۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

حکم ملو کانه ( غریبه 3) . . .

در نوشته غریبه که به چند قسمت تبدیل شد میخواستم یادی از مردی بزرگ بکنم که به کوچه ما آمده بود از کسی که برای من و خیلی ها که نمیشناختیم غریبه ایی بودکه حال محله ما غربتش بود و او هم غربتنشینش که بعد فهمیدیم بر خلاف تصور ما پرنده مهاجری بود که به آشیانه اش برگشته بود.
کوچه ما با پسوند الدوله که در انتهای نامش یدک میکشید نشانگر این بود که از کوچه های قدیمی امیریه میباشد که هنوز بودند کسانی که شهادت بدهند روزگارانی اینجا محله بزرگان قوم و پاشاها بوده است و هنوزهم خانه هایی در آن وجود داشتند که وسعتشان بقدری بود که دربی در کوچه و درب دیگری در ظفر الدوله یا مهدی موش داشتند . اهالی کوچه دودسته بودند عده ایی که سالیان سال ساکنش بودند که این قدمت باعث جوش خوردن و وابستگیهایی بینشان شده بود و در مقابل کسانی هم بودند میامدند و میرفتند. در این بین از قدیمیها گاهی کسی مجبور به کوچ میشد و میرفت و این رفتنش آه از نهاد اهالی در میاورد و بدرقه شان هم با گریه همراه میشد, که خوشبختانه آنهایی که جابجایشان دنیایی بود هر از چند گاهی به بهانه ایی راهشان به کوچه کج میشد که مردم خوب کوچه آنرا از معرفت اینان میدانستد , در واقع دلتنگیهای مهاجر و جا گذاشته هایش اورا به آنجا کشانده بودند که این دیدارموجب شادی و شعف مردم میشد و اما در مقابل کسانی هم بودند به جایی بی بازگشت رفته بودند به دیار عدم که توان رجعت و بازگشت را نداشتند ولی این دلیلی نمیشد که مردم از یادشان ببرند بلکه سالها بعد از نبودنشان اهالی همواره یادشان را گرامی میداشتند.
ورود من به کوچه مان مقارن بود با اولین سالهای دهه چهل که اولین مسافری که راهی دیار باقی شد و من بیاد دارم خورشید خانم بود پیرزنی بسیار لاغر و استخوانی با کمری خمیده که همه محل از کوچک و بزرگ دوستش داشتند که من چه آنزمانها که روبروی خانه او دبستان میرفتم پیرزنهای قهرمان کتاب فارسی مدرسه از ننه جیران و ننه کوکب تا کتب دیگر با چنین پیرزنهایی روبرو میشدم و یا میشوم یاد خورشید خانم میفتم . (روحش شاد)
در کوچه بن بست چسبیده به دبستان ما در نبش آن خانه ایی بود قدیمی نسبت به خانه های هم عصرش نقلی بود با دیوارهای بلند که کسی به آنجا تردد نمیکرد مگر پیرمردی که در آنجا زندگی میکرد. بعضی وقتها با زنبیلی پلاستیکی بیرون میامد و بعد از خرید دوباره به آنجا بازمیگشت تا بعد ازظهر که روزنامه فروش دوره گرد درب خانه اش را میزد و او بیرون میامد و روزنامه را میگرفت و دباره به داخل خانه میخزید . پیرمرد, نه او با اهالی محل کاری داشت و نه مردم کوچه با او, قیافه مخصوصی داشت که با دیدنش من و هم بازیهایم وجودمان را خوف میگرفت شاید ترس ما از نشیدن صدایش و یا کیسه های چروکیده آویزانی که در زیر چشمان درشتش وجود داشتند بودو شایدهم نبود خنده و لبخند در چهره تقریبا بنظر ما عبوس او و . . باعث ترس ماشده بود که رفته رفته با بزرگتر شدن ما از آن کاسته میشد و در مورد خودم ترس من زمانی بطور کلی از بین رفت او با صدای مهربانش در عصر تابستانی از من سراغ روزنامه فروش را که دیر کرده بود گرفت و همین هم این شهامت را بمن داد که هروقت میدمش سلام میدادم و اغراق نیست بگویم تنها کسی اگر نبودم سلام و علیکی با اوداشتم جز معدود کسان بودم.
زمان همینطور میگذشت و من بچه ها بزرگتر میشدیم و حال اجازه داشتیم به کوچه های دیگر برویم که این امر موجب شد دیگر پیر مرد را خیلی بندرت ببینم حتی محل بازی جلوی خانه او نبود که به بهانه افتادن توپ به خانه اش و گرفتن آن دربش را بزنیم تا ببینمش تا اینکه بعد از مدتی دیگر هرگز اورا ندیدم و از بچه های محل و اهالی هم راجع به او چیزی نشنیدم .الان اوایل دهه پنجاه بود و من در گذر از نوجوانی به جوانی بودم و دغدغه های دوران خودم را داشتم و تنها زمانی یاد پیرمرد میفتادم که از جلوی خانه اش عبور میکردم وعلت ندیدنش را فکر میکردم مشغولیتهایم میباشد. احساس دلتنگی به او میکردم و دوست داشتم ببینمش اما انگار او هرگز وجود نداشت از هر کسی هم جویایش میشدم به پاسخی نمیرسیدم تنها امیدم روزنامه فروش بود که او هم بخاطر پیری دست از کار کشیده بود .
روزی به خانه مادر رفتم دیدم میهمانی دارند که برایم غریبه بود مادر اورا آقای طالقانی معرفی کرد او مرد میانسالی بود مرتب و مودب که کمی دقت کردم یادم افتاد یکی دوباری با او در کوچه روبرو شده بودم و فکر کرده بودم رهگذریست و یا میهمان یکی از همسایگان که مادر توضیح داد آقای طالقانی پسر همان پیرمرد میباشد که چند وقتیست فوت کرده است و حالا پسرشان ساکن خانه پدرشان شده اند که دستی به خانه بکشند و کارهای خانه را راست و ریس کرده و بفروشند . مادر لابلای حرفهایش سعی میکرد اورا منصرف سازد. بعد از رفتن آقای طالقانی مادر داستان پیر مرد را که از زبان پسرش شنیده یود بطور اختصار برایم تعریف کرد. حکایت تلخی که با مقایسه با نمونه های امروزیش چندان هم تلخ نبود. پیر مرد یا آقای طالقانی پدر از صاحب منصبان و مقامات دولتی بوده که به دلیلی مورد غضب ملوکانه یا همایونی قرار میگیرد که از مقامش عزل میگردد و بعد هم بجای زندان و شکنجه و اعتراف و غیره و ذالک تنها به تبعید محکوم میگردد, آنهم تبعید در خانه خودش که با مقرری و مواجبی که برایش در نظر میگیرند در آنجا زندگی کند و شاید هم از او خواسته بودند با مردم نزدیکی نداشته باشد که شنیدن مرگ پیرمرد و آگاهی از ظلمی که بر اوشده بود احساسات جوانییم بر انگیخته شده و وادارم کردند هم ملک را و هم حکم ملوکانه اش را نفرین کنم و از پروردگار بزیر کشیده شدنش را بخواهم غافل از اینکه در آینده ایی نه چندان دور بجایی خواهم رسید که هم ملک را و هم احکام ملوکانه اش و گاهی حتی بازگشتش را آرزو کنم ادامه دارد . . .

۴ نظر:

بهلول گفت...

راسی حسین آقا اون علی اقا که کیوسک روزنامه فروشی داشت در منیریه نزدیک میدون و البته معلول بود را یادت میاد

نمی دونم چی شد یاد اون افتادم . فقط یادمه یه پولی از ابوی گرانمایه ما گرفت و نداد ! خدا خیرش بده .

ناشناس گفت...

با سلام
خبر دردناکی از برخورد های درد منشانه رژیم حاکم ایران با جوانان دارم
یکشنبه دختر نوجوانی به نام فرحبخش در تبریز همراه دوستان( دختر) خود که در خیابان تردد می کرد ، به بهانه بد حجابی دستگیر شده است.
طی دو روز هیچ گونه خبری از این دختر نبود ، تا با پیگیری های خانواده و دوستان متوجه کشته شدن این دختر نوجوان در بازداشتگاه شده اند.
جنازه این نوجوان دیروز در قبرستان وادیه رحمت تبریز به خاک سپرده شد
به دلیل محدودیت شدید خبری در ایران هیچکونه خبری از این روش جدید کشتار هموطنان در جهان انعکاس پیدا نمی کند.

نسیم گفت...

حسین جان
همیشه از خوندن خاطراتت لذت می برم.بعضی وقتها می گم کاش می شد این خاطرات رو با صدای خودت می شنیدم.

عمو اروند گفت...

روزی داستان من و ترا هم خواهتد نوشت که در غربت یاد کوی و برزنی بودیم که محل باریهای کودکانه مان بود.