۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

حق کشی . . .

در آغاز کلام از تمامی شما دوستان خوبم که از طرق گوناگون اظهار مهر نموده و از اندوه غربتم آنهم در روز بخصوصی کاستید با تمام وجود از یکایک شما عزیزان سپاسگذارم .
راستش مدتهاست بویژه در این روزهای اخیر با خواندن و شنیدن خبرهای ناگوار چه از خانه پدری و یا مثل همین زلزله هاییتی فقیر ترین کشور جهان خاکی گویی باید ای واقعیت این گفته ثابت شود که هرچه سنگه مال پای لنگه و خیلی چیزهای ملال انگیز و اندوهناک دیگر باعث میشوند که هرچه دور خیز میکنم تا مطلبی بنویسم نوشتنم نمیاید, بلکه بجاش بغضی گلومو میگیره که آنجاست که میخواهم فریاد بزنم این حق ما نبود و نیست . یکشنبه که روز تولدم بود نمیدانم چرا بیشتر از همیشه یاد زادگاهم افتاده بودم و یاد دوران خوش گذشته . . . و باز بیشتر از همیشه به فاصله ها و دوریها و مسببینش لعن و نفرین کردم وهمانروز بود که حساب کردم دیدم که تقریبا نیمی از عمری را که پشت سرگذاشته ام از خانه دور بوده ام و یا دورم کرده اند که لازم بذکر است که من تنها نیستم که متاسفانه بیشماریم که سرنوشتی چنین و همسان داریم که از حق اولیه خود زیستن و رشد و نمو . . . در خانه خود که موطنمان باشد محروم گشته اییم .
همین درد دلهای بالا بود که مرا واداشت که فکر کنم ببینم اولین بار که با حق کشی آشنا شدم کی و چگونه بود نمیخواهم بازی اینترنتی راه بیاندازم و دوستی را وادار کنم که بنا بر عدم میل باطنی به بازی دعوت شود که علاقه ایی ندارد بلکه میخواهم شما دوستان عزیز امیریه اگر دوست داشتید داوطلبانه از تجربه خود در اینجا بنویسید .
تا آنجا که فکرم قد میدهد و بخوبی بیاد دارم اولین بار در دکان نانوایی بود که با حق کشی آشنا شدم در صف خرید نان که نوعش فرق نمیکرد مگر در سنگکی که بیشتر از هرجایی غوغا میکرد که باعثش تبانی مثلث خمیر گیر و شاطر و دخلدار که دست بدست هم داده بودند بود . برای آگاهی شاطر بتناسب هر نانی را که در اختیار دخلدار برای فروش قرار میداد بهمان مقدار هم به میخ میزد برای کبابیها و قهوه خانه دارها و در محله ما برای علی آقا نان فروش دوره گردو مشتریهای سوگلی و مخصوصش ؛دخلدار هم قانون خودش را داشت و خریداران را در ذهن خود طبقه بندی کرده و بنوبت و علاقه شخصیش راه میانداخت که ما بچه ها نوع درجه سه بودیم که در میانمان موقعیت والدین بویژه پدر تاثیر جزیی داشت . دخل دار بصورت زیگزاک مشتری ها را راه میانداخت بعد از بارها خرید کردن که سیستم را پی میبردی و وقتی در صف بودی همه چیزها را در نظر گرفته و با حساب احتمالات که خوشحال بودی نفر بعدی تو میباشی و لبخند بر صورتت نقش میبست یکهو از پشت صف صدایی میشنیدی سلام اوستا خسته نباشی برمیگشتی میدیدی آدم بزرگ سر و مور گنده ایی که از کسبه یا حاجی بازاریهاست که از همان سوگلی های شاطر که اگر نان روی دیوار در خورش نبود نوبتت قربانی میشدو عقب میفتادی که اگر بد شانس بودی این داستان میتوانست پشت سر هم تکرار گردد. تنها خوبی نانوایی حظور بچه ها بود که احساس تنهایی نمیکردی و میدیدی تنها مظلوم این واقعه نیستی.

مورد بعدی سلمانی بود با آنکه مدل موی ما محصلین سهل و ساده بودکه با ماشین نمره دو یا چهار زده میشدو چند دقیقه ناچیزی هم وقت نمیبرد, اما در اینجا هم حکایات نانوایی بنوعی دیگر تکرار میشد . زمانی که وارد مغازه میشدی روی صندلی میشستی و مشتریها را میشمردی و خوشحال میشدی که بعد از سه نفر نوبت توست باز سلامی میشنیدی که سلمانی را خطاب قرارداده میگئید ممد آقا سرت شلوغه برم بعدا بیام که ممد آقا با اصرار برای شکار, مشتریش که شاید دیگر نیاید اورا روی صندلی خالی سر زنی جلوی آیینه مینشاند که این بقیمت غقب افتادن نوبتت میگردید بالاخره بعد از تمام دست اندازها که روی تخته ایی که برای رسدن قدت و مسلط بودن سلمانی مینشستی و او با ماشین دستی فرسوده ایی به جان سرت میفتاد که هر از چند گاهی تار مویی را چنان میکشید که اشک در چشمانت حلقه میزد و همینطور که در آیینه سرت را میددی چون خربزه ایی نیمی کچل و نیمی مودار میشنیدی تسبیح هایی که چون پرده از در آویزان بودند کنار میروند و در آیینه میدیدی مردی شکم گنده هن هن کنان ,سلام ممد جون اگر دستت بند نیست یه صفایی به صورت ما میدادی, ممد آقا ماشین را روی میز و کله نیم زده تورا رها کرده سه شماره کت حاجی را گرفته و اورا در صندلی نشانده و پیشبندی را میبندد و از روی علاالدین کتری آب را برداشته و در کاسه استیل زنگ زده ایی که خرده صابون ریخته آبجوش میریزد و با فرچه آنها را به کف در میاورد و صورت حاجی را صفا میدهد .باز پیش میامد هنوز این حاجی نرفته حاجی دیگری با بیماری مشابهی وارد میشد . مغازه سلمانی بر خلاف نانوایی بسیار تنها بودی که برای فرار از آن, بانگاه کردن به شیشه های ادکلن های زیبا و رنگارنگی که ممد آقا آنها را با عطر شاه عبدالعظیمی پر کرده بود و یا تابلوی تبلیغاتی فیت سر و کرم بلنداکس و . . . وقت جانکاه را میکشتی تا نوبتت برسد. در مغازه ممد آقا بچه های حاج آقا ها یا آقا زاده ها از امتیازات پدرانشان برخوردار بودند و نسبت به امثال من که پدرم در قید حیات نبود مزیتی داشتند یا زیاد معطل نمیشدند و یا ممد آقا آنها را نیمه کاره ول نمیکرد به سراغ مشتری دیگری برود. و اما حمام عمومی که اوج بیداگری ها بود و لی خاطره خنده دار و جالبی از آن را دارم به نوشته بعدی موکول میکنم با این اشاره که این حق کشی های ساده در آغاز حیات الفبا هایی بودند برای فرا گیری بی قانونی ها چرا که من و هر بچه ایی در آن زمانها همواره آرزو میکردیم ایکاش زودتر بزرگتر و بزرگتر بشویم و خارج از نوبت نان بگیریم و صورت صفا بدهیم و الخ . .

۴ نظر:

شهربانو گفت...

آی عطر مشهدی را یادم انداختید.
حسین عزیز گاهی آدم دلش سخت می گیرد از همه چیز
پروین اعتصامی در شعری می گوید
چاره ای نیست با زمانه بساز

afshin گفت...

[گل] درود به شما دوست گرام


1 - ** بهمن گان بر تو خجسته باد **

----------------------------------------------------------

بخوانیم .... چون لازم است بدانیم

هر چه پیشتر می رویم نقش آموزش مسائل جنسی به کودکان مشخص تر و پر رنگ

تر می شود، آموزش هایی که متاسفانه به دلیل مذهب مدار بودن جامعه ی ایران

هم از سوی ارگان های آموزشی و هم از طریق والدین فیلتر می شود و مورد چشم

پوشی قرار می گیرد.


خداوند نگهدار ایران باد ... [گل] [بدرود]

bache mahale ghadim chetori

ناشناس گفت...

تناقضات قرآن،زنان محمد،بطور کلی موضوعات ممنوعه در اسلام،بقلم ارش سیف اللهی،سر بزن،جالبه
www.alcoran.blogsky.com

ناشناس گفت...

سلام
وبلاگ
www.alcoran.blogsky.com

به ادرس :
www.alcorana.blogspot.com

نقل مکان کرد.موضوعات ممنوعه در اسلام