۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

اسیر . . .

اسیر


کسی در انتظار او نبود
دلی برای او نمی تپید
نگاه هیچ کس به خودش دلی به روی او نمی نشست
هراس خورده بود و مات
درون حلقه نگاههای ناشناس بی پناه
هوای سرد سوز می خلید
و پاره های جامه اش به جان او
و دشنه ای نهفته می برید
تکه تکه از توان او
هنوز نارسیده کال بود
جوانکی هنوز خردسال بود
به او نگاه می کنم
به من نگاه می کند
و هر دو آه می کشیم
چه دشمنی میان ما است؟
عدوی راستین ما
همان یگانه غول سود و زر در کمین توده هاست
اسیر بی نوا برادری غریب مانده و گم است
رها و بسته هر چه هست
یکی ز خیل بی شمار مردم است

(سیاوش کسرایی )

۲ نظر:

صدف گفت...

محشر بود حسين اقا

نیکابان گفت...

من از کسرایی کم شعر خوندم...
خیلی قشنگ بود... مختصر و مفید .. حقیقت انسانی همینه بنظر من...