۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

سوء تفاهم . . .

رد و بدل ایمیل و عکس با بچه محل نازنینم باعث شدند که با چهره امروز محله که واقعیتی عینیست و با آنچه که من بیاد دارم و یا ترکشان کردم فاصله اش به طول بیش از ربع قرنیست آشنا گردم .طبیعیست که خبرها نمیتوانند همگی موجب مسرت خاطر گردد, مانند کوبیده شدن برخی از بناها و بد تر کوچ اهالی در درون و یا به برون و از آن بدتر هجرت همیشگی برو بچه ها از عرصه گیتی که در مورد آخری در نوشته پیشین اشاره کرده ام . دوست خوبم با مطالعه آرشیو وبلاگم و یا گاها بنا به درخواست من عکسهایی میفرستد که میداند که برایم چقدر با ارزشند و گاهی هم به رسم سوپریز از اماکن و یا کسانی تصویرهایی میفرستد که از همان دورانی که من مینویسم میباشند و حال هرکدام برای خود اسطوره ایی و یادگاری از روزگاران خوشگذشته اند که متاسفانه باید بگویم که درصد قابل توجهی از بناها , خانه ها ومغاذه ها بگونه ایی چهره عوض کرده اند که اگر راهنماییهای او نباشد نمیتوانم بشناسم مانند همین تصویر بالا که لبنیاتی ارجمند و آرایشگاه پاریس مد هم جایشان پس و پیش شده و هم شکل و نامشان ,باری امروز خانه ها تازه شده و سر بفلک کشیده اند و دکان ها نو و آباد شده اند ولی مملکت برباد و آنچه من از آنجا بیاد دارم درست برعکس, ولی زیبا و پر از مهر و صفا. . .
در میان عکسها ی دریافتی از اشخاص که بقول نق نقوی عزیز که خبر از در قید حیات بودن شخص را میدهد و فرقی هم نمیکند که رابطه ایی با او داشتم یا نه با دیدنش و خبر سلامتیش آنقدر خوشحال میشوم که اینبار اشک شوق گریبانم را میگیرد بعنوان مثال همین عکس کناری این سطور آقا مهدی سلمانی کنار گرمابه مرجان که بندرت نزدش میرفتم باری بادیدن تصویر او یاد خاطره ایی افتادم که اگر در زمان وقوع برایم بسیارتلخ بود حال بیشتر از تلخی آنزمانش شیرین میباشد.

در دوره ما زمانی که دبستان میرفتیم روز شنبه تک به تک ناظم مدرسه یقه سفید و موی سر که نمره 2 یا چهار حداکثر بلندیش بود و کوتاهی ناخنها ی ما را کنترل میکرد که برای کوتاه کردن مو بیشتر هر دوسه هفته یکبار سلمانی پاریس مد که صاحبش قاسم آقا جمالی که پسرش حسن هم مدرسه ایی ما بود میرفتم و گاهی هم پیش محمد آقاو شریکش ناصر که به ممد رشتی معروف بود و بعضا هم کنار حمام فرشته که نامش یادم نیست میرفتم یکی دوباری هم که آخر هفته میهمان خاله بودیم با پسرش سلمانی محله آنها در ایستگاه سنگی نرسیده به میدانشاه رفته بودم و همگی این آرایشگر ها گویی قسم خورده بودند و نرخی یکسان داشتند پنجزار (پنج ریال) دستمزدشان بود . یکبار که زمان رفتن به سلمانی ام مقارن بود به بازگشایی آرایشگاه آقامهدی سر چهارراه حاج رضا کنار گرمابه مرجان که نسبت به بقیه بخاطر نو بودنش تمیز تر بود و صندلیهایش مدرن تر و اگر درست یادم باشد اگر بقیه با ماشین دستی که گاهی موی سر را هم میکشید ,میزدند او ماشین برقی داشت که صریح تر و بی درد تر و یکدست میزد. باری مادر بزرگ آنروزیک پول خرد نداشت یک اسکناس دوتومانی داد که بقیه اش را بیاورم . من بجای پیش قاسم آقا بروم رفتم مغاذه آقا مهدی که راستش جو دکانش هم بخاطر مشتریانش که بیشتر آدمهای اسمی محل بودندو برخی از کسبه و حظور چند تا از بچه های مدرسه که بیشترشان با پدارنشان آمده بود ند با پاریس مد جمع و جور و معمولی خیلی فرق داشت که بر خلاف آنجا با آنکه نوبت من برسد طول کشید اما حوصله ام سر نرفته بود. وقتی آقا مهدی از سر من فارغ شد وقتی دو تومنی را دادم او هم یک تومن بقیه پول را داد و من راهی خانه شدم . وقتی خونه رسیدم بقیه پول را به مادر بزرگ دادم سراغ پنج ریال بقیه را گرفت گفتم یک تومان شد نمیدانم دیر کردن من یا نحوه بیان من بنده خدا را به شک انداخت و بقول او نکند که شیطان گولم زده باشد گفت بیا بریم ببینم چرا سلمانی از تو اینقدر گرفته خب منهم تسلیم با او راهی شدم سر کوچه که او بسمت مغاذه قاسم آقا میخواست برود به او گفتم پیش آقا مهدی رفته ام مادر بزرگ که نمیشناخت چند تا تشر زد که بچه خود سری شدی و . . . که رسیدیم مغاذه آقا مهدی خدا را شکر خلوت شده بود با وارد شدن ما آقا مهدی بسمت ما آمد فکر کرد شاید اشکالی در کارش بوده که مادر بزرگ مامورم کرد که حرفهایش را ترجمه کنم حال چه حالی داشتم خدا میداند ,حق هم با مادر بزرگ که بنا به استدلالش وقتی همه جا پنج ریال میباشد و کار هم شبیه هم چرا باید یک تومان بدهیم و هم با آقا مهدی بود که نرخش اینقدر بود. مادر بزرگ بعد از ترجمه حرفهایش از مغاذه بیرون رفت در این فرصت آقا مهدی دست در دخل کرد پنج ریال بمن داد و هیچ هم نگفت که در راه به مادر بزرگ پنج ریال را دادم . خانه که رسیدیم زن صاحب خانه از حالات ما دو تا متوجه شد که اتفاقی افتاده که از مادر بزرگ جویا شد. مادر بزرگ به او داستان را گفت و توضیح داد تنها بخاطر تربیت این بچه بود و گرنه پنج ریال نبود که صد تا از این چند قرانها فدای سرش و مرا سمت خودش صدا کرد و پنج ریالی را بمن داد . از آنروز شاید چند سالی از شرمندگی توام با ترس سعی میکردم که از جلوی مغاذه آقا مهدی رد نشومو اگر مادر بزرگ بود پشت چادرش قایم میشدم اما بعدها که بزرگتر شدم و نوجوانی را پشت سر گذاشتم گاهی برای اصلاح صورت پیش او میرفتم ولی هرگز آقا مهدی هیچوقت صحبت آنروز کذایی را مطرح نکرد. فکر نکنم که یادش رفته بود بلکه بخاطر بزرگواریش نمیخواست با مرورش به غرور جوانی مرا لطمه بزند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حسین عزیز

از سطر سطر نوشته‌های شما یاد مانده

از محله‌ای که طفولیت و نوجوانی،جوانی ما

در آن گذشته تجلی‌ میکند.

مثل اینکه رقابت هم در آن دوران رنگ و

بوی دیگری داشت،قاسم آقا و حسن آقای رشتی

با اینکه به اصطلاح رقیب هم بودند ولی‌ من

میدونستم که با هم خیلی‌ رفاقت داشتند.و اما

از لبنیاتی ارجمند سال۱۳۵۱شروع به کار کردند

و رقیبی شدند برای لبنیاتی شایسته دور میدان

شاپور.



سلامت و برقرار باشید

shamy

ناشناس گفت...

درود بر حسین عزیز
با تشکر از این همه مهر که مثل همیشه در نوشته زیباتون مشهود است ، من از اولین اصلاح در دوران طفولیت تا کنون مشتری آقا مهدی هستم و ایشان زحمت اصلاح سر من را کشیده اند و همینطور پسرم را و من خود را مدیونش میدونم ، خدا حفظش کنه ، آقا مهدی و آقای ماهرو جزو قدیمی ترین کسبه محل هستند.
ارادتمندبچه محل شما