریشم دل خوش میکردم و وجود این موجودات کوچولو و وول خوردنشان روی برگ توت تمام تنهایی هایم را در خانه مادر بزرگ پر میکردند که بعدها که جوجه ماشینی به بازار آمد و گهگاهی مادر بزرگ برایم میخرید آن لحظه اوج خوشبختیم بود, که اتفاقا اولین بار هم تلخی از دست دادن چیزی که دوستش داری را بمفهوم واقعی کلمه در همان دوران فهمیدم. قصه ربوده شدن زیبا توسط گربه ولگرد محله که قبلا در اینجا نوشته ام.بعد ها که بزرگتر شدم اگرچه هنوز حیوانات را دوستشان داشتم ولی داشتن سرگرمیهای دیگر و بیرنگ شدن تنهایی هایم و دلخوشیها, این فرصت را بمن نمیداد که در فکر نگاهداریشان بیفتم تا اینکه اوضاع دگر گون شد و تمام همان چیزها که مانع شده بودند یعنی دلخوشیها یکی بعد از دیگری محو و از صفحه روزگار پاک شدند و بجایشان یاس و نومیدی جایگزین شدند واز شهر زیبا تنها نامی ماند و از مردمان مهربانش نیز تنها یادی در اینجا بود که برای ماندن و تحمل فکر چاره ایی بودم که به سراغ دوستانی که همیشه آرزوی داشتنشان را داشتم ولی نداشتم رفتم و در فاصله زمانی کوتاه خانه شد خانه وحش شد .از گربه که سوگلیم بود گرفته تا پرنده هایی از طوطی و سره و فنچ تا ماهی های آب شیرین . . . جملگی شدند اهل بیت و برخلاف بیرون از خانه که ادمیان بجان هم جنسان خود افتاده بودند و نامش را ذوق زدگی انقلابی مینامیدند در مقابل ساکنان منزل در صلح و صفا همزیستی مسالمت آمیزی را هم زندگی میکردند وسوای آنکه زیبایی های زندگی را به رخ ما میکشیدند به من نیز میاموختند, که انصافا نقش اصلی آن صحنه را گربه ام دخی ایفا میکرد که متاسفانه با عمر کوتاه دخی قصه آن ایام هم کوتاه شد.
2/سالهای اولیه غربت با هیجانها و دلهره ها و بلاتکلیفی هایش مجال داشتن حیوانی را از ما گرفته بود ولی بعد ها که تا حدودی با اینجا انس گرفتیم و فهمیدیم که حالا حالاها باید ماندگار باشیم خواهر بزرگم که مدتها هم خانه بود گربه ایی آورد و تا زمانی که ازدواج باعث جدایش از ما شد, به برکت وجود او در خانه همیشه گربه ایی داشتیم که بچه دار شدنهایشان و صاحبی برای طفلان پیدا کردن دست به دست هم داده باعث میشدند که مقداری از درد فراغ یار و دیار و . . . کم شود که با جابجایی خواهر خانه یکهو خالی شد و برادر کوچکتر اگر چه پیشم بود ولی او سرگرم مدرسه و دوستانش و بازی بود . باز برای چندمین بار برای رهایی از تنهایی باز هم بسراغ دوستان قدیم رفتم که گربه ایی که صاحبش سانچو نامیده بود را آوردم و این درست مصادف با اواسط دهه نود بود که آوردن سانچو و دوران زندگیش با ما خود داستانیست که اگر فرصتی و مناسبتی بود در آینده خواهم نوشت . باری متاسفانه بعد از مدتی گربه دوست داشتنی من هم به سفری بی بازگشت رفت و این سفر او بنحوی فجیع بود و اندوه بار که با خود پیمان بستم که دیگر هر گز گربه ایی نداشته باشم .
بعد از مرگ سانچو به شهر مجاور نقل مکان کردم اما با وجود این جابجایی هنوز از غم سانچو بطور کامل رها نشده بودم البته دلیل دیگر شاید برای این بود که آلترناتیوی برایش پیدا نکرده بودم . برادر که خود بعد از سالها گربه و سگ داشتن حال بناچار قناری را جایگزین آنها کرده بود و از اینکه بالاخره قناریهایش جوجه ایی به او هدیه کرده بودند بسیار شاد بود و حتی افتخار هم میکرد . مهر برادری اورا واداشت تا علاقه اش را برای داشتن جوجه قناری هایش را زیر پا گذاشت و با خرید قفسی و جفتی برای او بدون آنکه خبری داشته باشم روزی برایم آورد تا مرا از آن حال و هوا در بیاورد . الان حدود دوازده سیزده سالیست از آن زمان میگذرد. میهمانهای اولیه من که در تصویر دیده میشوند بوبی و همسرش میباشند که با پرواز آنها به ابدیت دوستان دیگرشان بوبوش و دخی
جایشان را گرفتند و در حال حاضر هم انگوری وکاکلی که تصویرشان در آغاز مطلب میباشد بعنوان نسل سوم هم خانه ما میباشند. کاکلی قناری نارنجی رنگ که پشت به دوربین میباشد را روز کریسمس در زیر بارش برف خریدیم تا بوبوش و انگوری که چند وقتی بود هم خانه خودرا از دست داده بودند تنها نباشند. وقتی کاکلی را در قفس رها کردم همینطور که قفس را نگاه میکردم و به چرخه زندگی فکر میکردم که چگونه در عرض چند سال مهره ها جابجا میشوند و چه کسانی جایگزین چه کسانی بحق و ناحق میشوند با همین افکار همان موقع که وارد اینتر نت شدم دیدم هم محله عزیزم نق نقو مطلبی تحت عنوان چهار سو چوبی را درج کرده که هنوز هم در سایتش هست که تاریخچه کوچه ما و مردمانش در چندین دهه پیش میباشد که بعدها در روزگاری دیگر من و اهالی محل جایشان را گرفتیم و حال هم عده دیگری جای مارا گرفته اند . مطلب نق نقو هم تلخ بود و هم شیرین, دیداری بود با محله که در مجموع باعث دلتنگی و غم و اندوه بودودستاویزی برای لعن و نفرین به چرخه زندگی که آدمی را به کجاها که پرتاب نمیکند و انگیزه ایی برای این نوشته ام شد.
۱۳۸۹ دی ۳, جمعه
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
به سپیدی برف . . .

در ادامه این بی انصافیست با علم به اینکه میدانم همگان به این مرارتها واقفند و آگاه و دوستان عزیزم در وبلاگهایشان به آنها پرداخته اند حال منهم با مرورشان بر غم و اندوه یاران بیافزایم آنهم با دانستن این حقیقت تلخ که تا سناریو و بازیگران این صحنه تغییر نکنند نقطه پایانی هم بر نا ملایمتی ها وتظلم ها . . . نخواهیم داشت .
آنچه که تصمیم دارم بگویم و شاید آنروی سکه اندوه ها و غمهای مشترکمان میباشد , حسرتها و آروزوهاست که از بدو ورودم به اینجا داشته و دارم از رفاه و آزادی گرفته تا شادیها و غیره و ذالک مثل همین الان که همانطور که در نوشته قبلیم اشاره کردم که ننه سرما زودتر آمده که باید اضافه کنم که کنگر خورده و لنگرهم انداخته طوری که پنبه های لحافش همچون قلمی جادویی تابلوی زیبایی را رسم کرده اند که هر چه نگاه میکنی سیر نمیشوی آنهم در آستانه کریسمس ولادت پیامبر صلح دوستی که تنها خود قربانی مرامش شد که برایش قربانی نگرفت آری حال که همه جا را آذین بسته اند و بابا نویل های ریز و درشت در گوشه و کنار به کودکان چشمک میزنند و بچه ها که صبرشان به آخر رسیده که بدانند هدیه امسالشان چیست روزها را میشمرند و تا به غروب روز موعود برسند .از تکاپوی مردم در تهیه همان هدایا همه و همه مانند خیلی از پدیده های طول سال از کارناوال شادی تا آوردن شکلات و شادی توسط خرگوش عید پاک و ده ها امثال آن که بدون استثنا هر کدام ازما غربت نشینها وا میدارد همواره آنهابرای عزیزان و مردم خود آرزو کرده و جایشان را خالی میکنیم و از پروردگار بخواهیم که اگر به چنین جایی نمیرسیم لااقل دلخوشیهایی را که داشتیم و دیگر نداریم را باز گرداند .البته اینرا هم باید اضافه کنم که تمام این حسرتها و آرزوها مربوط به نا رسایی های سیاست و سیاسیون نیست که برخی بر میگردد به اخلاق و فرهنگی که بر جامعه حاکم است که درحال گذر از آنها بودییم که متاسفانه با تغییر سیستم که جدای از اینکه مانع دگرگونی های یاد شده شد بلکه باعث ترویج بد اخلاقی های نوظهوری نیز گردید و اولین قربانیش همان اخلاق بود و ارزشهای والایی که داشتیم که به خاطر اینکه این بحث در حوصله این نوشته نیست میگذرم .
باری همانطور که اشاره کردم بیشتر از یک هفته است که در محاصره برف و سپیدی هستیم و همین امر هم باعث شده که شادی مردم دوچندان گردد که بالاخره بعد از سالها باز هم کریسمس سفیدی خواهند داشت . خلاصه تصویر بالا با این تیتر (Kaiserschnitt! Ärzte retten weiße Löwenbab )سزارین ! دکترها بچه شیرهای سفید را نجات دادند در رسانه ها متعدد نیزخبر خوش دیگری در این ایام شادی , بویژه برای علاقمندان محیط زیست بود .
داستان این نجات اگر بخواهم خلاصه بگویم از این قرار است که در یکی از پارکهای تفریحی شمال آلمان که هزاران حیوان از گوشه و کنار دنیا را در خود دارد یکی از آنهایک جفت شیر سفید که از حیوانات کمیاب میباشند که دو هفته پیش ماده شیر گویی بچه ایی بدنیا میاورد که کارکنان آنجا بعد از چهل و هشت ساعت متوجه میشوند که بچه مرده است ویا اصلا مرده بدنیا آمده بوده است که از ظاهر شیر مادر حدس میزنند که باید تعداد بچه ها بیشترباشند که اورا بیهوش کرده به درمانگاه دانشکده دامپزشکی هانوور میبرند که بعد از معاینه متوجه میشوند حدسشان درست بوده است. در درمانگاه مزبور پرفسور اینگو نولته Professor Ingo Nolte با تیم پزشکی شش نفره ایی با سزارین این دو بچه را بدنیا میاورند که چنین عملی در جهان بیسابقه بوده است که یکی از پزشک ها بعد از عمل در توضیحی میگوید در واقع این دو کودک مرده بودند که با تلاش تیم پزشکی به زندگی بازگشتند که خوشبختانه حال که 16 روزی از تولد این سفید برفی های زیبای دوست داشتنی میگذرد هر دو در سلامت کامل بسر میبرند. در پارک یاد شده مادر خوانده آنها خانم رگینا حمزه Regina Hamza میباشدکه تجربه فراوانی در پرستاری از گربه سانان دارد که مراقبت و نگاهداری آز آنها بعهده اوست که با شادی از سلامت کوچولو ها و رشدشان میگوید و اضافه میکند در حال حاضر هر کدام از این دو برادر نیزاNiza و نروNero ( اسامی که کارکنان به آنها داده اند) روزانه ده مرتبه و هر بار 100 میلی لیتر شیر میخورند . با خواندن این مطلب پر هیجان و دیدن عکس بالا که پرفسور نولتا با غرور این دو بچه را در بغل گرفته باز دوستان قدیمی حسرت و آرزو بسراغم آمدند که هم یاد حیوانات زیبا و مظلوم میهن از هر نژاد و دسته افتادم که در طول این سالها از قربانیان بزرگ بد اخلاقیها بوده و هستند و برخی در حال انقراض و برخی هم قهر کرده و کوچ کرده اند و یاد حکایات تلخی دیگرکه گهگاهی بگوشم میرسد و یا در جایی میخوانم که حاکی از آنند متاسفانه خیلی از دکتر های وطن که تنها کاری که نمیکنند طبابت میباشد بلکه کارشان سوداگریست و اینکه چنان غرق زر اندوزی و برج سازی و غیره که بندرت دیده یا شنیده میشود که مثلا مانند وکلا . . . بدون چشمداشتی در فکر هم وطنان خود باشند و یا در حرکتهای اعتراضیشان در کنارشان قرار بگیرند و چه بسا اگر چه تلخ است بیانش بعضی ابزارو وسیله ایی شده اند در دست قدرت که این همواره پرسشی برایم بوده چگونه پزشکی که باید سلامتی را به بیماری برگرداند میتواند سلامتیش که باقطع انگشتی و دست و عضوی از او بگیرد و شخصیتش را بکشد؟ آیا او هم میتواند با نشان دادن شاهکارش مانند پرفسور نولته جلوی دوربین با وجدانی آسوده قرار بگیرد و افتخار کند؟
پینوشت :
حال که مطلب تا حدودی به حیوانات مربوط میشود جای دارد این خبر خوش را در اینجا به اطلاع یارانم برسانم که دوستان عزیزم که دوستدار و یاری دهنده حیوانات بویژه گربه ها و سگ های آواره و بی صاحب و قربانیان خشونتهای نا مردمان که متاسفانه خود نیز گاهی گرفتارش میگردند دست در دست هم داده تصمیم به برپایی پناهگاهی برای این زبانبسته ها گرفته اند که خوشبختانه تلاشها و ایثار گریهایشان در حال بثمر رسیدن است که برای اطلاع بیشتر و آگاهی از تلاش های این عزیزان که خدارا شکر تعداشان کم نیست و امیدوارم که هر روز بر تعدادشان نیز افزوده شود اینجا کلیک کنید و یا به آدرسی که در بنری که در قسمت لوگوهای اینجاست ایمیلی بفرستید. .

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
فرانک ( Frank) . . .

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه
15 آذر . . .
بیت بالابه یاد مادر بزرگ که گهگاهی در نا ملایمتی های روزگار بر زبان میراند .او از این تک بیتی ها و دوبیتی ها و قطعه های کوتاه زیاد داشت ولی من که در آغاز راه بودم, تنها از بیان شیرین او که بزبان مادریش بود لذت میبردم و غافل از مفهوم و معنایشان بودم که بالاخره در طول سفرزندگی پی به ارزش تک تکشان بردم و بقول خود مادر بزرگ که برخی حرفهای قصار و . . . را میگفت باید با آب طلا نوشت امروزه میبینم آنچه که باید با آب طلا مینوشتم و قاب میگرفتم حرفهای خودش بود. یکی از حرفهای مادربزرگ که بارها و بارها شنیده بودم وقتی صندوق چوبیش را باز میکرد و در بقچه ایی به تکه پارچه ایی بر میخورد و یا وسیله ایی که آنرا با کسی رفته بود خریده بودیا هدیه گرفته بود, مانند ساعت شماطه دار بالای طاقچه که وقتی تهران آمده بود و چون فارسی بلد نبود با زن جوانی که همسایه اش بودبا او رفته و از فروشگاه راه آهن خریده بودند که بیش از دوسه دهه بود که ساعت مزبورکار میکرد اما متاسفانه زن جوان عمرش کوتاه بود وبا رفتنش مادر بزرگ طوری داغدار شده بود که گویی دخترش بود و گاهی که ساعت را کوک میکرد و یاد همسایه جوانش میفتاد میگفت اگر به فخری میگفتم عمرت اندازه این ساعت باشد بمن حتما میخندید میگفت خانم (مادر بزرگ را همه خانم صدایش میکردند) میگه عمرت اندازه ساعت باشه و این حکایت را در تکه های پارچه و برخی از چیزها از زبان مادر بزرگ میشنیدم بدون آنکه درک کنم ولی همانطور که در آغاز اشاره کردم در طول زندگی پی به ماهیتشان بردم و خود نیز استفاده کرده ام آخرین بار همین دو سه هفته پیش که خواهر زاده ها عکس های گربه شان رادر فیس بوکشان گذاشتند که مثل خودشان یادگاری از خواهرم میباشد یاد حرف مادر بزرگ افتادم و خب به دنبالش هم آه و حسرت و ایکاش ها . . . مخصوصا با دیدن یکی از عکسها که خودش گربه را بغل کرده و از پنجره بیرون را نگاه میکند .
15 آذر روزی است که دختر پاییزی ماازبدو ورودش خزان های مارا خرم تر از هر بهاری کرد .دیشب با دو دخترش در دنیای مجازی در صفحه های فیسبوکشان با شمعهایی وبه همراه عکسهایی از خودش از سالهای دور و نزدیک جشنی گرفته و یادش را گرامی داشتیم و حالا من در اینجا از او که دختری ازامیریه بود و تا آخرین نفسش با آنکه سالها از آنجا کوچ کرده بود در هر فرصتی و به هر بهانه ایی سر میزد و اخبارش را به گوش ما هم میرساند با گذاشتن عکس گربه اش که میدانم خیلی دوستش داشت یادش را گرامی بدارم و بگویم هنوزم که هنوزه باور ندارم . . .