۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

تابستان . . .


زندگی من و مادر بزرگ خصوصیات مخصوص خود را داشت که از نظم و ترتیب و هارمونی ویژهایی بر خوردار بود که خالی از لطف نبود که اگر از هیجانات وچالش هایی که در خانواده های کلاسیک و پر جمعیت وجود دارد چشم پوشی کنیم میتوان گفت زندگی ما مینیاتوری از آنها بود شاید شبیه دنیای عروسکی که هر آنچه آن زندگیها داشتند را ماهم داشتیم تنها با این تفاوت با وسعت و حجم کوچکتری که میتوانم بگویم تمامی شیرینیش هم در همین بود,البته بی انصافیست یاد آور نشوم که خیلی چیزهایی بود کم در زندگی ما وجود داشت که آنها نداشتند نمیتوانستند هم داشته باشند که دلیلش تواناییها و تجربیات این پیر زن دوست داشتنی بود.
بعد از مقدمه بالا, این هفته از دوستی عزیز که افتخار هم محله ایی با ایشان را دارم ایمیلی داشتم که در آن یاد آور اتفاقاتی اگر نامش را نگذاریم رسمو رسوماتی که در زمانهای پیش همان دوران دلهای خوش گذشته که اگر هنوز افسانه نشده باشند نوستالژیهایی هستند از حیات گذشته ما که نسل من سعادتش را داشت ببیند و لمسش کند.آنچه این دوست گرامی با مطلب ارسالیش دنبال میکند بجز زنده نمودن خاطرات من و یاران امیریه میخواهد احیای آنها سببی شود برای ساعاتی قصه پر غصه این ایام را از یاد ببریم از ایمیل رسیده:

وایا شما مربای البالو درست میکنید اینجا فصل فصل مربای البالو وانجیر وقیزیل گل رب پزان اب غوره گیری میباشد هم برای خودش در گذشته نه چندان دور دارای اداب ورسومی که با قلم . . . شما اگر نوشته شود در وبلاگ فکر کنم یک جماعت هنگفتی از ایرانیان دور از وطن دعا به جان من برای یاداوری وبرای شما برای نگارش خواهند کرد که این خود مزید نزدیکی دلهای ایرانیان یا غذای اب دوغ خیار واملت با گوجه فرنگی قرمز که دیگه حالا همه چیز شده گلخانه ای وبی مزه . . .




باید اذعان بدارم نویسنده به آنچه هدفش بود در مورد من دست یافت چرا که وقتی نوشته را میخواندم با واژه وازه هایش نه دراین زمان بودم و نه دراین مکان رجعتی به سه چهار دهه قبل همانزمانی که کسبه دوره گرد با صدای کلفت و دلخراش آنروز که امروز دلنوازترین آواها در ضمیرم میباشد در کوچه پسکوچه ها داد میزدند غوره آبگیری یا گوجه ربی که همراه بود با باز شدن دربهای خانه ها یکی پس از دیگری و ظاهر شدن زنان همسایه بر پاشنه در و آغاز چانه زنی که همیشه نهایتا به توافق خریدار و فروشنده تمام میشد ,بعد حمل جعبه های چوبی گوجه فرنگیها به حیاط خانه وحمله بچه ها برای شکار گوجه های قرمز و زیبا که این حکایت با جابجایی گونیهای غوره تکرار میشد که صدای غرغر ماداران ا که مانع بچه ها از خوردن غوره ها میشدند و همهمه بچه ها که از برای گوجه ایی با هم دست بگریبان میشدند از پشت دیوارها طنین افکن کوچه ها میشدند و این حسرتی بود در آنزمانه با آنکه تمام این مراسم در خانه پراز صفای من و مادر بزرگ اجرا میشود چرا از این هیاهو ها خبری تیست و امروز باز حسرتی وجودم را فراگرفته چرا آنروزها نیست.مادر بزرگ زن خانه داری بود به مفهوم واقعی کلمه که با انکه از نیمه دهه چهل انواع کنسروها به بازار حمله ور شدند رب گوجه آتا و چین چین آبلیمو غوره یک ویک شور و ترشی مهرام و مرباهای شمشاد و . . کابینتهای آشپزخانه ها را اشغال کرده بودند او هنوز مقاومت میکرد با آنکه با گذشت هر سال قوایش تحلیل میرفت, از مربای گل محمدی بقول خودش قیزیل گول تا بالنگ, انجیر,آلبالوانجیر وبه . . . خودش درست میکرد, آبغوره وترشی و رب وغیره جای خود را داشت . تنها ماموریت من که بزرگتر شده بودم گرفتن آب لیمو ترش بود که دلیلش بیماری و پیری طفلک مادر بزرگ بود که مچ دستش به او اجازه نمیداد . هنوز هم با آنکه سالها گذشته مزه استانبولی که با آب گوجه های ربی با شربت یخ آبلیموی تازه جزء مزه های گمشده ایی است که در طول این ساله بدنبالش هستم شاید جالب توجه باشد ما ترکهای آذری این غذا را نداریم و یا تا آنزمان نداشتیم که این پیرزن فدا کار تنها برای خشنودی من طریقه پختن آنرا و همچنین ماکارونی که سرنوشت مشابهی را داشت از دوستان فارس یاد گرفته بود تا گاهی برای من بپزد. یاد خودش و آن دوران خوش بی دغدغه بخیر.


همانطور که در اول اشاره کردم خانه تکانی و فراهم کردن آذوقه زمستانی ما با آرامش و بی سر وصدا بود ;برعکس خانه خاله همان منظور دوست مرا پر میکرد. مادر بزرگ مانند تمام مادران به یاری دخترانش میشتافت که کمک به خاله لطف خودش را داشت . او که 5 پسر داشت و رفت و آمد زیادی برای همین نیازش خیلی بیشتر ازما و خیلی ها بودکه در مقایسه با ما همان مثال فیل و فنجان بود. حانه قدیمی خاله با هشتی و آب انبار و زیر زمینهایش و پشت بامهای کاهگلیش و پشه بندهایی با ریسمان به میخ طویله هایی که به همین منظور بر دیوار تبیه شده بنا شده بودند ووجود حیوانات خانگی و غیر خانگی و انبوه مواد تهیه رب و ترشی که از تمام گوجه و سبزیجات سید سبزی فروش محله ما بیشتر بود و . . . تمامی دست بدست هم میداد که گوشه ایی از بهشت را برایم تداعی کند . بشنویید . . .

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

بچه محل جان
چه جالب، من هم مدت ها پیش در همین مورد یادداشتی نوشته بودم:
http://www.neghneghoo.com/archives/2006/10/post_253.php

نق نقو

نرگسدان گفت...

مادر من هنوز ترجيح ميده رب رو خودش درست كنه.كم كم.من وقتي خونه ي كسي مهموني ميرم و ميبينم كه خودش مثلا ترشي درست كرده يا مربا يا ....حتمن تست ميكنم و ازش تعريف ميكنم.اين جور چيزا بنظرم خوردنش يه لذت ديگه داره.راستش سال اول زندگيمون شور خيارشور آب غوره گرفتن و ...انجام دادم ولي يكم اونطور كه دلم ميخواست در نمي اومد .....اصلا دست قديمي ها يه چيز ديگه است.
الان وبلاگ اين خانم كه يه دبير بازنشسته است با وبلاگهاي ديگه اشپزي كه جوونها مينويسند قابل مقايسه نيست.
http://ashpazierangin.blogfa.com

افرا و پاییز گفت...

وای.. منم خاطره های زیادی از رب پزون و آبلیمو و آبغوره گیری و انواع مرباپزون مخصوصا قزل گل دارم.
هسته های آلبالو که دور از چشم مادربزرگه به سمت هم پرت می کردیم!!!
پوست های پرتقال که با اصرار فراوون می خواستیم به شکل قلب و ستاره برامون درست کنند!
یادش به خیر.

بیتا گفت...

با درود به شما
واقعا شاهکار بود نثر زیبای شما همانطور که فکر میکردم مارا بردید به تابستنهای 40 الی57 بسیار شیوا نوشتید یاد گذشته بخیر
یاد بستنی های گواهی بخیر
با ارزوی بهترینهابای شما

jaleh گفت...

قديما گوجه فرنگي را ميشستيم و بعد از نمك پاشي مثل ميوه ميخورديم ولي كيفيت آنها امروز اينقدر بد شده كه داخل سالاد هم نميشه ريخت.
واقعا"‌قديما همه چيز بهتر بود. باز هم خوشا بحال شما كه در اينج نيستي و غم و اندوه ما را نداري.
ديشب نيم ساعت با يك آقا (كه چه عرض كنم)‌كه تازگيها معلوم نيست چگونه به محله ما آمده صحبت ميكردم در مورد يك گربه ماده و 2 بچه اش كه در پياده رو نزديك خانه اين مرد لاي شمشادها زندگي ميكنند. ميگفـت :‌من اي حيوانات متنفرم!!!!!! كلي باهاش صحبت كردم. امروز صبح رفتگر محله گفت جلوشو گرفته گفته چرا شهرداري سم نميريزه اينها را بكشه.. ببين بيرحمي تا چه حد. تحمل وجود يك گربه 2 بچه اش را در كوچه نداره. اگر قيافه خودش را ببيني حالت دگرگون ميشه.

ناشناس گفت...

سلاااااام. حال شما؟ چقدر با احساس و زیبا شروع کرده اید و ادامه داده اید. آقا بفرمایید گوجه و آلبالو!!
http://delamchoondaryast.persianblog.ir

ناشناس گفت...

حقیقتش نمیخواستم بنویسم, چون بعضی وقتا وبلاگت را" می خونم.. اما از اینکه ندانسته درباره این وقایع قضاوت می کنی و حتی با قلم سبز می نویسی,.برات خیلی متاسفم. بنده خدا تو مثلا در آلمانی, خیر سرت ببین این خارجیا چه بلایی سر ایران آوردند؟ شاه را بردند و این خمینی را سوار هواپیما کردند آوردندش تهران. همین فرانسه و آلمان تنگ نظر که فقط به فکر منافع خودشونند. ..خودت این حوادث را با انقلاب مقایسه کن. یه خورده فکر تو بکار بنداز... در ضمن از اینکه از مرحوم اسماعیل فصیح یاد کردی ممنون... بیشتر کتاباشو خوندم ..اون کتابی که اسمش یادت نیست "دل کور" نام دارد. ثریا در اغما جالب بود. زمستان 62 زیبا بود. شهباز و جغدان هم درباره خاندان منفور فیودال "حقیقت " افشاگری کرده است که حتما کتاب شهباز وجغدان را بخوانید

ناشناس گفت...

درست کردن مربای گل و مربای آلبالو شومه و نحسه برای ما که اومد نداشت و جان خواهر عزیزم را گرفت و ما را داغدار خواهر نازنینم کرد------با انکه از نیمه دهه چهل انواع کنسروها به بازار حمله ور شدند رب گوجه آتا و چین چین آبلیمو غوره یک ویک شور و ترشی مهرام و مرباهای شمشاد و . . کابینتهای آشپزخانه ها را اشغال کرده بودند. ----من همان کنسرو ها را ترجیح میدهم. برای بعضی ها درست کردن مربا و شربت آلبالو نحسی می آورد... این باورها و خرافات را مجبورم قبول کنم . چون برای ما اتفاق افتاد

دختر همسایه گفت...

حسین عزیز یکی از بهترین فصل دنیا همان تابستان در ابران هست ...امیدوارم اونایی که هستند لذت ببرند و قدرش رو بدونند که هرگز محلی دیگه با این همه زندگی و عشق و مزه های اصیل نمیشه در دنیا پیدا کرد . خدا روح مادر بزرگت رو هم در آرامش و شادی نگه داره ...که با تمام قلبش بهت عشقش رو تقدیم کرده و رد پایش هنوز در زندگیت کمرنگ نشده .خدا نصیب ما هم بکنه که دوباره کمی از آن محل دوباره نصیبمون بشه...مخصوصا خوشه های غوره ...امسال ایتالیا با اینکه غوره ها نرسیده بودن کمی مزه کردیم ...ولی ایران و غوره هاش هم حرف نداره

گیلدا گفت...

و چه خوب بود این خاطرات با همه ی عکس هایی که به تصوری دنج کمک می کرد

nasim گفت...

چه خوبند خاطرات شیرین وچه دلتنگم از این خاطرات وقتی به سراغم میان.
موفق باشی .