۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

باقی حکایت . . .

خوبی جلال که من به او لقب گوگل یا ویکیپدیا انسانی داده ام در این است که او اطلاعات جامع و کامل دوره مرا و خودش و حتی قبل از مرا از محله و ساکنین و بناهایش را دارد. همین باعث شده که شادی مرا از یافتن این بچه محل دو چندان کند و رد و بدل ایمیلهای روزانه ما در این مدت کوتاه و همانگونه که اشاره کردم دریافت پاسخ پرسشهای من از او که در این همه سال چه بروز باغچه ایی که من در آن رشد و نمو کرده ام آمده است موجب شده جای خالی این بیش از دو دهه را پر کندو فاصله ام را کوتاه کند, اما افسوس در میان پاسخهایش خبرهایی جای میگیرند که عمر شادی های آن لحظه را میکاهند و یا اصلا از بین میبرند و همین ها هم باعث گردیدند که فاصله ایی بین قسمت دوم این حکایت این قسمت پدید آید.
بعد از ذوق زدگی یافتن بچه محل خوبم و مرور و یاد آوری شیرین خاطره شبهای فوتبال جام جهانی
در منزلشان از او میخواهم که از آن کلبه مهر و صفا بیرون برویم واو مرا که بعد از نزدیک به سه دهه دوری توریست یا غریبه ایی بیش برای محله ایی که از کودکی هایم دزدیده ام, نیستم بگرداند. در اولین قدم که از کوچه وقفی بیرون میزنیم چشممان به دکان حاجی مو پنبه ایی میفتد که قبل ازخروج من که حاجی سفر آخرت رفت اداره اش بگردن ابرام همکلاسی شش سال دبستانم افتاد و حال میشنیدم که جلال خبر میداد ابرام سه برادرش را از دست داده که یکی از آنها زنده یاد آقا عبداله قهرمان حکایتهای من همانی که همین چند ماه پیش در عاشقانه ها و دخترک زیبا با چادر کودری گلدار نوشته بودم :(آقا عبد اله روی چهار پایه چوبیش که تکه های عاج را مرتب میکرد با چشمانش اورا تا مغاذه ابراهیم ماست بند چنان دنبال میکرد گویی از او برای مینیاتورهایش بهره میگرفت تا در قابهای خاتمش زندانیش کند . )به راهمان ادامه میدهیم از اینسمت خیابان به آنسمت از این کوچه به آن پسکوچه . . . در میان راه میشنوم که آقا بزرگی همان که هیکلش با شهرتش همخوانی داشت و برخورد ناخواسته تنه اش کلاس دوم در حیاط مدرسه باعث شکستن سرم شد و همین عدم سبب خیر شد که پی به ارزش مهین خانم نرس بیمارستان رازی ببرم و شرمنده عمل خود در همراهی با بچه ها در به تمسخر گرفتنش شوم , که حال خبر دار میشوم دنیای به این بزرگی نتوانسته آقا بزرگی را در خود جای دهد و او را هم سوار بر کاروان پدر خدا بیامرز جلال و آقا عبد اله نموده که متاسفانه تعداد مسافران بسیارند و همه هم قهرمان های حکایاتم که برخی را بهشان پرداخته و برخی هم منتظر بهانه ایی بودم که بهشان بپردازم مانند طفلک فرامرز که با مادر و خواهر و برادرش بهمراه ناپدریش که از بچه محل های قدیم ما بود به کوچه ما آمدند فرامز چند سالی از من کوچکتر بود جدایی والدین و حس مسولیت برادر و خواهر و نقض عضوی چشمش دست بدست هم داده بودند و از موجودی پرخاشگر و عاصی و عصبانی ساخته بودند که همین باعث فاصله بین او و بچه هاشده بود و برای من این اثر را داشت که برای اولین بار در زندگی به این پی ببرم که انسانها اگر همدیگر را درک بکنند اگر همدیگر را دوست نداشته باشند از همدیگر بدشان هم نمیاید مرگ پسرک دلم را سوزاند زود بود که اینبار میبینم که طبق عادت جلال که خبر های بد را در ساندویچی از اخبار خوش بخورد من میدهد تا شوکه نشوم از جواد برقی میگوید که با برادرش در دبستان چند سالی همکلاسی بودیم و خود جواد هم چندان فاصله سنی با مانداشت یادم میاید روزی را که او با پیرمرد پینه دوز بغل جوی آب سر قوام دفتر که به همه حضرات آقا میگفت هرکدام یکی از دو مغاذه نوساز را گرفته و با شادی باز کردند و جواد که جوانترین کاسب محل شد و او با الهام از نام کوچکش اسمش را الکتریکی جوادی گذاشت و مکانی از مکانهای محبوب من گشت که لامپ و سرپیچ و سیم و باطری و غیره را با تخفیفی ویژه بخاطر همکلاس بودن با برادرش از او میخریدم که خبر سفر او حال بغضهای تلنبار شده ام را میشکند .سوگوار قهرمانانم با جلال به سیر و سیاحت ادامه میدهیم با این امید و مژده که گزارش های بعدی به تلخی این راپرت نباشند.

۱ نظر:

نسیم گفت...

دوستان قدیمی واقعا ارزشمند هستند. دلیلش هم همین احساس های خوبی هست که به ما می دهند