
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند
(شفیعی کدکنی)
۱ نظر:
سلام گرم من به دوست نادیده گرامی که همواره لطفش شامل حال این حقیر است.اگر کم به شما سر می زنم و نمی نویسم به پای بی معرفتی(( آنچه که جوان تر ها می گویند)) نگذارید و می دانم که می دانید گرفتارم
ارسال یک نظر