مردم دنیا آرزویشان, داشتن چیزهایست که ندارند, داشته باشند ولی من و هم نسلانم , سالهاست حسرت داشتن دوباره داشته هایی که داشتیم و دیگر نداریم میباشد.مثل پاسبانها, همان انسانهای شریفی با تعداد محدوشان امنیت روزها و شبهایمان را تامین میکردند یادش بخیر, صدای صوتهای گاه بیگاه شبانگاهیشان که به اهالی محل این پیام را میرساند که سر بر بالین آسوده گذارید و فکر سیاهی و طولانی بودن شب را نکنید زیرا که قلندران بیدارند.آری پاسبانها همانهایی وقتی پدر سهراب مرد شاعر بودند و هنگام مرگ پدر من بگفته برادرم همگی فرشته بودند که با قصه های او و با مقایسه با آنهاییکه امروز جایشان را گرفته اند میبینم نه سهراب غلو کرده و نه برادر من اغراق . . .
برادر تعریف میکند بعد از جدایی والدینمان او که 4 سالی از من بزرگتر بودو توانمندتر اعتراضش را به این دگرگونی غیر مترقبه ووجود بانویی دیگر بجای مادر که مهری همسان با او را نداشت با گریزهایش از خانه بیان میکرد ,که با خروج پدر برای رفتن به بازار او هم بیرون میزده که بنده خدا بعد از بازگشت با تمام خستگی به یافتن او روانه میشده که بیشتر در کلانتری محله ایی اورا پیدا میکرد. او که از ماموریان در طول اقامتش آنقدر خوبی میدیده ترجیح میداد ه که همان جا ماندگار بشه تا اینکه با پدر به خانه برگردد.یکی از خاطرات آندورانش مربوط میشود به روزی که در خیابان بالا پایین میرفته پاسبانی اورا دیده نامش را و بعد آدرس خانه اش را پرسیده و بدنبالش پدر و مادر دارد که او هم بجز نامش هیچ نگفته و مامور ناچارا اورا با خود به کلانتری میببرد و تحویل همکارانش میدهد و آنها هم شروع میکنند به او می رسند و وقتی میبینند که حوصله اش سر رفته مقداری تنقلات و اینجور چیزها تهیه کرده و کنار درب کلانتری برایش بساطی میچینند تا بافروش آنها مشغول بشود و هر کدام هم که از پست بر میگشتند و یا به هر بهانه ایی از او خرید میکردند که کلی لذت میبرده ,تا اینکه شب بود پدر بیچاره آنجا اورا پیدا کرده و باخود میبردو یا خاطره دیگرش, باز گرفتارشدنش که مقارن با روز پلیس بوده است را میگوید که در میدان بهارستان به همین مناسبت جشنی بر پا بوده است که پاسبانها اورا هم برده بودند و او در آنجا شاد روانشاد مهوش را که معروفترین خواننده آن دوران بود را دیده بوده است و البته خیلی هم به او خوشگذشته بوده است و چند خاطره دیگر . . . که متاسفانه پدر در آنزمانها به مسافرتی بدون بازگشت رفت و طبیعتا اوضاع و احوال ما هم تغییر کرد و میهمانیهای کلانتری برادر هم به پایان رسید و تنها ردی از آنها در ذهن برادر ماند که همیشه به نیکی از آن فرشتگانش یاد کند .زمان گذشت وما بزرگتر شدیم و زمان سربازی رسید و من برای مدت دوسال سعادت آنرا یافتم که لباس این مردم شریف را بر تن کنم و همراه آنها به شهر وندان خدمت کنم و یاریشان کنم , تا امنیت وآسودگی . . . را بین مردم از هر جنسی و آیینی که بودند بمساوات تقسیم کنیم تا درویشی در خانقاهش بدون ترس و واهمه از ریختن سقف بر سرش یا هویش را بگوید و دختری نه تنها در روز که در شب بدون ترس از نامردان اوباش خواه در خاوران و یا هر نقطه شهرتردد کند و فضایی ایجاد بکنیم تا خانواده ها نیازی به فرستادن محصلین با سرویس نگردند تا آنها چه دختر و چه پسر بتوانند با همکلاسیهایشان راه خانه و مدرسه را بدون دغدغه طی کنند و خاطرات دوران مدرسه و عاشق شدنها و فارق شدنهایش را بسازند تا در آینده حرفی برای گفتن داشته باشند و بالاخره چون شعارمان در خدمت مردم بودن بود برای همین هم با میخور و می فروش بودیم و هم با مردم در عزاها و شادیهایشان . . . در کنارشان حظور داشتیم.
اما حالا بعد از آن روزگاران خوش گذشته کسان دیگری با نامهای دیگری که تعداد وشیوه شان هم اندازه ارتش سرخ هست و میباشد و شعارشان هم عدل علی و عدالت الهی که جای آن چند مامور را گرفته اند که به توضیح من فکر میکنم نیازی نیست که آگاهی من اگر در حد حکایتی باشد, شما ها هر کدام بیشمار حکایاتی میتوانید بگویید و بنویسید .
پینوشت :
حبیب و بی تا خانم عزیز آری خبر انفجار منیریه را خواندم و تصویر حفره ایی را هم که ایجاد شده را در جایی دیدم که گویی در قلب من و خاطراتم باز شده است و . . . که امیدوارم ضرر و زیان جانی برای اهالی نداشته بوده باشد .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۲ هفته قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر