۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

ادامه حکایت . . .

روز وبلاگستان به اهالیش بویژه پیش کسوتان و مخصوصا به آنهایی که وفادارش مانده اند مبارک و یارانی هم که دیگر نیستند جایشان و یادشان همواره گرامی باد !!!



با شناختن جلال نا خودآگاه راسته دکان پدرش جلوی چشمانم سبز شد. این گوشه از مهدیخانی در آن دوران بچگی من همه آنچه را که پسر بچه ایی بسن و سال من را بخود جلب کند را داشت این مکان درست از جنب در ورودی مسجد قندی شروع شده و سر چهار راه حاج رضا بپایان میرسید مغازه ها یکی دکان خراطی پیرمردی بود که چوبی که اصلا شکل هندسی منظمی را نداشتند در دستگاهی ساده که شبیهی به ماشینهای تراشکاری بود میبست و با تکه فلزی به آن شکل منظمی میداد از وردنه تا نی قلیون و غیره که برای من او با آن تردستی و مهارتش همان حکم جادوگران قصه ها راداشت. در کنار آن دکان مختار مرغی بود که مشتی مرغ و خروس زنده و گاهی حیوانات دیگری را در قفسهایش کنار پیاده رو داشت که اختیار از من می ربودند که در آنجا نیز مکثی داشته باشم آنها را نگاه بکنم و کنار آنهم مغازه یا کارگاهی بود که براحتی از خیابان میشد دید که در درون آنجا چند نفری کار میکردند و با مفتولهای فلزی قفس پرنده درست میکردند و در ادامه قهوه خانه جواد آقا پدر جلال قرار داشت که بوی خوش چایی و قلیان و دیزی که بینی و صدای مشتریان و گاهی قهقهه آنها گوش هرعابری را نوازش میدادندکه کنجکاوی آدمی را برمی انگیخت که تاملی کند و نگاهی به درون آن اندازد که متاسفانه بخاطر همان خرد بودن سن مجبور به گذر سریع از آنجا بودم و دیدن درون داخل مغازه و یا لااقل اجازه اینکه بتوانم دقایقی از بیرون به درون آنجا نیم نگاهی بیاندازم مدتی از آرزوهایم بود تا اینکه ورق برگشت و این همان اتفاقی است که قبلا در مطلبی در امیریه اشاره ایی به آن کرده بودم و حال جلال در همان ایمیلهای اولیه که بینمان رد و بدل شد برایم دوباره زنده اش کرد . داستان از این قرار بود که در جام جهانی هفتاد مکزیک با مادر بزرگ در خانه زنده یاد آقا رمضان دربن بستی تو کوچه سعادت مینشستیم که یکشب که او زودتر مغازه اش رابسته به خانه آمده بود, همسرش محترم خانم را نزد مادر بزرگ فرستاد تا از اوبخواهد اجازه بدهد منکه اینقدر علاقه به فوتبال دارم امشب با او و حسین دیگری که حالت پسر خواندگی اورا داشت به خانه دوستش برای دیدن مسابقه فوتبال برویم .نکته جالب داستان اینجا بود که مادر بزرگ بدون نیاز به ترجمه من تمام حرفهای محترم خانم را فهمید و مهمتر اینکه من که نگران ا بودم بنا بر تز او که بچه خوب نیست بدون بزرگتر خانه کسی آنهم غریبه برود دعوت اورا رد کند اما مادر بزرگ بنا به اطمینانی که به این مرد بزرگوار و مومن داشت مخالفتی نکرد . خوشحالیم را نمیتوانم ترسیم کنم تنها اینرا میتوانم بگویم انگاری دنیا را بمن داده بودند, دیدن فوتبال از یکطرف و دیگرقاطی شدن به مردان و شرکت در مجلس آنها از طرفی دیگر, خب بالاخره چنین چیزی بخاطر نبود پدر همیشه در زندگیم جای خالی خودشان را داشتند. باری من نمیدانستم کجا خواهیم رفت برایم هم اهمیتی نداشت مهم اجازه داشتم بروم .آقا رمضان و حسین که حاضر شده بودند مرا صدا کردند و باهم راهی شدیم از مهدی موش رد شده به کوچه وقفی رسیدیم که در آنجا وارد خانه دو طبقه ایی شده و وارد اتاقی شدیم که چندین نفر آنجا بودند که تقریبا چند نفری از آنها را در محل دیده بودم و تقریبا میشناختم, آنجا بود که فهمیدم خانه آقا جواد یا بقول دوستانش جواد سیاه هستیم که بتازگی از آلمان برگشته بود و با خود تلویزیون رنگی آورده بود که متاسفانه چون سیستم ما آنزمان رنگی نبود بازی که در نیمه های شب شروع شد را سیاه وسفید دیدیم که جلال برایم نوشته بعد ها هم که تلویزیون ایران رنگی شد چون به سیستم تلویزیون آنها نمیخورد آنها هرگز نتوانستند با ره آورد پدرش برنامه ها را رنگی ببینند. آنشب بازی آلمان و انگلیس بود که آلمانها بازی باخته را بردند و چند شب بعد از آنهم بازی نهایی بین ایتالیا و برزیل را هم در آن خانه دیدم ولی جدای آنکه آن دوبازی بهترین مسابقاتی بودند که تا بحال در طول حیاتم دیدم اما آنچه بیشتر از هرچه از آن دو یا چند شب برایم تا ابد بجا ماند صفا و یکرنگی بود که در آن چهار دیواری وجود داشت وحتی میتوانم بجرات بگویم در بیشتر خانه های آن کوی و برزن وجود داشت که بر محله سایه میانداخت تا همه همدیگر را همچون عضو یک پیکر بپندارند و رابطه های دوستانه ایی که ایجاد میشد که باعث میگردید خانه ها که از خروس خوان سحر تا فرا رسیدن تاریکی دربهایشان باز باشد که همسایه تا باز کردن درب پشت آن نماند و خیلی چیزهای خوب دیگری همانهایی که گویی در این دوران همچو اکسیری نا یافتنی در افسانه ها را میمانند که بچه هایی چون جلال را برای یافتنش با آنکه هجرت کرده اند برای یافتنش محله بسمت خود جلب میکند ,وبرای حسن ختام این قسمت عین جمله جلال را مینویسم که نوشته بود شاید کل خانه پدر که با عمو تقسیمش کرده بودیم و دو خانواده در آن جا گرفته بودییم همان خانه که تو در آن جام جهانی شاهدش بودی و خیلی ها هم مسابقات سحر گاهی محمد علی کلی را در آن دیده بودند اگر چه از حوض خانه ایی که الان هستم کوچکتر بود اما آن دورهم بودنها و آن مهر و صفا ی آنجا را هر کاری کنی در اینجا و هیچ جای دیگری نمیتوانی ذره ای از آن را پیدا کنی یا داشته باشی ادامه دارد . . .پینوشت:

با سپاس از جلال نازنین بخاطر ارسال تصویر بالا, این همان کوچه ماست که در این مطلب یاد شده است.

۷ نظر:

دختر همسایه گفت...

حسین عزیز روز وبلاگستان هم بر تو مبارک ...این تعریفهای دلنشین از محله شما باعث شده آرزو کنم که بهشتی که من اگه بخوام بهش وارد بشم شبیه محله شما باشه ...روح مادر بزرگت شاد که این لذایذ رو به تو هدیه داده در دوران کودکیت

ناشناس گفت...

kuche delbekhah ra ham yadetuneh?

نسیم گفت...

حسین عزیز
من جند روز پیش از شما در بخش نظرات سوال کردم که
می شه لطفا راهنمایی کنی چطور می شه پتیشن دریاچه ارومیه رو امضا کرد. من خیلی تلاش کردم ولی چیزی پیدا نکردم...
اما جوابی از شما نگرفتم

ناشناس گفت...

Dear Hossein
You are awesome.as I sdid before you took me in same place we grow up.
you take care
Bless yopu
shamy

ناشناس گفت...

mamnoon az dastanhaie zibatoon man dar mahaleh shoma amirieh tazeh varedam be tor etefaghi va az roie konjkavi be donbal jostejoie esmesh shmaro yaftam neveshtehatoon ghashangeh az maghazehi ke dar ghesmate aval aksesh ra gozashtid chand bar kharid kardam vali aya in akse kooche ham toie hamoon mahal hastesh va aya neveshtehatoon vagheie hastan ghablan chand bar coment gozashtam vali pak shodeh az ashnaeitoon khoshbakhtam. M.R

حسین . امیریه گفت...

دوست عزیز میم .ر بچه محله محترم از حظورتان خوشحالم و از مهرتان سپاسگذار در مورد هر آنچه که در امیریه مینویسم همگی واقعیت دارد و تنها زمان آنهاست که مربوط میشود به روزگاران خوش گذشته و کوچه مورد نظرتان تا زمانی که من بودم سعادت نام داشت و کنار سقا خانه شروع و از چهارچوبی میگذشت و به تشکیلات یا خیابان مولوی میرسید.
حسین.امیریه

ناشناس گفت...

سلام بچه محل
برای چندمین بار خاطره شیرینت رو خوندم و باز بیشتر از پیش لذت بردم ، امیدوارم همیشه سلامت و خوشحال باشی بهمراه همه وابستگانت.