۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

عیدی . . .

میتوانست عنوان نوشته ام من و رادیو هایم باشد اما چون عیداست و بالاخره ربطی هم به آن دارد اسمش را عیدی گذاشتم.
حکایات تمام رادیو هایم از رادیو گوشی هایی که از پشت پارک شهر و گوشه میدان توپخانه میخردیم که با ناودان حلبی خانه میکردند و متاسفانه حالت یکبار مصرف را داشتند وسالها مرا بیشتر سر کار گذاشته بودند تا آخری که پانا سونیک یک موج زیبایی که هم خود و هم کیفش قرمزرنگ بود و به مادر بزرگ هدیه کردم را تک به تک بیاد دارم . دیروز که بر حسب اتفاق با این عکس روبرو شدم بسان اولین عشق زندگی که میرا نیست با دیدنش تمام خاطراتش از لحظه وصالش تا زمانیکه عمرش را به هم نوعش داد و لاشه اش برای یاد گاری در میان خرت و پرت های من جای گرفت و با هجرتم همانجا هم جا ماند, زنده گشتند .بارها در نوشته هایم اشاره کرده ام بخاطر مومن بودن مادر بزرگ جدای سینما وسایل صوتی و تصویری هم جایی در زندگی مانداشتند در کودکی نبودشان مشکلی نبود و بعدها هم همانطور که در اول نوشته آمده است مدتها رادیو گوشی رفع کمبود میکرد اما در اوایل نوجوانی آشنایی با موزیک و . . . داشتن لااقل رادیویی اجتناب ناپذیر بود . در اولین سال دهه پنجاه در طول تعطیلات نوروزی با عیدی هایی که گرفته بودم مانند هر عیددلی از عزا در آورده کلی سینمارفته بودم , اما با تمام ولخرجی ها تتمه ایی از عیدی ها مانده بود که در همان روزهای بازگشایی مجدد مدرسه یکروز که معلم نداشتیم زودتر مرخصمان کردند تصمیم گرفتم باز توپخانه رفته رادیو گوشی دو موجی که گران تر بود بخرم شاید سوای اینکه میشد دو برنامه را گوش کرد شایدعمر طولانی تری هم داشته باشد. مدرسه ام سر پل امیر بهادر بود و راهی که معمولا طی میکردم خیابان ظفر بود ولی آنروزآنقدر فکرم مشغول بود که یک آن خودم را چهار راه معزالسلطان دیدم و برق آسا بسرم زد که شاید در میدان گمرک بتوانم رادیو گوشی را بخرم و نیازی رفتن به توپخانه نباشد, باری از همانجا خودم را به قلمستون و از آنجا به میدان گمرک رساندم در آنجا جدای از بساط های بیشماری که انواع اجناس نو و کهنه را میفروختند دست فروشانی هم بودند که به خرید و فروش مشغول بودند راستش هم اولین باربود پا به اونجا میگذاشتم و هم جسته و گریخته هم شنیده بودم که جای مناسبی نیست از این رو شتابان با ترسی نگاهی سریع به هر بساطی میانداختم متاسفانه همه چیز بود جز رادیو گوشی که در همین حین در بساطی چشمم به رادیویی افتاد که از همان نگاه اول مهرش بر دلم نشست با صد ترس و واهمه از فروشنده قیمتش را پرسیدم طرف نگاهی بمن کرد مبلغی غیر واقعی که بیشتر از آنکه قصد فروشش را داشت راگفت که دست بسرم کند . پولی که من داشتم کمی کمتر از آن بود از آنجا گذشته حال دل و جراتی هم پیدا کرده چند بساط دیگر رادیو هایی را دیدم اما انگار تبانی کرده باشند همه قیمتهایی را که میگفتند شبیه هم بود از طرفی هیچکدام مانند اولی هم بدلم نمینشستند .خلاصه راهم را دوباره بسمت بساطی اول کج کردم و فروشنده حال که اطمینان پیدا کرده بود خریدارم رادیو را روشن کرد و داد دستم رادیو اگر چه همین رادیویی بود که تصویرش در اینجا هست اما کلی بخاطر کهنه و مستعمل بودنش فرق داشت بند کیف که وجود خارجی نداشت تازه کیف هم تنها مانعی بود که دل و جگرش برون نریزد اما با تما اینها او سفت و سخت سر قیمتی که گفته بود ایستاده بود که طبق رسم و رسوم دو فروشنده مجاور برای بازار گرمی و جوش دادن معامله پا میان گذاشتند و بالاخره من صاحب رادیو شدم فروشنده که بسادگی من دلش سوخته بود یک مشت باطری نیم دار را هم برایگان بمن داد حال هردو خوشحال بودیم .
رادیو را چون گوهری گرانبها در جیب کت خود جا داده و با سرعتی همچو باد راهی خانه شدم البته در طول راه در فکر اینکه مادر بزرگ چه عکس العملی خواهد داشت که به خانه رسیدم خلاصه اینکه مادر بزرگ که در مقابل عملی انجام شده قرار گرفته بود با چند شرط و شروطی که گذاشت کوتاه آمد و از آن لحظه رادیو من عضوی از ما شد و چاشنی شد برای روز گاران خوش من و مادر بزرگ تا جایی که خود مادر بزرگ در نبود من یکی از طرفداران رادیو شد که تا بود از خودش جدا هم نکرد .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

حسین عزیز وقتی‌ دانشکده قبول شدم مادرم لوازم ضروری برای یک نفر را

بسته بندی کرد و آماده حرکت شدم کسری که زیاد بود ولی‌ از واجبات رادیو را با توجه

به اینکه من همیشه اخبار را دنبال می‌‌کردم می‌‌باید تهیه می‌‌کردم .مقصد که معلوم

بود پشت پارک شهر یک رادیو دو موج سانیو خریدم هیجده تومن که فکر می‌‌کنم

خوشحالی‌ داشتن رادیو کمتر از خوشحالی‌ قبول شدن در دانشکده نبود

اولین بار برای خرید اور کت ارتشی رفتم چاراه گمرک

از بالا پوش‌های مًد آن زمان بود.و همان طور که شما گفتید قیمت

در تمام دست فروش‌ها یکسان.
shamy