اصولا دوست نداشتم راجع به 22 بهمن بنویسم چرا که این روز را به دلیل آنچه که نقل خواهم کرد هم دوستشدارم وهم ندارم که قسمتی که دوستش دارم مربوط میشود به تولددوباره من و عده ایی که با من بودند در آن سال سرباز بودم که در همین محل قبلا نوشته ام که در پلیس تهران خدمت میکردم آنهم در کلانتری 16 که حوزه خدمتی ما گود عربها و دروازه غار و خزانه و میدان شوش و . . .که آنهایی که میشناسند میدانند که چگونه جایی بوده است متاسفانه در یک کلام مرکز تمامی خلافهایی که بنی آدم میتواند مرتکب شود اینجا رخ میداد طوری که خیلی از متخلفین مشتریان دایمی مابودند و آنها را به نام میشناختم و حتی با برخی رابطه عاطفی نیز پیدا کرده بودم نزدیک دوسالی بود که آنجا بودم و در کوچه وخیابان با آنها روبرو میشدم خوب میدانستند سربازم و لو لو سرخرمن چرا که ماسریازها هیچ قدرت اجرایی نداشتیم مگر در کنار مامورین به گشت بپردازیم یا محکومی را به دادسرا یا زندان و پزشک قانونی و . . اصولا اکثر خلافکارها بهتر از هر وکیلی سزای جرم خودرا میدانستند که آنهم برمیگردد به یکپارچگی دادگستری و تبعیت از کتاب قانون توسط قضات آنزمان ونه مانند امروز هر کسی بنا به میل و سلیقه شحصی خودش حکمی میدهد. آری تا قبل از اینکه ماشین به اصطلاح انقلاب که من از اول شبه انقلایش دانسته ومیدانم به حرکت در بیاید اوضاع بنوعی آرام بود و احترام زیادی خلاقکارها به یکایک ما قایل بودند که رفته رفته با آشفتگیها این روابط کمرنگتر میشد که از سیزده آبان شدید تر هم شد چراکه تمامئ بخشنامه ها چه سری یا محرمانه از هر رده بندی که بود بدست مردم زودترمیرسید و با گذشت زمان خلافکارها هم کم کم به بقیه ملحق میشدند وگهگاهی هم دوبر کلانتری شعاری مینوشتند و مانند روز سیزده آبان که طیق بخشنامه ما نباید تعرضی میکردیم اگر حتی جلوی درب کلانتری عکس شاه راهم سوزاندند و مرگ بر او سر دادند همانطور که گفنم آنها زودتر از ما میدانستند و دق دلی سالهایشان را در آوردند و به کسانی هم که میترسیدند اطمینان خاطر میدادند که اجازه عکس العمل نداریم 15 دیماه 57خدمت من تمام باید میشد اما بخاطر سیزده روز غیبت غیر موجه که فرار از خدمت محسوب شده بود سه ماه اضافه داشتم که بخاطر همین بهمن ماه هنوز هم سرباز بودم با جان کندن روزها را سپری میکردم انصافا مسولین کاری با من نداشتند بخاطر سابقه خدمتم ارشد سربازها یی بودم که بجای هم دوره ایی هایم آمده بودند ساعات خدمت کلانتری بودم و بقیه را هم جلوی دانشگاه ول و به دنبال خرید کتابهایی که سالها ممنوع بودند و حال چاپ میشدند و سخنرانیها و اجتماعات و . . تا 18 بهمن که مریض نوشتم و سه روز استراحت پزشکی داشتم که باید 22بهمن سر خدمت ظاهر میشدم 21بهمن با مادر بزرگ ناهار میهمان خاله ام بودیم که طبق معمول آندوران نقل مجلس بودم چونکه خبرهایی از پشت پرده داشتم ساعت دو که شوهر خاله برای شنیدن خبر رادیو را باز کرد فرماندار نظامی ساعت حکومت نظامی را جلو کشیده بود بخاطر اینکه چند ماهی بود بعلت ترس و درگیری با مردم لباس فرم را در کلانتری میپوشیدیم تصمیم گرفتم که به کلانتری بروم شب را آنجا بخوابم وصبح حاضر باشم زیرانه مدرکی دال بر سرباز بودن داشتم ونه لباس فورم که نمیخواستم با مامورین حکومت نظامی در گیر بشوم و اضافه خدمتی دیگر بگیرم خوشبختانه خاله ام آنزمان در نزدیکی میدانشاه میشست که حوزه ما بود و چند دقیقه ایی هم با کلانتری فاصله نداشت پیاده از اسمال بزاز خودم را به کلانتری رساندم برخی افسران لباس شخصی برتن داشتند رییس کلانتری اجازه نمیداد مامورین بویژه سربازها لباس خودرا در بیاورند اکثر مامورین پیش بیسیم چی جمع شده بودند به حمله مردم که از بیسیم میرسید گوش میدادند و یکی بعد از دیگری یواشکی لباسهیشان را عوض میکردند که من چون هنور بیمار بودم لباس معمولی خودم را برتن داشتم کسی هم اشکال نمیگرفت اما رییس به بچه ها اجازه نمیداد ترسی کلانتری را در بر گرفته بود زدم به سیم آخر به سربازها گفتم لباس خودرا عوض کنندلز قصد بلند بلند میگفتم صدایم به اتاق رییس برسد که شاه خودش رفته اینها که سالها از او ارتزاق کرده اند و پولش را گرفته اند لباسشان را در میاورند ما که مجانی خدمت میکنیم باید جورشان را بکشیم که در این قیل و قال خبر سقوط یا به آتش کشیده شدن کلانتری 14 میدان خراسان و 13 پامنار رسید که خود رییس کلانتری هم لباسش را عوض کرد از همه خواست لباس شخصی بپوشند ودستگاه بی سیم را جدا کنند به مدرسه روبروی کلانتری ببرند و اسلحه ها راهم در ماشینی شخصی فرار بدهیم و همگی با ماشینهای شخصی مامورین بدون اسلحه خودرا به فرارگاه پلیس تهران در میدان توپخانه برسانیم درست آخرین بسته ها را در حال انتقال به مدرسه بودیم که از ته خیابان تبراندازی شروع شد که تعدادی از ما که منهم جز آنها بودم خودرا به مدرسه پرتاب کردیم که راهروی نسبتا طولانی بود که خانه فراش هم در آن قرار داشت دقایقی بعد گروهی که تیر اندازی میکردند به کلانتری رسیدند با کوکتل مولوتف هایشان آنجا را به آتش کشیدند طوری که تمام خیابان روشن شده بود دقایقی گذشت فکر کردیم به هدفشان رسیده اند و رفته اند برای سوزاندن جایی دیگر که یواشکی با ترس و احتیاط من و چندتا دیگری تا پایمان را از در بیرون گذاشتیم جلوی پای ما را بستند به رگبار که سینه خیز دوباره وارد راهرو شدیم اما اینبار واقعا با ترس فراوان که اگر توی این راهرویی که جای خروج ندارد وارد شوند ما که یک اسلحه برای دفاع نداشتیم براحتی میتوانند تمام ما رابکشند و گویی آنها هم فکر میکردند که ما مسلح هستیم میترسیدند وارد شوند که صدایی توجه مرا جلب کرد دیدم فراش مدرسه این پیر مرد ریشو و مومن و . . درب حیاط را باز کرده دارد زن و بچه خودرابیرون میبرد که در تاریکی یخه اش را گرفتم چند تایی بارش کردم ای بی شرف توکه مارا که سرباز هستیم میشناسی ما مانند پسران تو میباشیم گفتم تا من و دوستانم اول بیرون نرویم نمیگذارم جنازه بچه هایت را ببری به جر و بحث من بقیه هم متوجه شدند وارد حیاط شدیم و از در پشت که به درمازه غار راه داشت خارج شدیم که افتادیم گیر خلافکارهای اول نوشته که با فریادهایشان بگیرشان بگیرشان تیراندازها را متوجه فرار ماکردند که خوشبختانه اصغر یکی از بچه ها خانه خاله اش در آنجا بود که فکر کنم دوست دیگری هم همراهمان بود که که خودرا به آنجا رساندیم و شب را همانجا صبح کردیم و تا ساعتها با صاحبخانه از مرگی که رسته بودیم صحبت میکردیم و از بی معرفتی آدمهایی که از ریختن ویا ریخته شدن خون سربازی که برای هیچ دوسال بهترین دوران حیاتش را قربانی میکند ابایی ندارند که دیری نپایید و شاهد خیلی چیزها شدیم که هنوز نیز هستیم . صبح که 22بهمن بود به خانه رفتم وتا دوروز دیگر هم بیرون نیامدم این دومین ضربه ایی* بود که از آن شبه انقلاب خورده بودم و باعث شده بود دلسرد بشوم و تنها خوشحالیم سالم و زنده بودنم بود وبس بویژه که بعدها شنیدم به مامورینی در آن شب کذایی تیر اصابت کرده و مجروح شده اند که متاسفانه از زنده بودن و نذودنشان خبر ندارم. به علت بلایی که از آن جستم که این روز را تولدی دیگر خود میدانم و دوستش دارم , اما دوستش هم گفتم ندارم که آنهم رنج مشترک خیلی از ماها میباشد که بخواهم بنویسم مثنوی هفتاد من میشود پس تنها به این اکتفا میکنم 22بهمن را بخاطر تحقق نیافتن آرمانها و ریخته شدن خونهای بیگناهان چه قبل و بعد از دگرگونیها یا انقلاب , بخاطر آوارگی خود و هزاران هم میهن و و . . دوست ندارم .
*ضریه اول همان بی احساسی رهبر انفلاب به سرزمینی که سالها از آن دور بود وحال برای اداره اش میامد و . . .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۲ هفته قبل
۵ نظر:
حسین عزیز یاد مادربزرگهایمان به خیر مادر بزرگ من هم همین ضرب المثل را بیشتر وقتها می گفت.
اما خدا را شکر آن ایام به خیر گذشت
خدا بخیر کرد
تازه شانس آوردی که بعد ها هم به جرم نکرده آن شبها ، اعدام نشدی
سلام. با بهترین آرزوها برای شما.
salam
ajab safhe dare nazarate in blog
انقلاب، آزادی ، جمهوری اسلامی، چیبه سر این شعارها آمد . آیتالله منتظری پدر انقلاب مقدّس اسلامی فرمودند:
مسئولین لااقل شجاعت این را داشته باشند که اعلام کنند این حکومت نه جمهوری است و نه اسلامی و هیچ کس هم حق اعتراض و اظهار نظر و انتقاد ندارد
امیدوارم تا کاملاً دیر نشده مسئولین امر به خود آیند و بیش از این وجهه نظام جمهوری اسلامی را در بین تودههای زجر کشیده و سیلیخورده ایران و در سطح جهانی خدشهدار نکنند و موجب سقوط خود و نظام نگردند
ارسال یک نظر