کوچه ای هست که قلب من آن را //
از محلههای کودکی ام دزديده است
۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه
برای آبی ترین آبی ها و زلال ترین زلال ها ناصر خان . . .
از روزی که با خبر شدم ناصر خان حال خوشی نداره و بستریه هروقت که کامپیوتر را روشن میکردم ترس و حشتی وجودم را میگرفت که با خبر پرواز عقاب آسیا روبرو بشوم. امروز صبح زود قبل از اینکه سر کار بروم سری به سر خط خبر ها زدم و از اینکه خبری از او نبود با مسرت خاطر از خانه خارج شدم . ظهر که به خانه بازگشتم بر خلاف عادت هر روزه که قبل از ناهار باز هم سر خط خبر ها را نگاهی میاندازم ,امروز نمیدانم به چه علتی اینکار را نکردم تا اینکه بعد از ناهار همسر طاقت نیاورده با بغض و گریه گفت نمیخواستم ناراحت شوی ناصر حجازی رفت با شنیدن این خبر ناگوارگویی فرو ریختم با بغض که سعی میکردم جلوی اشکم را بگیرم از بزرگی او و کرنش نکردن هایش و از همین آخرین مصاحبه اش آنهم در چنین حال و روزی که داشت وخاطراتی که از او داشتم را برایش میگفتم و همینطور با بیان هر کدام بازگشتی داشتم به گذشته ها به زمانی که بیزار بودم که چرا کوچکم و دبیرستانی نیستم به حسد ورزی کودکانه ام به بچه های محل که ابو مسلم میرفتند و با او هم مدرسه بودند و . . . حال باز حسرت میخورم وبه فاصله ها لعنت میفرستم و رشک میورزم به کسانی که این سعادت را دارند تا قهرمان را تا خانه اش همراهی کنند . برای تجدید خاطره فعلا یکی از نوشته های آرشیوم را ضمیمه این مطلب میکنم حتما در آینده از این اسطوره ملی بیشتر و بیشتر خواهم نوشت . روحش شاد و یادش همواره گرامی و جاودان باد.
دیدار .13.09.09
نوشته های آخرم جملگی از امیریه بودند و از زمانهایی دیگر, برای اینکه دوستان کسل نگردند مصمم بودم, که سوژه امروزم خارج و بدور از آن باشد که گویی نیرویی نا مریی جز این میخواست .نه دلیلش میهمانبرنامه صدای آمریکا بود کسی که نه تنها افتخار امیریه بلکه تمامی میهن و حتی آسیا بود و هست و برای شخص من که عمریست تاجیم (استقلالش مینامند)جدای بچه محلی بازیکن تیم محبوبم بود. آری این میهمان عزیز برنامه ناصر حجازی بود . از دوروز مانده به پخش این برنامه که برای دیدنش لحظه شماری میکردم شده بودم پسرک سیزده چهارده ساله آنزمانهای شاد و بیدغدغه . . , درست همان حال و هوایی را داشتم که با دوستم مهرداد زمانی که خبرنگار افتخاری مجله دختران پسران بودیم وناصر حجازی میهمان ماه دعوت شده از طرف موسسه در دهه اول پنجاه بود, که من و دوستان خبرنگار دیگر باید با مصاحبه میکردیم و یادگار آنروز عکسی با او بود که متاسفانه مثل خیلی چیزهای دیگردر گذر زمان از دست رفته است. باری برای این دیدار تازه با دروازه بان تیم تاج و ملی اینبار بر صفحه مونیتورو دنیای مجازی لحظه شماری میکردم و بیقرار بودم و همین بیقراریها در طول این دوروز گاهی پرتابم میکردند به امجدیه که اورا میدیدم با یارانش آندرانیک , کارو , پرویز ,مهدی, اکبر و غلامحسین . . . وارد میدان میشوند و ما آبیهای آنزمان یکصدا در جواب لنگیها میگوییم تاج سرورته و آنها با گفتن شش تایی ها از پس بسکوت در آوردن ما و ما دقیقه نود و رنگ آبی اسمان رابرخ آنها میکشیم و یا مرا میبرد به امیریه و منیریه به خیابان میامی که نشانش نانوایی سنگی سر وساندویچی شوخ با الویه خوشمزه اش که در شهر یکتا بود که دبیرستان ابومسلم که اورا به ورزش ایران هدیه کرده بود در این خیابان فرعی قرارداشت وبیاد میاورم آقای بهلولی معلم ورزش زحمتکش آنجا را که شاگردان دبیرستان به نام بهلولی کچل بین خودشان مینامیدنش این مرد ورزش دوست برای بچه های تیمش از جیب خودش نان بربری میخرید و جمعه ها در همان امجدیه با پرچمی در دردست کمک داوری میکرد و خط نگهدار حاج ابوالحسن داور بود همان داوری که لنگیها وقتی خلاف میلشان سوت میزد تاج ابوالحسن میگفتندش و بازیاد حسین معلم تجدیدیهایم و تاجی شدنم میفتم که جدای از خویشاوندی دوستم بود و او بود که پایم را به امجدیه باز کرد و مثل اکبر افتخاری چپ قوی داشت با او که در کوچه درگاهی مینشستند وخانه آنها بودم برای خرید آدمکهای فوتبال دستیش از قصد راهمان را بسمت مسجد فخریه کج میکردیم که شاید ناصر را در بنگاه پدرش ببینیم وسلامی بدهیم و اگر نبود در برگشت به بستنی فروشی سر البرز میرفتیم تا به بهانه خوردن بستنی هویج شاید آنجا پیدایش کنیم و راجع به بازی جمعه بپرسیم. آری این دوروز را با تمامی این افکار و بیاد آوردنها پشت سر گذاشتم تا اینکه لحظه موعود رسید. با پخش موزیک برنامه ریتم طپش قلب منهم عوض میشد با آنکه عکسش را بارها اینجا و آنجا دیده بودم ومیدانستم برف گذشت روزگار بر بام بدن او هم چون من نشسته و ردش بر چهره اش جاگذاشته اما با تمام این دیدنش و شنیدن صدایش بعد از سالها آنهم در غربت لطف دیگری داشت تا اینکه بالاخره بر صفحه حاضر شد در آغاز برنامه من شده بودم همان پسرک سیزده چهرده ساله چند دهه پیش ولی با شنیدن حرفهای قهرمان که با بزرگواری غم درون را پنهان میکرد طنین صدایش اورا لو میداد و همین بهانه ایی میشد به امروزم برگردم و اورا با بازیکنانی که دراین سرزمینی که اینک خانه من شده آنهایی که هم زمان با او توپ میزدند و به اندازه او و یارانش برای میهنشان افتخار کسب نکرده اند چگونه میرسند و ارج قربی دارند ودر سرزمین من در طول این سالها با او و یارانش و اصولا تمام ورزشکارانی که در میادین و استادیومهای جهان سبب به صدا در آمد سرودمان و به اهتزاز در آمدن پرچممان شده اند چه کرده و میکنند. غرقه در این افکار و اندوهی که وجودم را در بر گرفته صدای مجری که اعلام میکند بیننده ایی از طریق تلفن پرسشی دارد مرا از آن افکار می رهاند که میشنوم این بیننده که در همین سرزمین عاریه ایی من سکونت دارد شکوه و گلایه میکند, که چرا میهمان برنامه در برابر پرسشهای سیاسی محافظه کاری میکند و به شعار دادن نمیپردازد ,که از نظر من و حتی مجری بیطرف برنامه این ایراد گرفتن یخ و بی مزه ایی از جانب کسی که در جایی امن و امان زندگی میکند و معلوم نیست , او خود و هم فکرانش چه گام مثبتی برای میهنشان برداشته اند و گلی بسرش زده اند که چنین انتظاری از او و یارانش دارند .آیا به حاشیه رانده شدنشان توسط نامحرمان ورزشی مسلط به سازمان ورزش که آنها وادار به گوشه عزلت نشینی و یا به خانه بدوشی آواره جهان گشتن نمودند, کافی نیست ؟که ماهم نیشی و نیشتری به زخمهایشان بزنیم. برای من از حبیب که جانش را داد تا پرویز که هنوز هم بی پروا حرفش را میزند تا ناصر که سکوت میکند وغمش را به درون دلش میریزد وتمامی این عزیزان که نان به نرخ روز نخوردند و رنگ عوض نکردند پیوسته قهرمان بوده و خواهند بود.
یادش به خیر و تسلیت بچه محل عزیز. یادم می آید که ناصر بعد از تعطیلات عید و با لباس نوی عید به مدرسه می آمد و در حیاط مدرسه با بچه ها فوتبال (و والبال و بسکتبال) می زد و آخر کار لباس های نوی عیدش خاکی و پاره و داغان می شد. صبر بسيار به بايد پدر پير فلك را تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد
حسین عزیز درگذشت بچه محلت و مرد بزرگ ورزش ایران را تسلیت میگم. ناصرخان با مصاحبه های جنجالی اواخر عمرش چنان در قلب مردم جای گرفت که تصور نمی کنم فرد دیگری بتواند چون او چنین کند .
کودکیِ خوشِ ما
-
*به یاد عباس یمینی شریف و دوران خوش بی غمی ما*
اوّل خرداد 1298 در یکی از محلّات تهران کودکی چشم بر جهان گشود تا رشد کند و
درس بخواند و معلمی دلسوز شود و ...
اختلاف من و مولانا روی حضرت علی
-
علي، عمرو را از پا درآورد و نزد رسول خدا آمد. پيغمبر صلي الله عليه و آله
پرسيد: «چرا هنگامي كه با او روبه رو شدي، او را نكشتي؟» علي عليه السلام در
پاسخ گ...
دو داستان
-
-----------
در آکادمی داستان و رمان گردون، حسین امیریعقوبی یکی از بهترینهای من است؛
یکی از امیدهام در ادبیات داستانی ایران، یکی از داستاننویسانی که در...
تظاهرات ضد نژادپرستی و تورک ستیزی در ایران
-
سهشنبه ۱۹ آبان ۱٣۹۴ - ۱۰ نوامبر ۲۰۱۵
ساوالان سسی: روز دوشنبه ۱۸ آبان، معترضین مدنی تورک در شهرهای مختلف
آذربایجان، تهران و دیگر مناطق ترک نشین کشور به خ...
اینجا «تنهایی» عادلانه تقسیم میشود
-
باز به سرودن رسیده ام دفترکم! کوچه های ذهنم که حجمی از سرگذشت یک نسل بود
دیگر خالی شده اند دارم باور میکنم پاهایم نباید از کلیم خیالم بالاتر رود و
صدای قلب...
اندر احوالات شیخ بالد
-
مریدان شیخ بالد در وصف او چنین گفتند که در اصل از میسیونرهای مستفرنگ بود به
نام اسقف استپانوس که به نیت اشاعه کفر به ام القرا وارد شد که از قضا اربعین
بو...
برای آنها که در ( دهه ی شصت ) کودکی کرده اند.
-
اینقدر به من نگو « نوستالژی باز » ،
وقتی
در زادگاه « پت و مت » زندگی می کنم ،
نمی توانم از آن بگریزم!
وقتی « تام »با دوستم ازدواج کرده
و « جری » همسایه ی ...
چرا محمدي زاده را زياد مقصر نمي دانم !
-
يك هفته از رفتن محمد جواد محمدي زاده از سازمان محيط زيست مي گذرد. در اين يك
هفته به اين مي انديشيدم كه چرا آقاي محمدي زاده كه روز ورودش به سازمان با
اون اس...
تهران قدیم
-
تهران قدیم…. درود بر تو : من و فرندانم در تهران بدنیا آمدیم و شناسنامه
هایمان از تران صادر شده است تهران قدیم و
جدیدhttp://www.youtube.com/watch?v=bC...
برای آبی ترین آبی ها و زلال ترین زلال ها ناصر خان
-
از روزی که با خبر شدم ناصر خان حال خوشی نداره و بستریه هروقت که کامپیوتر
را روشن میکردم ترس و حشتی وجودم را میگرفت که با خبر پرواز عقاب آسیا روبرو
بشوم. ا...
ایمان
-
ایمان! همیشه برام سوال بود ایمان داشتن یعنی چی وقتی امروز از خواب پا شدم
معنی شو تمام فهمیدم
همه ی سلول هام بهم میگن داری درست میری دارن میگن دیدی آخرش شد...
۳ نظر:
یادش به خیر و تسلیت بچه محل عزیز.
یادم می آید که ناصر بعد از تعطیلات عید و با لباس نوی عید به مدرسه می آمد و در حیاط مدرسه با بچه ها فوتبال (و والبال و بسکتبال) می زد و آخر کار لباس های نوی عیدش خاکی و پاره و داغان می شد.
صبر بسيار به بايد پدر پير فلك را
تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد
حسین عزیز
درگذشت بچه محلت و مرد بزرگ ورزش ایران را تسلیت میگم. ناصرخان با مصاحبه های جنجالی اواخر عمرش چنان در قلب مردم جای گرفت که تصور نمی کنم فرد دیگری بتواند چون او چنین کند .
ناصر حجازی ورزشکار عالیقدری بود، اما با مردم دوستی و معرفتش بود که جاودانه شد.
ورزشکار، هنرمند و شاعر خوب زیاد هستند، آن کسی نامدار است که با مردم است
ارسال یک نظر