۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عشق و زمستان . . .

بارش برف و باران در روز يکشنبه باعث طراوت تهران شد. ادامه . . .

زمستان فصل منه و دی هم ماهم اگرچه سالهاست هردو تهیدستند و تهی مانند شهرم و محله ام اما همچنان دوستشان دارم چرا که بودنم و هر آنچه که دارم را از آنها میدانم . یکی از بیشمار عللی که زمستان را دوست دارم بخاطر برفش میباشد و همین امر هم موجب میشود مانند روزگاران گذشته از بارش برف در تهران شاد شوم, بویژه با دیدن تصویر بالا که نشانگر این است که این هدیه آسمانی زیبا شادی و شور کوچ کرده را به نوجوانان برگردانده حال اگر چه کوتاه و گذرا . . .

با دیدن هر عکسی در خبر بالا که گویی کپی رنگ و رو رفته ایی از زمستانهایی که داشتم میباشند گرفتار دلتنگیهای سالهایم که به اندازه یکدنیا میباشند میشوم دلتنگ صدای برف پارو کن, دلتنگ گرمای آتش پیت حلبی دود گرفته سوراخ سوراخ بابا لواشک فروش مهربان , دلتنگ سکه دوزاری برای خرید لبوی تنوری که وقتی فروشنده لای روزنامه باطله میداد گرمایش که از کاغذ میگذشت انگشتان دست را که از سرما یخزده بودند را جانی میبخشید و بوی خوشش مطبوع تر از سوسن و یاسمن روح را نوازش میداد, دلتنگ شنیدن خبر تعطیلی مدرسه از رادیو . . . و دلتنگ مادر بزرگ و خانه و حوض یخزده و شیر آبش که با گونی که دورش پیچده اش شبیه مترسکی را میماند و کرسی درون اتاقش که سرما را از جان می ربود و اصلا دلتنگ زمستان های آن روزگاران خوشم با تمام سرما و برودتی که داشتند در درون خود گرمای ویژه ایی داشتند که از برکت دلهای مردمانش بود که مثل امروز یخ نمیزدند و یخزده هم نبودند .

اگر این مطلب طولانی هم شود دوست دارم این داستان را هم که ارتباطی با زمستان دارد را بگویم : مادر بزرگ آفتابه ایی را که سالها از پیش از من داشت که از اسلاف خودش کوچکتر وباریکتر و هرگز برای منظوری که ساخته شده بود مورد استفاده قرار نگرفته بود, بلکه از آن بجای آبپاش در تابستان برای آب دادن شمعدانیهای مادربزرگ و نگاه داری آب برای مبادا استفاده میشد که هرسال هم با ظروف دیگر برای سفید شدن راهی رویگری میشد که اوست حسین مسگر سفیدش کند. زمستانها بابرپا شدن کرسی مادر بزرگ آفتابه مزبور را پر میکرد و در قسمت خودش با نخی به یکی از پایه های کرسی میبست تا آب گرم داشته باشیم و او هر روز صبح حتی وقتی حیاط پوشیده از برف بود و خطر زمین خوردنش میرفت, آنرا میاورد کنار حوض تا من صورتم را با آب گرم بشورم و در مقابل خود با آب سرد وضویش را میگرفت که آنروزها متاسفانه من کوچک بودم و ناتوان تا این عمل اورا درک کنم امروز که نگاهی به گذشته ها میاندازم و یاد این از خودگذشتگی او میفتم میبینم این کار بزرگ او مانند تمام مهرش بمن همان خود عشق میباشد و آنهم عشقی یکطرفه بدون داشتن چشمداشتی به معشوقی که هرگز فرصت جبران نخواهد داشت. اینجاست که میتوانم بگویم یا ادعا کنم به عشق اولین بار در زمستان از لوله آفتابه ایی که از دستان لرزان پیرزنی مهربان بر سررویم میریخت رسیدم و مزه شیرینش را چشیدم اگر چه نشناختمش و از آن به بعد دنبالش روان شدم که دیگر نیافتمش .

۲ نظر:

نفیسه گفت...

یادش گرامی.....یادمه توی کتاب خاطرات ثریا زن دوم شاه خوندم که هیچ وقت نمیشه معنای heinweh رو دقیق ترجمه کرد مگه خودت تو غربت باشی تا بفهمیش.....چند سالی معناشو خوب می فهمیم

دختر همسایه گفت...

الهی که روحش شاد بشه و این حرفها ی شما طوری بهش برسه ...واقعا زیبا هست عشق او به شما عشق شما به اون حتما در نگاه شما قدر دانی رو میدیده حسین عزیز...همیشه دلشاد باشید و زمستان برفی داشته باشید