۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سهشنبه
باقی حکایت . . .
بعد از ذوق زدگی یافتن بچه محل خوبم و مرور و یاد آوری شیرین خاطره شبهای فوتبال جام جهانی
در منزلشان از او میخواهم که از آن کلبه مهر و صفا بیرون برویم واو مرا که بعد از نزدیک به سه دهه دوری توریست یا غریبه ایی بیش برای محله ایی که از کودکی هایم دزدیده ام, نیستم بگرداند. در اولین قدم که از کوچه وقفی بیرون میزنیم چشممان به دکان حاجی مو پنبه ایی میفتد که قبل ازخروج من که حاجی سفر آخرت رفت اداره اش بگردن ابرام همکلاسی شش سال دبستانم افتاد و حال میشنیدم که جلال خبر میداد ابرام سه برادرش را از دست داده که یکی از آنها زنده یاد آقا عبداله قهرمان حکایتهای من همانی که همین چند ماه پیش در عاشقانه ها و دخترک زیبا با چادر کودری گلدار نوشته بودم :(آقا عبد اله روی چهار پایه چوبیش که تکه های عاج را مرتب میکرد با چشمانش اورا تا مغاذه ابراهیم ماست بند چنان دنبال میکرد گویی از او برای مینیاتورهایش بهره میگرفت تا در قابهای خاتمش زندانیش کند . )به راهمان ادامه میدهیم از اینسمت خیابان به آنسمت از این کوچه به آن پسکوچه . . . در میان راه میشنوم که آقا بزرگی همان که هیکلش با شهرتش همخوانی داشت و برخورد ناخواسته تنه اش کلاس دوم در حیاط مدرسه باعث شکستن سرم شد و همین عدم سبب خیر شد که پی به ارزش مهین خانم نرس بیمارستان رازی ببرم و شرمنده عمل خود در همراهی با بچه ها در به تمسخر گرفتنش شوم , که حال خبر دار میشوم دنیای به این بزرگی نتوانسته آقا بزرگی را در خود جای دهد و او را هم سوار بر کاروان پدر خدا بیامرز جلال و آقا عبد اله نموده که متاسفانه تعداد مسافران بسیارند و همه هم قهرمان های حکایاتم که برخی را بهشان پرداخته و برخی هم منتظر بهانه ایی بودم که بهشان بپردازم مانند طفلک فرامرز که با مادر و خواهر و برادرش بهمراه ناپدریش که از بچه محل های قدیم ما بود به کوچه ما آمدند فرامز چند سالی از من کوچکتر بود جدایی والدین و حس مسولیت برادر و خواهر و نقض عضوی چشمش دست بدست هم داده بودند و از موجودی پرخاشگر و عاصی و عصبانی ساخته بودند که همین باعث فاصله بین او و بچه هاشده بود و برای من این اثر را داشت که برای اولین بار در زندگی به این پی ببرم که انسانها اگر همدیگر را درک بکنند اگر همدیگر را دوست نداشته باشند از همدیگر بدشان هم نمیاید مرگ پسرک دلم را سوزاند زود بود که اینبار میبینم که طبق عادت جلال که خبر های بد را در ساندویچی از اخبار خوش بخورد من میدهد تا شوکه نشوم از جواد برقی میگوید که با برادرش در دبستان چند سالی همکلاسی بودیم و خود جواد هم چندان فاصله سنی با مانداشت یادم میاید روزی را که او با پیرمرد پینه دوز بغل جوی آب سر قوام دفتر که به همه حضرات آقا میگفت هرکدام یکی از دو مغاذه نوساز را گرفته و با شادی باز کردند و جواد که جوانترین کاسب محل شد و او با الهام از نام کوچکش اسمش را الکتریکی جوادی گذاشت و مکانی از مکانهای محبوب من گشت که لامپ و سرپیچ و سیم و باطری و غیره را با تخفیفی ویژه بخاطر همکلاس بودن با برادرش از او میخریدم که خبر سفر او حال بغضهای تلنبار شده ام را میشکند .سوگوار قهرمانانم با جلال به سیر و سیاحت ادامه میدهیم با این امید و مژده که گزارش های بعدی به تلخی این راپرت نباشند.
۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه
پاییز . . .
برخیز و می بریز که پاییز می رسد
بشتاب ای نگار که غم نیز می رسد
یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون
دور از دیار و یارم و پاییز می رسد
ساقی بهوش باش که بیهوشی ام دواست
افسوس باده خاطره انگیز می رسد
تا بزم هست جمله حریفند و همنفس
هنگام رزم کار به پرهیز می رسد
تا یاد می کنم ز اسیران در قفس
اشکی به عطر و نغمه درآمیز می رسد
گرمیوه امید نیامد به دست ما
دست شما به در دل آویز می رسد
برخیز و موج را به نگونساری اش مبین
دریادلا که نوبت آن خیز می رسد
(سیاوش کسرایی)
۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سهشنبه
وبلاگستان . . .
۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه
ادامه حکایت . . .
با شناختن جلال نا خودآگاه راسته دکان پدرش جلوی چشمانم سبز شد. این گوشه از مهدیخانی در آن دوران بچگی من همه آنچه را که پسر بچه ایی بسن و سال من را بخود جلب کند را داشت این مکان درست از جنب در ورودی مسجد قندی شروع شده و سر چهار راه حاج رضا بپایان میرسید مغازه ها یکی دکان خراطی پیرمردی بود که چوبی که اصلا شکل هندسی منظمی را نداشتند در دستگاهی ساده که شبیهی به ماشینهای تراشکاری بود میبست و با تکه فلزی به آن شکل منظمی میداد از وردنه تا نی قلیون و غیره که برای من او با آن تردستی و مهارتش همان حکم جادوگران قصه ها راداشت. در کنار آن دکان مختار مرغی بود که مشتی مرغ و خروس زنده و گاهی حیوانات دیگری را در قفسهایش کنار پیاده رو داشت که اختیار از من می ربودند که در آنجا نیز مکثی داشته باشم آنها را نگاه بکنم و کنار آنهم مغازه یا کارگاهی بود که براحتی از خیابان میشد دید که در درون آنجا چند نفری کار میکردند و با مفتولهای فلزی قفس پرنده درست میکردند و در ادامه قهوه خانه جواد آقا پدر جلال قرار داشت که بوی خوش چایی و قلیان و دیزی که بینی و صدای مشتریان و گاهی قهقهه آنها گوش هرعابری را نوازش میدادندکه کنجکاوی آدمی را برمی انگیخت که تاملی کند و نگاهی به درون آن اندازد که متاسفانه بخاطر همان خرد بودن سن مجبور به گذر سریع از آنجا بودم و دیدن درون داخل مغازه و یا لااقل اجازه اینکه بتوانم دقایقی از بیرون به درون آنجا نیم نگاهی بیاندازم مدتی از آرزوهایم بود تا اینکه ورق برگشت و این همان اتفاقی است که قبلا در مطلبی در امیریه اشاره ایی به آن کرده بودم و حال جلال در همان ایمیلهای اولیه که بینمان رد و بدل شد برایم دوباره زنده اش کرد . داستان از این قرار بود که در جام جهانی هفتاد مکزیک با مادر بزرگ در خانه زنده یاد آقا رمضان دربن بستی تو کوچه سعادت مینشستیم که یکشب که او زودتر مغازه اش رابسته به خانه آمده بود, همسرش محترم خانم را نزد مادر بزرگ فرستاد تا از اوبخواهد اجازه بدهد منکه اینقدر علاقه به فوتبال دارم امشب با او و حسین دیگری که حالت پسر خواندگی اورا داشت به خانه دوستش برای دیدن مسابقه فوتبال برویم .نکته جالب داستان اینجا بود که مادر بزرگ بدون نیاز به ترجمه من تمام حرفهای محترم خانم را فهمید و مهمتر اینکه من که نگران ا بودم بنا بر تز او که بچه خوب نیست بدون بزرگتر خانه کسی آنهم غریبه برود دعوت اورا رد کند اما مادر بزرگ بنا به اطمینانی که به این مرد بزرگوار و مومن داشت مخالفتی نکرد . خوشحالیم را نمیتوانم ترسیم کنم تنها اینرا میتوانم بگویم انگاری دنیا را بمن داده بودند, دیدن فوتبال از یکطرف و دیگرقاطی شدن به مردان و شرکت در مجلس آنها از طرفی دیگر, خب بالاخره چنین چیزی بخاطر نبود پدر همیشه در زندگیم جای خالی خودشان را داشتند. باری من نمیدانستم کجا خواهیم رفت برایم هم اهمیتی نداشت مهم اجازه داشتم بروم .آقا رمضان و حسین که حاضر شده بودند مرا صدا کردند و باهم راهی شدیم از مهدی موش رد شده به کوچه وقفی رسیدیم که در آنجا وارد خانه دو طبقه ایی شده و وارد اتاقی شدیم که چندین نفر آنجا بودند که تقریبا چند نفری از آنها را در محل دیده بودم و تقریبا میشناختم, آنجا بود که فهمیدم خانه آقا جواد یا بقول دوستانش جواد سیاه هستیم که بتازگی از آلمان برگشته بود و با خود تلویزیون رنگی آورده بود که متاسفانه چون سیستم ما آنزمان رنگی نبود بازی که در نیمه های شب شروع شد را سیاه وسفید دیدیم که جلال برایم نوشته بعد ها هم که تلویزیون ایران رنگی شد چون به سیستم تلویزیون آنها نمیخورد آنها هرگز نتوانستند با ره آورد پدرش برنامه ها را رنگی ببینند. آنشب بازی آلمان و انگلیس بود که آلمانها بازی باخته را بردند و چند شب بعد از آنهم بازی نهایی بین ایتالیا و برزیل را هم در آن خانه دیدم ولی جدای آنکه آن دوبازی بهترین مسابقاتی بودند که تا بحال در طول حیاتم دیدم اما آنچه بیشتر از هرچه از آن دو یا چند شب برایم تا ابد بجا ماند صفا و یکرنگی بود که در آن چهار دیواری وجود داشت وحتی میتوانم بجرات بگویم در بیشتر خانه های آن کوی و برزن وجود داشت که بر محله سایه میانداخت تا همه همدیگر را همچون عضو یک پیکر بپندارند و رابطه های دوستانه ایی که ایجاد میشد که باعث میگردید خانه ها که از خروس خوان سحر تا فرا رسیدن تاریکی دربهایشان باز باشد که همسایه تا باز کردن درب پشت آن نماند و خیلی چیزهای خوب دیگری همانهایی که گویی در این دوران همچو اکسیری نا یافتنی در افسانه ها را میمانند که بچه هایی چون جلال را برای یافتنش با آنکه هجرت کرده اند برای یافتنش محله بسمت خود جلب میکند ,وبرای حسن ختام این قسمت عین جمله جلال را مینویسم که نوشته بود شاید کل خانه پدر که با عمو تقسیمش کرده بودیم و دو خانواده در آن جا گرفته بودییم همان خانه که تو در آن جام جهانی شاهدش بودی و خیلی ها هم مسابقات سحر گاهی محمد علی کلی را در آن دیده بودند اگر چه از حوض خانه ایی که الان هستم کوچکتر بود اما آن دورهم بودنها و آن مهر و صفا ی آنجا را هر کاری کنی در اینجا و هیچ جای دیگری نمیتوانی ذره ای از آن را پیدا کنی یا داشته باشی ادامه دارد . . .پینوشت:
با سپاس از جلال نازنین بخاطر ارسال تصویر بالا, این همان کوچه ماست که در این مطلب یاد شده است.
۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه
فرشته نجات . . .
در طول سال ایامی و مناسبتهایی هستند که با فرا رسیدنشان دلتنگیهای مزمن دایمی روزانه آدمی را که در غربت با آن دست بگریبان است را دو چندان میکند. بعنوان مثال همین ماه رمضان و عید فطرش که حال پشت سر گذاشتیم آنزمان که آنجا بودم تنها حسرت رمضانهای دوران سابق را میخوردم ولی اینجا علاوه بر آنها حسرت یار و دیار و کسانی که بودند و دیگر نیستند هم به آنها اضافه شده است, بطوری که هرسال اینجا از چند روز مانده به آغاز ماه مبارک صاحبان مغاذه های مسلمان که بیشترشا ن ترک هستند به تکاپو میفتند تا جنسشان را جور کنند و برای آگاهی مشتریانشان در کیسه های خریدشان پوستری مزین با آیات قرانی که ساعات شرعی در آن درج شده را قرار میدهند اینها جرقه ایی میشوند تا به یاد گذشته های به از امروز سرزمینم بیفتم بیاد تلاشهای مادر بزرگ مهربانم در آستانه رمضان دردرون خانه و کسبه زحمت کش محل در بیرون , مثل برادران روشن ,قنادی محل که از حجم شیرینی های ویترینشان میکاستند تا برای زولبیا و بامیه جا باز کنند و یا سید کبابی با پسرانش و گروه شاگردانش که پاک کردن سبزی و پختن آش رشته افطاری به کار روزمره شان افزوده میشد تا نان درشتی و شیر مال مخصوص افطارماه رمضان تافتونی و نان قندی دوآتشه آقا صادق سوخاری پز و . . . که گویی همگی دست بدست هم میدادند که بر شکوه و عظمت ماه میهمانی پروردگار بیافزایند. امسال هم بسان هرسال , منهم بسان کشتی شکستگانی که در خلوت ساحل خود لحظه های خوش سفرشان در دریای آرام گذشته را بیاد میاورد و طوفانهایی که دریا و آرامشش را دچار تلاطم نمودند نفرین میکند منهم با هر آهی که از بیاد آوردن خاطره لحظه خوشی از آن زمانها که از نهادم بر میامد به طوفانی که به اینروز و اینجایم پرتاب کرد لعن میکردم . خلاصه برای فرار از این بی دل و دماغی و بی حوصلگیها که به هر ریسمانی متوسل میشدم در همین فرار و گریزها در میان پست های رسیده چشمم به ایمیلی که مرا بچه محل خطاب کرده بود افتاد که بی معطلی باز کرده و خواندم مطلب ارسالی انگار خلاصه یا چکیده ایی از نوشته های خودم از امیریه بود اصلا گویی کپی شده باشد. حال دیگر تنها دغدغه ام یافتن صاحبش بود کسی که فرشته گونه با مطلبش برای نجاتم آمده بود در بازخوانی های بعدی تازه متوجه شدم که این بنده خدا دو تا عکس هم ضمیمه کرده که من متوجه نشده ام وقتی عکسها را باز کردم دیدم از کلاسهای دبستان من است بچه ها را نشناختم اما دو معلم را که خانم نخست کریمی و خان کلباسی بود شناختم . به نام ارسال کننده برگشتم جلال اسماعیل که حال میدانم فرستنده جلال اسماعیل کوره پز را کوتاه کرده بود. باری شناختن این غریبه آشنا تا اینکه خودش را در نوشته های بعدیش بیشتر معرفی کند معمایی شیرینی بود که حلش تمام تلخی هاو دلتنگیهای ماه مبارک را برد . تا جلال را کاملا بشناسم دو سه ایمیلی بین ما رد و بدل شد که هر ایمیل او چند عکس را با خود بهمراه داشت از ابرام بقال که همکلاس بودیم و حال جای پدر زنده یادش را گرفته و عکسی از امروز آقای ماهرومغاذه خرازیش که اگر چه مغاذه همانی است که من بیاد دارم اما افسوس روزگار ردش رابر صاحبش این مرد زحمتکش بجا گذاشته و بسیار عکسهای دیگر که دنیایی خاطره ازشان دارم مرا بیشتر وادار میکردم تا ببینم که جلال کیست. در لابلای همین تبادل اولین نوشته ها بین من و جلال که باعث شد اورا بشناسم دروغ چرا وقتی او در یکی از همان ایمیلهایش با فروتنی از من که در مطالبم از زنده یاد پدرش جواد آقا که صاحب قهوه خانه سر چهارراه حاج رضا بود و بین اهالی و کسبه محل به جواد سیاه معروف بود و منهم چند باری از او با همان لقبش نامی برده و یادی از او کرده بودم بخاطر همین سپاسگزاری کرده بود احساس شرمندگی کردم و در ایمیلی از او پوزش خواستم که جلال باز با بزرگواری حکایتی را برای اینکه مرا آرام کند را در ادامه نوشته بود و داستان او از این قرار بود که یکبار در شمرون سوار تاکسی بوده و با راننده از اینجا و آنجا حرف میزدند که راننده از او میپرسد بچه کجاست تا جلال میگوید مهدی موش اوبیدرنگ از جلال میپرسد که آیا جواد سیاه را میشناسد و شروع به تعریف محسنات پدرش میکند که جلال به او میگوید که پسر آن مرحوم میباشد .
روحش شاد و یادش همواره گرامی باد.
حکایت ادامه دارد . . .
توضیح: تصویر بالا همان قهوه خانه جواد سیاه است که حال به این شکل در آمده است .